مکارم اخلاق و گذشت و شفقت
گفت: حال پاسخ دادن نداشتم و از عقوبت و کيفر تو نيز خود را در امان مي ديدم! امام (ع) فرمود: «اَلْحَمْدُللهِ الَّذي جَعَلني مِمَّن تَاْمَنُه خَلْقُه». ستايش خدائي را که مرا چنان کرده که خلق او خويش را از من در امان مي دانند و سپس به او فرمود: برو که در راه خدا آزادي (و او را آزاد کرد). [صفحه 22] و هم او مي نويسد: اميرالمؤمنين (ع) شنيد که کسي از وي مذمّت کرده و سخنان ناروايي درباره ي او گفته، کسي را فرستاد تا او را آوردند، و چون آن حضرت خواست او را تنبيه کند گفت: «نِعَم والله اِنّ المَقام مَعکَ لَذُلّ، وَ اِنّ فِراقَکَ لَکُفر؛ آري به خدا سوگند بودن در کنار تو خواري است و جدا شدن از تو کفر است». امام (ع) فرمود: ما هم تو را عفو کرده و از عقوبت تو درگذشتيم زيرا خداي عزوجل فرمايد: «اِدْفع بِالّتي هِيَ اَحْسَنُ السَيِّئة». بدي را با آنچه بهتر است بازگردان (و پاسخ بدي را به نيکي بازده) پس اينکه گفتي: بودن در کنار تو خواري است سخن بدي بود، و اما اينکه گفتي جدا شدن از تو کفر است حسنه اي بود که به دست آوردي، و ما آن را در برابر اين قرار دهيم. و در جنگ جمل پس از آنکه عايشه آن همه تحريکات و آشوبها را رهبري کرد و جنگ جمل را برپا کرد و سبب آن همه ضايعات و مشکلات شد، هنگامي که شکست خورد و هوادارانش پراکنده شدند و او را نزد اميرالمؤمنين (ع) آوردند حضرت بدو فرمود: «کَيْفَ رَأيْتَ صُنْعَ الله بِکَ يا حُمَيراء؛ اي عايشه رفتار خدا را با خود چگونه ديدي؟» او در پاسخ گفت: «مَلَکْتَ فَاَسجِح؛ پيروز شدي پس درگذر». و اميرالمؤمنين (ع) با بهترين تجهيزات به همراه نود زن او را به مدينه باز گرداند. و در جنگ خندق داستان آن حضرت با عمروبن عبدود مشهور است که وقتي او را بر زمين افکند و خواست سرش را جدا کند وي آن حضرت را دشنام داده و آب دهان به صورتش انداخت و امام (ع) برخاسته صبر کرد تا خشمش که فرو نشست سرش را بريد،[1] و زره بي نظير عمرو را نيز از تنش بيرون نياورد و فرمود: شرم کردم که آن را [صفحه 23] از بدنش در آورده و او را برهنه سازم. و اين داستان را نيز ابن شهر آشوب روايت کرده که: روزي علي (ع) زني را ديد که مشک آبي بر دوش گرفته و مي برد. اميرالمؤمنين (ع) آن مشک را از آن زن گرفت و به همراه آن زن به راه افتاد تا جايي که مي خواست ببرد، و در راه که مي رفتند از حال او پرسيد و آن زن- که آن حضرت را نمي شناخت- گفت: علي بن ابي طالب شوهر مرا به يکي از سرحدات فرستاد و او در آنجا کشته شد، و چند کودک يتيم براي من به جاي گذارده و من هم چيزي در خانه ندارم و ناچار شده ام براي امرار معاش و خرجي يتيمانم خدمتکاري مردم را بکنم. علي (ع) به خانه برگشت ولي آن شب را در اضطراب و ناراحتي بسر برد و چون صبح شد زنبيلي از طعام برداشته و به سوي خانه ي آن زن حرکت کرد. برخي از نزديکان آن حضرت پيش آمده گفتند: زنبيل را بده تا من بياورم، علي (ع) قبول نکرده فرمود: «من يحمل و زري عنّي يوم القيامة؛ کيست که در روز قيامت بار گناه مرا از طرف من بدوش کشد؟» [صفحه 24] و بدين ترتيب آمد و در خانه ي آن زن را کوبيد. زن پشت درآمده گفت: کيستي؟ فرمود: بنده اي هستم که ديروز مشک آب را کمک کرده و برايت آوردم، در را باز کن که چيزي براي کودکانت آورده ام. زن گفت: خدا از تو خشنود باشد و ميان من و علي بن ابي طالب حکم کند. زن در را باز کرد و علي (ع) وارد شد و به آن زن فرمود: من مي خواهم ثوابي کسب کنم اکنون تو قسمتي از کارها را انتخاب کن و من هم قسمت ديگري را، يا تو کار خمير کردن و نان پختن را به عهده گير، و يا بچه ها را سرگرم کن تا من نانها را بپزم؟ زن گفت: من به کار نان پختن آشناتر هستم، تو اي مرد! بچه ها را سرگرم کن تا من آرد را خمير کنم. زن مشغول خمير کردن آرد شد و علي (ع) به سراغ پختن گوشت رفت و قدري گوشت را پخت و با خرما در دهان بچه ها مي گذارد و به آنها مي گفت: «يا بنيّ اجعل عليّ بن ابي طالب في حلّ ممّا مرّفي امرک؛ پسرم علي بي ابي طالب را نسبت به گذشته حلال کن». و همين که خمير براي پختن آماده شد آن زن نزد علي (ع) آمده گفت: اي مرد تنور را آتش کن. علي (ع) برخاسته تنور را آتش کرد و چون شعله ي آتش بلند شد و به صورت علي (ع) خورد با خود مي گفت: «ذُق يا علي، هذا جزاء من ضيّع الارامل و اليتامي؛ اي علي بچش که اين است سزاي کسي که زنان بيوه و يتيمان را فراموش کرده و به حال خود رها کند». در اين وقت زن ديگري بيامد و آن حضرت را ديده و شناخت، پس به آن زن گفت: «و يحک هذا اميرالمؤمنين؛ واي بر تو اين اميرالمؤمنين(خليفه) است». [صفحه 25] زن که اين سخن را بشنيد با شتاب نزد آن حضرت آمده گفت: «و احَيايَ مِنْکَ يا أميرالمؤمنين؛ و اي به حالم با اين شرمندگي از روي شما اي اميرمؤمنان!» علي (ع) فرمود: «بل واحياي منک يا امةالله فيما قصرت في امرک؛ بلکه واي به حال من از شرمندگي از تو اي زن که در کار تو کوتاهي کردم».
ابن شهر آشوب روايت کرده که اميرالمؤمنين (ع) چندبار غلام خود را صدا زد و او پاسخ نداد. حضرت از اطاق بيرون آمد و او را بر در اطاق ديد و پرسيد: چرا جواب مرا نمي دهي؟
صفحه 22، 23، 24، 25.
از علي آموز اخلاص عمل در غزا بر پهلواني دست يافت او خدو انداخت بر روي علي او خدو انداخت بر روئي که ماه در زمان انداخت شمشير آن علي گشت حيران آن مبارز زين عمل گفت بر من تيغ تيز افراشتي گفت من تيغ از پي حق مي زنم شير حقّم نيستم شير هوا جز به باد او نجنبد ميل من چون خدو انداختي بر روي من نيم بهر حق شد و نيمي هوا
شير حق را دان منزه از دغل
زود شمشيري برآورد و شتافت
افتخار هر نبي و هر ولي
سجده آرد پيش او در سجده گاه
کرد او اندر غزايش کاهلي
از نمودن عفو و رحم بي محل
از چه افکندي مرا بگذاشتي
بنده ي حقم نه مأمور تنم
فعل من بر دين من باشد گواه
نيست جز عشق احد سرخيل من
نفس جنبيد و تبه شد خوي من
شرکت اندر کار حق نبود روا.