از نظر عدالت و امانتداري















از نظر عدالت و امانتداري



ابن شهر آشوب از کتاب تهذيب روايت کرده که علي بن ابي رافع (نويسنده و صندوق دار اميرالمؤمنين (ع» گويد: علي (ع) در نزد من مالي داشت، و ايام عيد اضحي پيش آمد و دختر آن حضرت پيش من آمد و گردن بندي از لؤلؤ را- به صورت عاريه ي مضمونه- از من گرفت که تا سه روز ديگر آن را باز گرداند.

علي (ع) آن را در گردن دخترش ديد و آن را شناخت پس نزد من آمده فرمود:

«أتخون المسلمين؟؛

آيا به مسلمانان خيانت مي کني؟»

من داستان را براي آن حضرت عرض کرده و گفتم: من آن را از مال خويش ضمانت کردم.

[صفحه 16]

فرمود: همين امروز آن را به جاي خود بازگردان و ديگر هيچ گاه چنين کاري نکني که به عقوبت و تنبيه من دچار خواهي شد، آنگاه فرمود:

اگر دخترم آن را به صورت عاريه ي مضمونه نگرفته بود نخستين زن هاشميّه اي بود که دستش به عنوان سرقت قطع مي شد. دخترش که اين سخن را شنيد با ناراحتي نزد آن حضرت آمده و داستان را پرسيد؟

امام (ع) فرمود:

«يا بِنْتَ عَليّ بن ابي طالب (ع) لا تَذْهَبنَّ بِنَفْسِک عَنِ الحَقّ! أَکُلُّ نِسأِ المُهاجِرين تَتَزيَّنُ في هذا العيدِ بِمِثْلِ هذا؟؛

اي دختر علي بن ابي طالب (ع) از حق روي گردان مباش. آيا همه ي زنان مهاجر در اين عيد با چنين گردن بندي خود را آراسته و بگردن آويخته اند».

و در کتاب فضائل احمدبن حنبل از ام کلثوم روايت کرده که روزي براي اميرالمؤمنين (ع) مقداري «تُرنج» آوردند، در اين وقت حسن و حسين عليهما السلام پيش رفته يکي از آنها را برداشتند. اميرالمؤمنين (ع) آن را از دست آنها گرفت و در جاي خود گذارده سپس دستور داد آنها را تقسيم کنند.

و مردي از قبيله ي خثعم حسن و حسين عليهما السلام را ديد که نان و سبزي و سرکه مي خورند بدانها گفت: با اينکه در بيت المال آن همه اموال هست غذاي شما اين است؟ بدو گفتند:

«ما أغفَلَکَ عَنْ أميرالمؤْمِنين؛

مگر از اميرالمؤمنين غافل هستي».

زاذان گويد: روزي قنبر (غلام آن حضرت) چند عدد ظرف طلا و نقره به نزد آن حضرت آورده گفت: هر چه در بيت المال بود همه را تقسيم کردي و من اينها را براي خود شما پنهان کرده و نگه داشتم.

اميرالمؤمنين (ع) شمشير را برهنه کرد و به روي قنبر کشيد و فرمود:

«وَيْحکَ لَقَدْ اَحْبَبتَ أَنْ تَدخُلَ بَيتي ناراً؛

[صفحه 17]

واي بر تو مي خواستي آتشي را به خانه ي من در آوري؟»

آنگاه با همان شمشير آن ظرفها را تکه تکه کرده تا زياده از سي تکه شد. سپس فرمود: سمسارها و دلالها را بياوريد تا آنها را قيمت کرده و بفروشند، و سهم هر کس را بدهند، آنگاه اين شعر را قرائت کرد:


هذا جناي و خياره فيه
و کلّ جان يده الي فيه[1] .


کنايه از اينکه شيوه ي من مانند ديگران نيست که چيزي را براي خود انتخاب کنم و مردم ديگر را از آن محروم سازم، بلکه هر آن چه خوب و بد هست مال همه است و همگي در آن سهم دارند.

و داستان برادرش عقيل بن ابي طالب با آن حضرت معروف است که برخي از آنها نيز در نهج البلاغه آمده[2] که متن آن اينگونه است:

وَاللهِ لأَنْ أبِيتُ عَلَي حَسَکِ السَّعْدَانِ مُسَهَّداً، وَ أجَرَّ فيِ الأَغْلاَلِ مُصَفَّداً، أحَبُّ اِلَيَّ مِنْ أنْ ألْقَي اللهَ وَ رَسُولَهُ يَوْمَ الْقِيَامَِْة ظَالِماً لِبَعْضِ الْعِبَادِ، وَ غَاصِباً لِشَيٍ مِنَ الْحُطَامِ. وَ کَيْفَ أَظْلِمُ أَحَداً لِنَفْسٍ يسرع اِلَي البلي قُفُولُهَا، وَ يَطُولُ فيِ الثَّرَي حُلُولُهَا.

