مخالفت طلحه و زبير با علي











مخالفت طلحه و زبير با علي



چون خبر وفات عثمان و بيعت مهاجر و انصار با خلافت اميرالمؤمنين علي (ع) در عالم منتشر شد، اين خبر به عبدا لله بْنِ عامِر کُرَيْز رسيد. در آن وقت والي بصره بود. بترسيد که اميرالمؤمنين علي (ع) بصره را ازو بستاند و ديگري را آنجا فرستد. کس فرستاد و مردم را به مسجد جامع حاضر گردانيد. چون جمع شدند، گفت:

اي مردمان! عثمان را بکشتند به ظلم، محافظت حقّ بيعت او در ذمّه ي شما واجب است بل لازم و رعايت حقوق احسان بعد از وفات نيکوتر باشد. من نمي خواهم که خون عثمان هدر گردد و از پاي نخواهم نشست تا کشندگان او را به دست نيارم و به قصاص او به زاري نکشم. حالِ عليّ بْن ابي طالب (ع) و آن جماعت که با او بيعت کرده اند، شنيده ايد؛ بايد که ساخته شويد و اسباب محاربه مُهيّا گردانيد و مرا در اين کار مدد دهيد.

[صفحه 6]

مردي از معارف بصره گفت: اي پسرعامر! ما را به تو نفروخته اند و تو اين شهر را به شمشير نگرفته باشي، اميري بودي از طرف عثمان و امروز او را بکشتند. کشندگان او در مدينه نشسته اند و فرزندان عُثمان که وارث اين امرند، همانجا حاضرند. جماعتي از مهاجر و انصار و اکابر صحابه و ارکان دين و امّت به اميرالمومنين علي (ع) که جلال قدر و منزلت و رفعت او ظاهر است، بيعت کرده اند و همگان بر امامت و خلافت او متفق شده اند. اگر اميرالمؤمنين علي (ع) امارت اين خطّه بر تو برقرار بدارد و تو را مثالي نويسد، مطاوعت نماييم و فرمان او را به سمع و طاعت تلقّي واجب دانيم و اگر تو را معزول کند و بر ما اميري ديگر فرستد، فرمانْ او را باشد. اين ساعت تو بر چه کاري که از لشکر و عدّت و آلت مي خواهي که زير فرمان تو بر عليه اميرالمؤمنين علي (ع) قيام کنند؟ اين محال امري است و نشدني کار.

چون عبدالله بْنِ عامر دانست که مردمان بَصره به مخالفت اميرالمؤمنين علي (ع) با او موافقت نخواهند کرد ديگر چيزي نگفت و به سراي خويش شد. پس، نايبي از جانب خويش در بصره بگذاشت و در نيم شب از بصره به جانب مدينه بگريخت تا آنجا رود و احوال خلافت اميرالمؤمنين علي (ع) معلوم کند که بر چه منوال است. چون به مدينه رسيد، اول طَلْحَه و زُبَيْر را دريافت. ايشان گفتند: چرا آمدي و بصره را از دست دادي و اموالي که داشتي ضايع کردي؟ مگر از علي (ع) ترسيدي؟[ 165 ب[ او با تو چه توانست کرد؟ چندان آنجا مي بايست بود که ما به نزد تو بيامديمي.

و وَليدبن عُقْبَْبن ابي مُعَيْط هم او را از آمدن به مدينه ملامتها کرد و گفت: در بصره مي بايست مقام کرد و چنان شهري از دست نمي بايست داد که اين کار تو نابخشودني گناه است.

