جنگ خندق (احزاب)











جنگ خندق (احزاب)



در ده سالي که پيغمبر در مدينه زندگي مي کرد مسلمانها به وسيله ي بت پرستان مکه سخت در فشار بودند و دشمن نمي گذاشت آنها آسوده خاطر باشند. به طوري که مجبور بودند دردسرها و مشکلات زيادي را تحمل کنند زيرا مسلمانان در بيش از هفتاد جنگ چه بزرگ و يا کوچک در تمام اين مدت گرفتار بودند.

در سال پنجم هجري يک لشکر شامل ده هزار مرد جنگي عازم مدينه شدند.

فرمانده اين سپاه باز ابوسفيان بود که با محمّد (ص) لج مي کرد و در حقيقت کينه ي خانوادگي داشت. پيغمبر ضمن مشورت با اصحاب اطراف مدينه خندقي حفر نمود تا دشمن را عقب نگاه دارد.

عمروبن عبدود که شهرت دلاوريش سراسر عربستان را فرا گرفته بود و با هزار نفر جنگجو برابري مي کرد به اتفاق چهار مبارز ديگر با اسب به اين طرف خندق پريدند. عمرو در حالي که بسيار خشمگين بود با صداي بلند مبارز طلبيد. مسلمانان خيلي وحشت زده شدند وقتي که اين پهلوان بي باک در ميدان رزم نمايان شد، هيچ کس داوطلب جنگ با او نبود. عمرو گفت: «کجاست آن بهشتي که آرزو داريد براي هميشه در آن جاويد

[صفحه 26]

و خوش باشيد، من دنبال کسي مي گردم که بتواند با من مصاف دهد.»

هيچ جواب مثبتي داده نشد جز حضرت علي (ع) که آمادگي خود را اعلام داشت. پيغمبر (ص) فرمود: «بنشين علي او عمرو است» و روي خود را به طرف پيروانش برگرداند و فرمود: «چه کسي حاضر است ما را از شرّ اين مرد شرور خلاص کند؟»

هر دفعه عمرو مبارز مي طلبيد حضرت علي (ع) حاضر بود که با او رو به رو شود. سرانجام از طرف پيغمبر اجازه گرفت و خوشحال بود که با اين دشمن خدا جنگ مي کند، مثل خوشحالي کسي که از زندان خلاص مي شود.

امام علي (ع) در سن 25 سالگي با قهرمان قوي و تنومند عربستان مواجه گرديد که سابقه و تجربه ي زيادي در جنگ داشت. او به شدّت توسط عمرو تحقير مي شد و نمي دانست که چه بسا جواناني وجود دارند که ممکن است شجاع و بي باک باشند.

عمرو در وهله ي اول بر حضرت علي (ع) رحمت آورد که در عنفوان جواني به استقبال مرگ مي رود و سپس گفت: «تو خيلي جواني که با من ستيز کني، تو چه کسي هستي؟ او جواب داد من علي فرزند ابيطالب هستم.»

به مجرد اينکه عمرو اين نام را شنيد يک کمي تکان خورد و با نااميدي چنين گفت: «پدر تو دوست نزديک من بود و دوست ندارم خون جواني مثل تو را بريزم چه بهتر که يکي از عموهايت به ميدان آيند.»

حضرت علي (ع) فرمود: «حرفهاي ابلهانه را واگذار، من وظيفه خود مي دانم که تو را در راه خدا به قتل رسانم.» و سپس اضافه فرمود: «تا آنجا که من مي دانم تو در ميدان کارزار يکي از سه حاجت طرف مقابل را برمي آوري، حالا يکي از خواسته هاي مرا قبول کن، اولاً بت پرستي را ترک

[صفحه 27]

کن و وارد جمع مسلمانان شو.»

عمرو جواب داد: «من هرگز به محمّد ايمان نمي آورم. درخواست دومي تو چيست؟»

امام علي (ع) فرمود: «تصميم خود را عوض کن و از جنگ صرف نظر نماي يا اينکه از اسب پياده شو، زيرا من پياده هستم.»

عمرو گفت: «آن ننگ خانواده من است اگر مردم بگويند عمرو از يک جوان بي تجربه ترسيد» و سپس از اسب پياده شد و به طرف امام علي (ع) با شمشير کشيده حمله ور گرديد.

حضرت علي (ع) فوراً سرش را با سپر پوشانيد، ضربه آنقدر شديد و سخت بود که سپر از هم دريد و سر مبارک آن حضرت کمي آسيب ديد.

حضرت علي (ع) ضربه ي محکمي به ران پاي عمرو وارد کرد به طوري که ضربه به هدف رسيد و پهلوان نامي بر روي زمين درغلطيد.

موقعي که ميدان نبرد از گرد و خاک، روشن شد مشاهده گرديد که حضرت علي (ع) روي سينه ي عمرو نشسته تا سرش را از بدن جدا کند، همه در شگفت شدند.

عمرو در آخرين لحظات جان دادنش وصيت کرد که امام علي (ع) از لباس و اسلحه قيمتي اش صرف نظر نمايد. حضرت علي (ع) موافقت کرد و فرمود: «فراموش کردن آن براي من آسان است» و سپس آن چهار نفري که با عمرو همراهي کرده بودند همگي فرار کردند تا از خندق گذر کنند. يکي از آنها چون خواست بگريزد داخل خندق افتاد و مسلمانان شروع به سنگباران او کردند اما او يکي را به مبارزه دعوت کرد.

حضرت علي (ع) وارد خندق شد و او را با يک ضربه شمشير به هلاکت رسانيد.

[صفحه 28]

به طوري که بعضي از مورخين[1] سنّي مي نويسد پيغمبر فرموده است: «ارزش ضربت علي نزد خدا در روز خندق بيشتر از عبادت عالميان (فرشتگان و انسانها) است». عمرو که تنها اميد بت پرستان قريش بود و روي او خيلي حساب مي کردند غيرمنتظره کشته شد و در نتيجه ترسي عميق بر دشمن مستولي گرديد. ابوسفيان متحير بود که چگونه به اين وضعيت سر و سامان دهد.

مقارن با اين احوال طوفان سختي برخاست و او بر آن شد که به مکه مراجعت نمايد، او سخنراني کوتاهي ايراد نمود و سپس سپاه مکّه به تبعيت از او آنجا را ترک کردند.

اين جنگ به عنوان جنگ احزاب نيز مشهور است زيرا گروههاي بسياري از يهوديان و چادرنشينان اطراف مکه و مدينه در اين جنگ شرکت داشتند.

اگرچه کليميان قبلاً قرارداد دفاع از مدينه را امضاء کرده بودند ولکن مثل هميشه پيمان خود را شکسته و در پنهاني اسلحه به طرف مکه ارسال مي داشتند.

آنها مرتباً با بت پرستان مکه مشغول بستن قرارداد بودند، بنابراين مسلمانها نمي توانستند از طرف آنها آسوده خاطر باشند.

حضرت محمّد (ص) تصميم گرفت آنها را تحت انقياد خود درآورد و عاقبت در سال هفتم هجري به آنها اعلام جنگ داد.

کليميان از پيشرفت اسلام هراسناک بودند زيرا آن به منافع بزرگانشان لطمه وارد مي کرد.

[صفحه 29]


صفحه 26، 27، 28، 29.








  1. الف- حکيم نيشابوري، در کتاب مستدرک، جلد سوم، صفحه ي 32،

    ب- مسعودي، در کتاب مشهورش مروج الذهب،

    ج- طبري، در کتاب تاريخ طبري.