وَاللهِ لَقَدْ رَأَيْتُ صِبْيَانَهُ شُعْثَ الشُّعَورِ غُبْرَ الأَلْوَانِ مِنْ فَقْرِهِمْ کَأَنَّمَا سُوَّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ، وَ عَاوَدَنيِ مُؤَکِّداً وَ کَرَّرَ عَلَيَّ الْقَوْلَ مُرَدَّداً فَأَصْغَيْتُ اِلَيْهِ سَمْعِي فَظَنَّ أَنّيِ أبِيعُهُ دِينيِ وَ أَتَبعُ قِيَادَهُ مُفَارِقاً طَريقيِ، فَأَحْمَيْتُ لَهُ حَديِدًَْ ثُمَّ أَدْنيْتُهَا مِنْ

[صفحه 18]

جِسْمِهِ لِيَعْتَبَرِ بِهَا فَضَجَّ ضَجيجَ ذِي دَنَفٍ مِنْ اَلَمِهَا، وَ کَادَ أَنْ يَحْتَرِقَ مِنْ مِيْسَمِهَا. فَقُلْتُ لَهُ: ثَکَلَتْکَ الثَّوَاکِلُ يَا عَقِيلُ، أَتَئِنُّ مِنْ حَدِيدٍَْ أحْمَاهَا اِنْسَانُهَا لِلَعبِهِ، وَ تَجُرُّنِي اِلَي نَارٍ سَجَرَهَا جَبَّارُهَا لَغَضَبِه. أَتَئِنُّ مِنَ الأَذَي وَ لاَ أَئِنُّ مِنْ لَظَي. وَ أَعْجَبُ مِنْ ذِلکَ طَارِق طَرَقَنَا بمَلْفُوفَةٍْ فِي وِعَائِهَا، وَ مَعْجُونَةٍْ شَنِئْتُهَا کَاَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِيقِ حَيَّة أو قَيْئهَا، فَقُلْتُ: أصِلة أَمْ زَکَاْ أَمْ صَدَقة فذلِکَ مُحَرَّم عَلَيْنَا أَهْلَ الْبَيْتِ. فَقَالَ: لاَذَا وَ لاَ ذَاکَ وَلکِنَّهَا هَدِية. فَقُلْتُ؛ هَبلَتْکَ الْهَبُول، أَعَنْ دِينِ اللهِ أَتَيْتَنِي لِتَخْدَعَنِي، أَمُخْتَبِط أَنْتَ أَمْ ذُوجِنَّة أَمْ تَهْجُرُ. وَاللهِ لَوْ أعْطِيتُ الأَقَالَيِمَ السَّبْعَةَْ بِمَا تَحْتَ أفْلاکِهَا عَلَي أَنْ أَعْصِيَ اللهَ فِي نَمْلةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِيرٍَْ مَا فَعَلْتُ وَ اِنَّ دُنْيَاکُمْ عِنْدِي لأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَة فِي فَم جَرَادٍَْ تَقْضَمُهَا مَا لِعَلِي وَ لِنَعِيمٍ يَفْنَي وَ لَذٍَّْ لاَ تَبْقَي. نَعُوذُ بِاللهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْل وَ قُبْحِ الزّلَل وَ بِهِ نَسْتَعِينُ.

به خدا سوگند اگر شب را بر روي خارهاي سعدان (خارهايي است تيز) بيدار به سر برم و يا در غلها و زنجيرها بسته مرا بکشند، دوست تر دارم از اينکه خدا و رسولش را در روز قيامت ديدار کنم؛ در حالي که به برخي از بندگان (خدا) ستم کرده و چيزي از مال دنيا را به زور گرفته باشم، و چگونه به کسي ستم کنم آن هم براي جسمي که تار و پودش به سرعت به سوي کهنگي پيش مي رود و ماندنش در خاک به طول مي انجامد.