القصّه کار بر اميرالمؤمنين علي (ع) شوريده شد و از اطراف و جوانب خللها ظاهر گشت و دشمنان و حاسدان در اطراف و اکناف پديدار. هر کجا عُمّال خويش مي فرستاد، تمکين نمي کردند و عُمّال آن حضرت بي نيل مقصود مراجعت مي کردند الاّ اهل کوفه و بصره و مصر و بعضي از نواحي حجاز که در فرمان او بودند. اميرالمؤمنين علي (ع) چون حال بر اين منوال ديد، دانست که نايره ي فتنه افروخته خواهد شد. ياران خويش را گفت:

[صفحه 7]

اينک آنچه من در اوّل اين کار مي انديشيدم، ظاهر شد و جماعت مُفسدان و اوباشان دست به فتنه و فساد برآوردند و پاي از جادّه ي اطاعت و متابعت به مخالفت و عداوت بيرون نهادند. مَثَلِ فتنه چون آتش است که چون شعله زد، هر چه بيشتر سوزاند زبانه ي او زيادت گردد و من چندانکه امکان و قدرت باشد و ميسَّر شود، در تسکين اين حادثه و اطفاي اين نايره جَهد خواهم کرد. اگر مقصود به حصول موصول گردد، فُهُوالْمُراد و اگر سر به اطاعت فرو نيارند، با ايشان محاربه کنم تا أَحْکَم الْحاکِمين ميان حق و باطل حکم کند.

شبي از شبها اميرالمؤمنين علي (ع) از براي مهمّي بيرون آمده بود در اثناي آن به در سراِي زينب دختر ابوسُفيان رسيد. آوازي شنيد که کسي دَفْ مي زد و شعري مي گفت بدين مضمون:

طَلْحَه و زُبَيْر در کشتن اميرالمؤمنين عثمان سعي پيوسته اند و آتش اين فتنه را ايشان برانگيخته اند. اگر امروز با علي(ع) بيعت کرده اند، آن را اصلي نيست و عاقبت با او خلاف کنند. به ظاهر با او دوستي مي نمايند امّا در باطن مخالفت و منازعت دارند.

اميرالمؤمنين علي(ع) بر در سراي زينب بايستاد تا تمامت اين ابيات که بر دف مي زدند همه بشنيد تعجّب کرده، از آنجا بازگشت و همه شب از آن اشعار که با دف از خانه ي زينب شنيده بود انديشه مي کرد. فرداي آن شب به وقت طلوع صبح به مسجد آمد و نماز بامداد بگزارد و قصّه ي آن اشعار را با جماعتي از دوستان و مخلصان باز گفت.

ياران گفتند:

اميرالمؤمنين (ع) را خاطر فارغ بايد داشت که خداي تعالي حافظ و راعيِ آن کس است که بر جادّه ي حُسن الْقول ثبات ورزد و نقض را به قاعده و معاهده راه ندهد و از آن کس بيزار است که عهد او پايدار نباشد و بر اقوال و افعال او عاملان را خواب نبرد.

ديگر روز طَلْحَه و زُبَيْر به نزد اميرالمؤمنين (ع) آمدند و گفتند:

عزيمت مي داريم که از جهت عُمره به مکّه رويم، آمده ايم تا اميرالمؤمنين (ع) ما را

[صفحه 8]

اجازت فرمايد و رخصت دهد.

اميرالمؤمنين علي (ع) ايشان را گفت:

شما نه به سبب عُمره به مکّه مي رويد. مي دانم که در خاطر چه انديشه داريد. در اوّل اين کار با شما مي گفتم که مرا در خلافت رغبتي نيست، و با شما بيعت مي کردم، قبول نکرديد و سوگند خورديد که با تو موافق باشيم و گرد خلاف نگرديم و بر عهد و قول خويشتن ثبات نماييم. اين ساعت انديشه ديگر کرديد و مي گوييد که به مکّه مي رويم. خداي تعالي ضمير شما را نيکو مي داند و باطن شما مي شناسد. هر کجا خواهيد، برويد.

