نظر امام به عضدالدوله و عمران
عمران در تحت قبه منوره اميرالمؤمنين عليه السلام پيوسته به دعا و نماز و نياز مشغول بود تا اينکه يک شب آن حضرت را در خواب ديد که به او فرمود: «اي عمران! فردا «فنا خسرو» براي زيارت اينجا مي آيد و حرم را براي او قرق مي کنند و هر کسي که در اينجاست از حرم بيرون مي نمايند؛ حضرت با دست مبارک خود اشاره به يکي از زواياي قبه منوره نمودند و فرمودند: تو در اينجا توقف کن و بمان، تو را نمي بينند؛ عضدالدوله خواهد آمد و مشغول زيارت و نماز مي شود و به درگاه خدا با تضرع و ابتهال، دعا مي کند و خدا را به محمد و آل طاهرينش سوگند مي دهد که او را بر تو پيروز کند. در اين حال تو نزديک او برو و بگو؛ اي پادشاه! آن کسي که در دعايت اصرار مي کردي و خدا را به محمد و آلش سوگند مي دادي که تو را بر او پيروز کند، کيست؟ فنا خسرو مي گويد: مردي است که در بين ملت من اختلاف افکنده و عصاي قدرت مرا شکسته و در حکومت با من منازعه نموده است؛ به او بگو: اگر کسي تو را بر او پيروز کند، مژدگاني او را چه مي دهي؟ او مي گويد: هر چه بخواهد مي دهم، حتي اگر مرا الزام کند که او را عفو کنم، عفو مي کنم. در اين وقت تو خودت را به او معرفي کن و آنچه از او توقع داري از جانب او به تو خواهد رسيد.» عمران مي گويد: «همان طور که حضرت به من در عالم خواب، نشان داده و راهنمايي کرده بود واقع شد؛ عضدالدوله آمد و مشغول دعا و نماز شد و بعد براي پيروزيش بر عمران خدا را به محمد و آلش قسم داد؛ من در کناري قرار گرفته بودم، نزدش آمدم همان سؤال را از او کردم و او هم در پاسخم گفت: هر کس مرا بر او پيروز کند حتي اگر خواستش عفو باشد از او هم در پاسخم گفت: هر کس مرا بر او پيروز کند حتي اگر خواستش عفو باشد از او خواهم گذشت». عمران در اين هنگام به او مي گويد: منم عمران بن شاهين!! او مي گويد: چه کسي تو را در اينجا راه داد و در اين موقف قرار داد؟ من گفتم: اين مولايم علي عليه السلام در خواب به من فرمود: فنا خسرو در اينجا مي آيد و به من چنين و چنان فرمود که خدمت شما عرض کردم. عضدالدوله گفت: تو را به حق اميرالمؤمنين عليه السلام، سوگند مي دهم که او به تو گفت فنا خسرو مي آيد؟ گفتم: آري قسم به حق اميرالمؤمنين عليه السلام. عضدالدوله گفت: هيچ کس غير از من و مادرم و قابله نمي داند که اسم من، فنا خسرو است. همانجا از گناه او درگذشت و او را به وزارت منصوب کرد و دستور داد برايش لباس و خلعت وزارت آوردند و خود به کوفه حرکت کرد. عمران، نذر کرده بود که چنانچه مورد عفو عضدالدوله قرار گيرد با سر و پاي برهنه به زيارت علي عليه السلام آيد، چون به وزارت منصوب شده بود چنين انديشيد که چون شب شد و تاريکي، عالم را فرا گرفت، من از کوفه با سر و پاي برهنه به زيارت روم؛ چون شب فرا رسيد با سر و پاي برهنه، تنها از کوفه به سمت نجف مي آيد. راوي اين داستان، حسن طهال مقدادي است، گويد: جد من کليددار بقعه نجف بود که حضرت را شب به خواب مي بيند که حضرت به او فرمود: از خواب برخيز و براي دوست ما عمران بن شاهين در حرم را باز کن. جد من، علي بن طهال از خواب بر مي خيزد و شمعها را روشن مي کند و در حرم را باز مي کند و منتظر مي نشيند، که ناگهان مي بيند شيخي به طرف مرقد حضرت مي آيد. چون به حرم رسيد، جدم بدو مي گويد: بفرماييد اي مولاي ما! عمران مي گويد: من کيستم؟ او مي گويد: شما عمران بن شاهين هستيد! عمران گفت: من عمران بن شاهين نيستم؛ جدم مي گويد: شما عمران هستيد! الآن علي عليه السلام در خواب، نزدم آمد و امر کرد برخيز و در را براي دوست ما باز کن. عمران گويد: به حق خدا تو را سوگند مي دهم که، چنين گفت؟ جدم گفت: آري به حق او سوگند مي خورم که چنين گفت. عمران خود را روي در حرم مي اندازد و مشغول بوسيدن مي شود و به مدير خود در صيد ماهي مي گويد: شصت دينار به جد من بدهند.[1] .
عمران بن شاهين از اهل عراق بود و مقام ستيزگي و عصيان بر حکومت عضدالدوله ديلمي برآمد و عليه او قيام نمود؛ عضدالدوله در صدد تعقيب و دستگيري او برآمد و با کوشش و جديتي هر چه تمام تر او را تعقيب نمود، عمران براي خود چاره اي نديد مگر آنکه مخفيانه به نجف اشرف فرار کند و در آنجا با لباس مبدل،روزگار را بگذراند، پس به اميرالمؤمنين عليه السلام پناه آورد تا او را از دست عضدالدوله نجات بخشد.