ازدواج مادر با پسر
آن مرد رفته، زن و مرد را به نزد حضرت آورد، حضرت فرمود: امشب نزاع شما به درازا کشيد؟ جوان گفت: يا اميرالمؤمنين عليه السلام! من اين زن را خواستم و تزويج کردم، چون شب زفاف شد در خلوت در نفس خود نفرتي از او مانع نزديکي شد، و اگر توانايي داشتم در شب، او را بيرون مي کردم، پس او غضبناک شد و ميان ما درگيري شد تا اين وقت که مأمور شما ما را به حضور شما دعوت کرد.حضرت به حضار مجلس گفت: بعضي سخنان را نتوان در ميان عموم گفت لذا شما بيرون رويد. وقتي همه رفتند حضرت به آن زن گفت، اين جوان را مي شناسي؟ گفت: نه، يا اميرالمؤمنين! حضرت امير فرمود: اگر من خبر دهم چنان چه او را بشناسي، منکر نمي شوي؟ گفت: نه، يا اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: تو دختر فلان کس نيستي؟ گفت: بلي، فرمود: تو را پس عمويي نبود که به هم ميل و رغبت داشتيد؟ گفت: بلي؛ فرمود: پدر تو، تو را از او منع نمي کرد و او را از نزد خود اخراج نکرد؟ گفت آري؛ فرمود: فلان شب به خاطر کاري بيرون رفتي، و پسر عمويت به اکراه با تو نزديکي کرد و تو از او حامله شدي و پنهان از مادرت مي داشتي و عاقبت مادرت اطلاع يافت، از پدرت پنهان مي داشتيد، و چون وضع حمل تو نزديک شد مادر، تو را در شب از خانه بيرون برد، و تو در فلان جا وضع حمل نمودي و آن کودک را که متولد شد در جامه اي پيچيده و در خارج ديوار در جايي که قضاي حاجت مي کردند گذاشتيد، سگي آمد او را ببويد و تو ترسيدي که سگ او را بخورد، سنگي انداختي و بر سر آن طفل آمد و شکست، و تو ترسيدي که سگ او را بخورد، سنگي انداختي و بر سر آن طفل آمد و شکست، و تو و مادرت بر سر کودک رفتيد و مادرت از جامه خود پارچه اي جدا کرد و سر او را بست، بعد از آن، او را گذاشتيد و راه خود گرفتيد و ديگر ندانستيد که حال او چه شد. دختر چون اينها را از آن حضرت شنيد ساکت شد. حضرت فرمود: به حق سخن گو، دختر گفت: بلي؛ قسم به خدا يا اميرالمؤمنين عليه السلام که اين کار را غير از من و مادرم کسي نمي دانست؛ حضرت فرمود: خداوند ذوالجلال، مرا بر اين کار مطلع ساخت و بعد فرمود: چون شما او را گذاشتيد، در صبح آن شب بنو فلان آمدند او را برده و تربيت کردند تا بزرگ شد و با اينها به کوفه آمد و آن کودک، اين مرد است که تو را خواست تزويج کند. اکنون پس تو است و به جوان گفت: سرت را بگشا چون گشود، اثر شکستگي بر سر او ظاهر بود؛ آنگاه فرمود: حق تعالي از آن چه بر او حرام بود نگاه داشت، فرزند خود را بگير و برو که در ميان شما ازدواج نيست.[1] .
وقتي که امام عليه السلام به کوفه رسيد، جواني از اصحابش رغبت به نکاح کرد تا زني را تزويج نمايد. روزي آن حضرت، نماز صبح را گزارده، به يک فرمود: برو به فلان موضع که آنجا مسجدي است و بر يک جانب آن مسجد، خانه اي است که مرد و زني در آنجا صدا بلند کرده اند، هر دو را نزد من بياور.