حجر و معاويه











حجر و معاويه



حجر وارد شد و سلام کرد، معاويه به او گفت: اي برده زاده زشت رو، تويي که پيوندت را با ما بريدي، و در جنگ با ما جوياي ثوابي، و ياور ابوتراب بر ضد مايي؟ حجر گفت: ساکت باش اي معاويه، سخن از مردي نگو که از خداوند ترسان و از موجبات خشم خدا بيزار و به اسباب رضاي الهي آگاه بود، اندرون از طعام خالي مي داشت و رکوع طولاني، سجده بسيار، خشوع آشکار، خواب اندک، قيام به حدود، سريرتي پاک، سيره اي پسنديده و بصيرتي نافذ داشت، پادشاهي که در عين فرمانروايي چونان يکي از ما بود، هرگز حقي را زير پا نگذاشت و به هيچ کس ستم نکرد...

آن گاه چندان گريست تا گريه گلويش را گرفت، سپس سر برداشت و گفت: اما اينکه مرا نسبت به آنچه از من سر زده توبيخ مي کني، بدان اي معاويه که من نسبت به کارهايم از تو پوزش نمي خواهم و هيچ باکي ندارم، پس هر چه در دل داري آشکار کن و فرمانت را اظهار دار.