به خدا سوگند عقيل (برادرم) را ديدم که بشدت فقير شده بود و از من مي خواست که يک من از گندمهاي شما را با او ببخشم، و کودکانش را ديدم که از گرسنگي موهاشان پريشان و رنگشان پريده گويا صورتشان با نيل سياه شده بود، عقيل باز هم اصرار کرده و چند بار خواسته ي خود را تکرار کرد، من گوش فرا دادم و او گمان کرد من دينم را به او مي فروشم و به دنبال او مي روم، و از راه و رسم خود دست بر مي دارم (و من براي عبرت او) آهني را در آتش گداختم سپس آن را به بدنش نزديک ساختم تا بدان عبرت گيرد که ناگهان ديدم ناله اي همچون بيماراني که از شدّت درد مي نالند سرداد و نزديک بود که از حرارت آن آهن گداخته بسوزد، در اين وقت به او گفتم: اي عقيل! زنان سوگمند در سوگ تو بگريند. از آهن تفديده اي که انساني آن را به صورت شوخي داغ کرده ناله مي کني؟ ولي مرا به سوي آتشي مي کشي که خداوند جبّار از روي خشم خود آن را افروخته، آيا تو از اين درد مي نالي ولي من از آتش سوزان ناله نکنم؟

[صفحه 19]

و از اين سرگذشت شگفت تر داستان کسي است که نيمه شب ظرف سرپيچيده ي خود را پر از حلواي خوش طعم و لذيذ به درب خانه ي ما آورد ولي آن حلوا معجوني بود که من از آن نفرت کردم، گويا آن را با آب دهان مار يا استفراغش خمير کرده بودند، پس به او گفتم:

هديه است يا زکات و صدقه؟ که اين دو بر ما خاندان حرام است.

گفت: نه اين است و نه آن بلکه هديه است.

بدو گفتم: زنان بچه مرده بر تو گريه کنند آيا از طريق دين خدا آمده اي تا مرا بفريبي؟ آيا دستگاه ادراکت به هم ريخته و يا ديوانه گشته و يا هذيان مي گويي؟ به خدا سوگند اگر هفت اقليم را با آنچه در زير آسمانها است به من دهند که خداوند را با گرفتن پوست جوي از دهان مورچه اي نافرماني کنم هرگز نخواهم کرد، و اين دنياي شما در چشم من خوارتر و بي ارزش تر است از برگي که در دهان ملخي است و آن را مي جود.

علي را با نعمتهاي فناپذير و لذتهاي ناپايدار دنيا چه کار؟ پناه مي بريم به خدا از خفتي عقل و زشتي لغزشها و از او ياري مي جوييم».

و از آن جمله است داستان زير (که سبب شد تا عقيل براي دريافت پول بيشتر به نزد معاويه برود، معاويه نيز به منظور بهره برداري سياسي او را به گرمي پذيرفت و هرآنچه درخواست کرد چند برابر آن را از بيت المال بي مهابا به او پرداخت و او را در شام نزد خود نگه داشت) و اين داستان را راويان شيعه و سني با اجمال و تفصيل روايت کرده اند که ما ذيلاً آن را از مناقب ابن شهر آشوب براي شما نقل مي کنيم که گويد:

عقيل به نزد آن حضرت آمد، و امام (ع) به فرزندش حسن (ع) فرمود: عمويت را بپوشان و آن حضرت نيز به دستور پدرش پيراهن و ردايي بر او پوشاند و چون شب شد عقيل ديد براي شام مقداري نان و نمک آوردند. عقيل پرسيد: چيز ديگري نيست؟

امام (ع) فرمود: مگر اين نعمت خدا نيست، که بايد براي آن خداي را بسيار سپاس گوييم.

عقيل که چنان ديد، گفت: مالي به من بده که قرض و بدهي خود را بپردازم و زودتر مرا مرخص کن تا از نزد شما بروم.

فرمود: بدهکاري تو چقدر است؟ گفت: صد هزار درهم.

[صفحه 20]

فرمود: به خدا چنين پولي ندارم و مالک آن هم نيستم، ولي صبر کن تا سهميه ي خود را از بيت المال بگيرم و قسمتي از آن را به تو بدهم، و اگر ناچار نبودم که براي اهل و عيال خود چيزي بردارم همه ي آنها را به تو مي دادم.

عقيل گفت: همه ي بيت المال در دست توست و تو وعده ي آينده و دريافت سهميه ي خود را به من مي دهي، و تازه وقتي سهميه ي خود را بگيري، مگر چقدر مي شود اگر چه همه را به من بپردازي؟

امام (ع) بدو فرمود: من و تو با ديگر مسلمانان هيچ فرقي نداريم، و همانند يکي از آنها هستيم....