ايشان سر در زير افکنده بودند و هيچ چيز نگفتند و از نزد اميرالمؤمنين (ع) بيرون آمده به جانب مکّه روان شدند. عبدالله عامر که پسر خال عُثمان بود در مرافقت ايشان برفت و با ايشان گفت:

نيکو کرديد که از مدينه بيرون آمديد والله که من شما را به صد هزار مرد شمشير زن مدد کنم. القصّه چون به مکّه رسيدند، عايشه صدّيقه با جماعتي از بني اُميّه آنجا بود. چون بشنيد که طَلْحَه و زُبَيْر و عبدالله بن عامر رسيدند، عظيم خوشحال شد و به قدوم ايشان مُسْتَظْهر گشته بر مخالفت و عداوت اميرالمؤمنين علي (ع) يکجهت شده و بني اُميَّه را که دشمني علي (ع) در دل داشتند با خود متفق ساخته، در اين معني همداستان شدند که خون عثمان را بهانه ساخته با علي (ع) مقاتله کنند. عبدالله بْنِ عُمَر آن وقت در مکّه بود طَلْحَه و زُبَيْر به نزد او آمده گفتند:

عايشه در طلب خون عثمان رغبتي تمام دارد و در مرافقت ما به بصره مي آيد، تو را هم ببايد آمد که به خلافت از همه کس تو سزاوارتري و چندانکه امکان دارد ما در رعايتِ جانبِ تو مبالغه نماييم و به همه وجوه حقّ تو به جاي آريم. با ما موافقت کن و در کلماتي که در مبراي بيعت عثمان و بيعت علي (ع) گفتيم، منگر. در کلماتي که امروز مي گوييم تأمّل کن و يقين بدان که اين عزيمت که امروز مي داريم خالصاً مُخْلصاً از جهت کار امّت محمّد رسول الله(ص) است. عايشه که حال حرمت و جلالت او ظاهر است در اين کار با ما موافقت مي نمايد و صلاح کار مسلمانان در اين مي شناسد. يقين مي دانيم که

[صفحه 9]

هر چه عايشه فرمايد و صلاح داند، تو را بر آن اعتراضي نباشد و تو از مصلحت ديد او عدول ننمايي. عبدالله گفت: شما مي خواهيد که مرا بفريبيد، چنانکه خرگوش را به فريب از سوراخ بيرون کشند مرا از[ 166 ب [خانه بيرون کشيد و بعد از آن در دهان شير يعني عليّ بن ابي طالب (ع) اندازيد. شما را با من اين سخن درنگيرد و به هيچ نوع مرا نتوانيد فريفت؛ چهْ مردمان را به زر و سيم و دينار و درم و انواع زَخارف دنيوي فريب مي توان داد و من از سر اين همه برخاسته ام و گوشه گير شده ام. اگر خواهان اين کار بودمي، بعد از وفات پدر من که خلافت بر من عرضه کردند و به هيچ رنج و مشقّت و مخالفت و منازعت به من تسليم مي کردند، قبول کردمي و اين ساعت من ترک همه کارها گفته ام. همَّت بر طاعت و عبادت مقصور کرده، دست از من بداريد و جهت اين کار کسي ديگر طلب داريد که من از آن جماعت نيستم که به مکر و خدعه ي شما فريفته شوم، و بر من خداع شما اثر نکند که از جا به در شوم.

طَلْحَه و زُبَيْر چون سخنان عبدالله بْنِ عُمَر شنيدند، دانستند که افسون ايشان او را از راه نبرد. پس، از او درگذشتند و دست از او بداشتند.

هم در آن وقت يَعْلي بْنِ مُنْيَه که عامل ولايت يمن بود از طرف عثمانْ از يمن در رسيد با چهار صد شتر بار زر، زُبَيْر او را گفت:

از زري که نقد داري ما را چيزي وام ده تا بدين کار که پيش گرفته ايم صرف کنيم و بعد از آن به تو باز رسانيم. يَعْلَي بن مُنْيَه شصت هزار دينار قرض بديشان داد و زُبَيْر کار لشکر بدان ساخته کرد. پس، بنشستند و با يکديگر مشورت کردند که به کدام جانب روند. زُبَيْر گفت:

به شام رويم که لشکر و مال آنجاست و معاويه با علي (ع) عداوت دارد. حضور ما او را موافق اُفتد و به مَعونت او بسيار کارها سامان گيرد و مشکل حلّ شود.

