ازدواج مادر با پسر











ازدواج مادر با پسر



وقتي که امام عليه السلام به کوفه رسيد، جواني از اصحابش رغبت به نکاح کرد تا زني را تزويج نمايد. روزي آن حضرت، نماز صبح را گزارده، به يک فرمود: برو به فلان موضع که آنجا مسجدي است و بر يک جانب آن مسجد، خانه اي است که مرد و زني در آنجا صدا بلند کرده اند، هر دو را نزد من بياور.

آن مرد رفته، زن و مرد را به نزد حضرت آورد، حضرت فرمود: امشب نزاع شما به درازا کشيد؟ جوان گفت: يا اميرالمؤمنين عليه السلام! من اين زن را خواستم و تزويج کردم، چون شب زفاف شد در خلوت در نفس خود نفرتي از او مانع نزديکي شد، و اگر توانايي داشتم در شب، او را بيرون مي کردم، پس او غضبناک شد و ميان ما درگيري شد تا اين وقت که مأمور شما ما را به حضور شما دعوت کرد.حضرت به حضار مجلس گفت: بعضي سخنان را نتوان در ميان عموم گفت لذا شما بيرون رويد. وقتي همه رفتند حضرت به آن زن گفت، اين جوان را مي شناسي؟ گفت: نه، يا اميرالمؤمنين!

حضرت امير فرمود: اگر من خبر دهم چنان چه او را بشناسي، منکر نمي شوي؟ گفت: نه، يا اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: تو دختر فلان کس نيستي؟ گفت: بلي، فرمود: تو را پس عمويي نبود که به هم ميل و رغبت داشتيد؟ گفت: بلي؛ فرمود: پدر تو، تو را از او منع نمي کرد و او را از نزد خود اخراج نکرد؟ گفت آري؛ فرمود: فلان شب به خاطر کاري بيرون رفتي، و پسر عمويت به اکراه با تو نزديکي کرد و تو از او حامله شدي و پنهان از مادرت مي داشتي و عاقبت مادرت اطلاع يافت، از پدرت پنهان مي داشتيد، و چون وضع حمل تو نزديک شد مادر، تو را در شب از خانه بيرون برد، و تو در فلان جا وضع حمل نمودي و آن کودک را که متولد شد در جامه اي پيچيده و در خارج ديوار در جايي که قضاي حاجت مي کردند گذاشتيد، سگي آمد او را ببويد و تو ترسيدي که سگ او را بخورد، سنگي انداختي و بر سر آن طفل آمد و شکست، و تو ترسيدي که سگ او را بخورد، سنگي انداختي و بر سر آن طفل آمد و شکست، و تو و مادرت بر سر کودک رفتيد و مادرت از جامه خود پارچه اي جدا کرد و سر او را بست، بعد از آن، او را گذاشتيد و راه خود گرفتيد و ديگر ندانستيد که حال او چه شد.

دختر چون اينها را از آن حضرت شنيد ساکت شد. حضرت فرمود: به حق سخن گو، دختر گفت: بلي؛ قسم به خدا يا اميرالمؤمنين عليه السلام که اين کار را غير از من و مادرم کسي نمي دانست؛ حضرت فرمود: خداوند ذوالجلال، مرا بر اين کار مطلع ساخت و بعد فرمود: چون شما او را گذاشتيد، در صبح آن شب بنو فلان آمدند او را برده و تربيت کردند تا بزرگ شد و با اينها به کوفه آمد و آن کودک، اين مرد است که تو را خواست تزويج کند.

اکنون پس تو است و به جوان گفت: سرت را بگشا چون گشود، اثر شکستگي بر سر او ظاهر بود؛ آنگاه فرمود: حق تعالي از آن چه بر او حرام بود نگاه داشت، فرزند خود را بگير و برو که در ميان شما ازدواج نيست.[1] .









  1. حديقة الشيعه، ص-193 مناقب ابن شهر آشوب؛ نقل از داستانهايي از زندگاني حضرت علي عليه السلام، ص148.