و جايي که نشسته بودند و اين گفتگو را مي کردند، بالا خانه اي بود در قسمت فوقاني دارالامارة که مشرف بر بازار و صندوقها و مغازه هاي قفل شده ي مردم بود، در اين وقت علي (ع) متوجه او شده فرمود:

اگر حاضر نيستي پيشنهاد مرا بپذيري پائين برو و قفل برخي از اين صندوقها و مغازه ها را بشکن و هر چه در آن است بردار.

عقيل پرسيد: در اين صندوقها چيست؟ فرمود: اموال تجّار! عقيل گفت: آيا به من دستور مي دهي تا بروم و قفل اين صندوقها را بشکنم و اموال مردمي را که به خدا توکل کرده و اموال خود را در آنها گذارده اند بردارم؟

اميرالمؤمنين (ع) فرمود: تو هم به من دستور مي دهي که بيت المال مسلمين را باز کنم و اموال آنها را که به خدا توکل کرده و در آنجا نهاده اند بتو بدهم؟... اي عقيل! اگر مي خواهي بيا تا کار ديگري انجام دهيم. تو شمشيرت را بردار و من هم شمشيرم را برمي دارم و هر دو به «حيرة» مي رويم، که در آنجا تاجراني ثروتمند هستند و با هم برويم و اموال برخي از آنها را بگيريم.

عقيل گفت: مگر من براي سرقت آمده ام.

فرمود: اگر از يک نفر سرقت کني بهتر است که از همه ي مسلمانان دزدي کني؟ در اين وقت بود که عقيل گفت: اجازه مي دهي به نزد معاويه بروم؟ و به دنبال آن به نزد معاويه آمد....

و زماني اميرالمؤمنين (ع) مشغول تقسيم بيت المال بود و عاصم بن ميثم که پيري فرتوت

[صفحه 21]

و از کار افتاده بود. به نزد آن حضرت آمده گفت: من پيروي فرتوت و عيالوار و پر خرج هستم علي (ع) فرمود:

«وَالله ما هُو بِکَدّيدي، وَ لا بِتُراثي عَنْ واِلدي، وَلکِنَّها اَمَانة اَوْعَيْتُها؛

به خدا قسم اين اموال را نه با دسترنج خود پيدا کرده ام و نه ميراثي است که از پدرم به من رسيده باشد، بلکه امانتي است که من آن را نگهداري کرده ام».

سپس فرمود:

«رَحِمَ الله مَنْ اَعان شيخاً کبيراً مثقلا؛

خدا رحمت کند کسي را که به پيرمردي بزرگ سال که خرجش سنگين است کمک کند».

و در کتاب حليةالاولياء و فضائل احمد از شخصي به نام کليب روايت کرده که از اصفهان براي آن حضرت مالي آوردند، و مردم کوفه در آن وقت هفت گروه بودند، امام (ع) آن مال را هفت قسمت کرد و در پايان يک گرده ي نان زياد آمد، حضرت آن نان را نيز هفت قسمت کرد و روي هر سهمي يک قسمت از آن را گذارد، و سپس رؤساي هفت گروه را خواست و روي سهام قرعه زد و هر سهم را بنام هر گروه که قرعه بنامشان اصابت کرده بود داد.


صفحه 16، 17، 18، 19، 20، 21.








  1. در لسان العرب آمده که علي بن ابي طالب (ع) داخل بيت المال شد و فرمود: يا حمرأ و يا بيضأ احمري و ابيّضي و غري غيري؟؛ (اي طلاها و اي نقره ها ديگري را جز من فريب دهيد!) و سپس اين شعر را مي خواند. و نخستين کسي که اين شعر را گفت عمروبن عدي خواهر زاده ي جزيمه بود، هنگامي که جزيمه در بياباني منزل کرد و به همراهان خود گفت: از اين کنگرها بچينيد و نزد من آريد، آنها رفتند و کنگرها را چيدند ولي خوبهاي آن را خوردند و پس مانده ها را نزد جزيمه آوردند، جز خواهر زاده اش که هر چه را چيده بود همه را نزد او آورد و اين شعر را گفت و معناي آن چنين است: اين است چيده ي من که خوب آن در ميان آن هست، ولي ديگراني که چيده اند دستشان به دهانشان مي باشد.
  2. نهج البلاغه، (داستان حديده ي محماة) خطبه ي 222.