مدح علي در حضور معاويه











مدح علي در حضور معاويه



معاويه از بزرگترين دشمنان اميرالمؤمنين علي عليه السلام است، و پيوسته در کنار پدرش «ابوسفيان» با نيروي اسلام جنگيده، و سرانجام در «فتح مکه» که سال هشتم هجرت بود، به ناچار «اسلام» را پذيرفته، ولي در باطن کفر خود را حفظ کرده بود.

او و همفکرانش در پي فرصت مناسب بودند، که اهداف کفرآميز خويش را پياده نمايند، وقتي از سوي عمر بن خطاب به فرمانداري شام منصوب گشت، بود تدريج باطن خود را ظاهر ساخت و مردم را با نيرنگ خاصي بر ضد اسلام واقعي به جنگ کشانيد.[1] .

معاويه چون از جنگ ها هدفي جز دنيا نداشت، با خود مي گفت:

«سرانجام کداميک از من و علي زودتر از دنيا خواهيم رفت؟» و مرتب با کابينه خود اين فکر را تکرار مي کردند، روزي او گفت: من مي توانم بدانم که من زودتر مي ميرم يا علي بن ابيطاب! و تنها وسيله ام وجود خود علي عليه السلام است؛ زيرا وي تمام علوم دنيا را مي داند، و از هر چه تا روز رستاخيز اتفاق مي افتد خبر مي دهد!!

بدين منظور از سه نفر را به «کوفه» فرستاد، و به آنان تعليم کرد در سه وقت متفاوت وارد آن شهر شوند، و به يک صورت و با سازماندهي مشابه دست به شايعه بزنند و بگويند: معاويه مرده است، سرانجام عليه السلام خبر مي دهد که من و يا او کداميک زودتر مي ميريم!

مأموران معاويه به همان طريق وارد کوفه شدند، و اميرالمؤمنين علي عليه السلام اظهار داشت: اين شايعات بي اساس است، و از نقشه هاي خود معاويه است، او بر شما مسلط مي گردد...[2] .

علي عليه السلام شهادت رسيد، و معاويه به شام و عراق و حجاز مسلط گشت، و زمام امور مسلمانان را به دست گرفت، و سعي کرد فضائل علي عليه السلام را از تاريخ اسلام محو کند، ولي مقدر نشد، حتي آنان که در زمان خود علي عليه السلام به دربار معاويه فرار مي کردند، و يا اضطرار امور باعث آمدن آنان مي گشت، معاويه از آنها مي خواست که به علي عليه السلام بد بگويند، ولي نتيجه معکوس مي گرفت، زيرا خود معاويه و فراريان به دربارش همه و همه لب به مدح علي مي گشودند، که نمونه هايي را ذيلا ملاحظه مي فرمايند:









  1. «ما اسلموا و لکن استسلموا و اسروا الکفر فلما وجدوا اعوانا عليه اظهروه يعني آنان مسلمان نشدند، بلکه با اجبار و کراهت خود را به اسلام زندند، و بدين وسيله کفر باطني خود را پوشاندند، هنگامي که نيرو پيدا کردند، کفر خود را آشکار ساختند. نهج البلاغه فيض نامه16 ص862 ،ابن ابي الحديد ج15 ص114 و174.
  2. محجة البيضاء ج4 ص 202 بحارالانوار ج33 ص279.