عمرو بن حمق و معاويه
عمرو چندان گريست که به رو به زمين افتاد، مأمور او را بلند کرد، عمرو گفت:اي معاويه، پدر و مادرم فداي آن کس که از او به زشتي ياد کردي و از مقام او کاستي، به خدا سوگند او به حکم خدا دانا، در طاعت خدا کوشا، در خشم خدا محدود، در دنياي فاني زاهد و به سراي باقي راغب بود، منکر و بزرگ منشي از خود بروز نداد و به آنچه موجب خشنودي خدا بود عمل مي کرد... فقدان او ما را از هم پاشيده و پس از او آرزوي مرگ داريم.
معاويه به دربان گفت، او را بيرون بر و عمرو بن حمق خزاعي را داخل ساز. چون داخل شد معاويه گفت: اي اباخزاعه، سر از فرمان بر تافتي و شمشير بر روي ما کشيدي، و ستمت را به ما پيشکش نمودي، اعراض را طولاني کردي و اعراض[1] را ناسزا گفتي، و نادانيت که بايد از آن مي پرهيختي تو را فرو افکند؛ آيا کار خدا را با رفيقت (علي) چگونه ديدي؟