حكم حضرت درباره پدر جوان











حکم حضرت درباره پدر جوان



روزي حضرت علي عليه السلام داخل مسجد شد، جواني از روبروي آن حضرت مي آيد و مي گريد و جمعي بر دور او هستند و او را تسلي مي دهند؛ حضرت پرسيد: چرا گريه مي کني؟ عرض کرد: يا علي! شريح قاضي، حکمي بر من کرده که نمي دانم درست است يانه؟ اين جماعت پدر مرا با خود به سفر بردند، اکنون برگشته اند پدرم با ايشان نيست، چون احوال پدر را از ايشان پرسيدم گفتند: پدرت مرد، گفتم: مال او چه شد؟ گفتند: مالي به جاي نگذاشت، پس ايشان را نزد شريح قاضي بردم و شريح آنها را سوگند داد و آنها قسم خوردند و رفتند و حال آنکه من مي دانم که پدرم مال زيادي با خود به سفر برده بود.

پس حضرت، آن جماعت و جوان و خود جمعا نزد شريح آمدند؛ حضرت فرمود: اي شريح! چگونه ميان اين گروه، حکم کردي؟ شريح گفت: اين جوان ادعا کرد که پدرم با اينان به سفر رفت و برنگشت، از آنها پرسيدم گفتند: مرد؛ پرسيدم مالش چه شد؟ گفتند: مالي نگذاشت؛ جوان را گفتم: گواه داري؟ گفت: نه، پس ايشان را قسم دادم.

حضرت فرمود: هيهات! در چنين واقعه، اينطور حکم مي کني؟! والله در اين واقعه حکمي بکنم که کسي پيش از من نکرده باشد، مگر داود پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم؛ پس حضرت فرمود: اي قنبر! پهلوانان لشکر را بطلب؛ چون حاضر شدند، بر هر يک از آن گروه، يکي از آنها را موکل گردانيد، پس نظر به آن گروه کرد و فرمود: چه مي گوييد؟ گمان مي کنيد من نمي دانم که شما با پدر اين جوان چه کرديد؟ اگر اين را ندانم، مرد ناداني خواهم بود. پس فرموود: اينها را پراکنده کنيد و هر يک را در پشت ستوني از ستونهاي مسجد باز داريد و سرهاشان را به جامه هايشان بپوشانيد که يکديگر را نبينند، سپس عبدالله بن ابي رافع، کاتب خود را طلبيد و فرمود: کاغذ و دواتي حاضر کن، مردم بر دور آن حضرت جمع شدند، حضرت فرمود: هرگاه من «الله اکبر» بگويم شما نيز همه «الله اکبر» بگوييد.

پس، حضرت يکي از ايشان را تنها طلبيد و نزد خود نشاند و صورتش را گشود و فرمود: اي عبدالله بن ابي رافع! آنچه مي گويد تو بنويس؛ سپس شروع به سؤال کردن نمود و فرمود: چه روزي از خانه هاي خود با پدر اين جوان بيرون رفتيد؟ گفت: در فلان روز، فرمود: در چه ماه بود؟ گفت: در فلان ماه؛ به کدام منزل که رسيديد او مرد؟ گفت: در فلان منزل؛ فرمود: در خانه چه کسي مرد؟ گفت: در خانه فلان شخص؛ فرمود: چه مرض داشت؟ گفت: فلان مرض؛ فرمود: چند روز بيمار بود؟ و عدد روزهاي بيماريش را گفت.

پس، حضرت احوال آن مرده را به تمام سؤال کرد که، چه روز مرد؟ کي او را غسل داد؟ و کي او را دفن کرد؟ و کفن او از چه پارچه اي بود؟ و کي بر او نماز کرد؟و کي او را به قبر برد، چون حضرت همه را از او سؤال نمود و او جواب گفت: «الله اکبر» فرمود: مردم هم صدا به تکبير، بلند کردند. پس رفقاي او يقين کردند که اين شخص، اقرار به کشتن کرده است.

حضرت دستور دادند رويش را بستند، به جاي خود بردند. ديگري را طلبيد و نزد خود نشانيد و رويش را گشود و فرمود: گمان مي کردي که من نمي دانم که شما چه کرده ايد؟ او گفت: يا اميرالمؤمنين عليه السلام! من يکي از آنها بودم، لکن راضي به کشتن او نبودم و اقرار نمود؛ پس هر يک را که طلبيد اقرار کردند و آن کسي را، که اول حضرت از او سؤال کرد، طلبيد و او هم اقرار کرد که ما پدر اين جوان را کشتيم و مال او را برداشتيم. حضرت مال را از آنها گرفت، به جوان داد و بابت خون بهاء حکم جاري فرمود.[1] .









  1. داستانهايي از زندگاني حضرت علي عليه السلام، ص135.