وَليدبن عُقْبه گفت: از شام و معاويه ما را هيچ کار برنيايد که اميرالمؤمنين عثمان را چون مخالفان محاصره کردند، از معاويه استمداد خواست و مدد طلبيد. او به هيچ وجه اجابت نکرد و روا داشت تا او را بکشتند تا شام او يک قلم باشد، اکنون طمع مي داريد که چون به شام رويد، او را خوش آيد و شما را مدد و معونت کند؟ اين انديشه اي است

[صفحه 10]

محال. ترک شام بگوييد و عزيمت جاي ديگر کنيد.

چون معاويه از اين معني خبر يافت که عايشه و طَلْحَه و زُبَيْر، جماعتي از بني اُميّه، به اميرالمؤمنين علي (ع) خلاف کرده اند و انديشه مي دارند که به شام آيند، از آن عظيم ناخوشدل گشت و بيتي چند بديشان نوشت چنانکه ندانند که او نوشته است بر اين مضمون:

عايشه و طَلْحَه و زُبَيْر را نصيحت مي کنم که در قبول آن ايشان را خيري و منفعتي تمام است و آن نصيحت اين است که به شام نروند و معاويه را نشورانند و او را ناخوشدل نگردانند که معاويه مردي است محتال. آن وقت که عثمان درمانده بود، او را بخواند، اجابت نکرد. توان دانست که درآمدن به نزد عثمان و مدد فرستادن چه غَرَض است. معاويه به مدد عثمان آمدي، عثمان را آن واقعه هرگز نيفتادي.

بر اين منوال بيتي چند بگفت و بر دست شخصي ناآشنا به مکّه فرستاد و آن مرد کاغذ را بياورد و از ديواري که در مقابل مجلس ايشان بود، بياويخت. چون طَلْحَه و زُبَيْر آن کاغذ را بديدند، بياوردند و بخواندند، دانستند که حيله ي معاويه است و آن سخنان از آن اوست، پس، عزيمت به جانب شام در توقّف داشتند.

هم در اين زمان عايشه به نزد اُمَ سَلَمه که منکوحه ي حضرت رسالت (ص) بود و در مکّه مقام داشت، آمد و گفت: اي اُمّ سَلَمه! قُرب تو به نزد محمَّد مصطفي (ص) معلوم است و تو از همه ي زنان مصطفي بزرگتري. اول زني که با رسول خدا (ص) هجرت کرد، تو بودي و تُحَفي که به جهت پيغمبر (ص) آوردندي، اشارت به خانه ي تو کردي و نصيب هر يک از ما از خانه ي تو فرستادي. اکنون بر تو روشن است که مخالفان در حقّ عثمان از ظلم و عدوان چه کردند. انگار من در آن جماعت در آنچه کردند، بر آن است که از او توبه خواستند و او توبه کرد و از چيزهايي که آن جماعت را موافق نمي افتاد، اعراض نموده به خداي تعالي بازگشت. ايشان سخن او را باور نداشتند و او را بکشتند. عبدالله بْنِ عامر چنين مي گويد که در

[صفحه 11]

بَصره قريب صد هزار مرد شمشيرزن که به خونخواهي عثمان جمع آمده اند. از آن مي انديشم که نبايد ميان ايشان محاربتي افتد و خونها ريخته گردد. عزيمت آن دارم که از جهت اصلاح ذات الْبَين بدان جانب روم، تو را بايد که با من موافقت نمايي و در مصاحبت من بدان جانب آيي؛ باشد که به عَوْن حقّ تعالي اين کار به دست ما به اصلاح آيد.

اُمِّ سَلَمه گفت: اي دختر ابوبکر! من در اين معني تعجّب مي کنم که تو خون عثمان طلب مي کني. تو مردمان را بر کشتن او تحريض مي نمودي و او را پير کفتار خواندي؟ تو را با طلب خون عثمان چه کار؟ او مردي بود از بني مناف و تو] از[ بني تَميم بْنِ مُرَّه، ميان شما خويشاوندي ظاهر نيست و در حال حيات او هم تو را موافقتي نمي ديدم. اکنون اين چه غُلوّ است که پيش گرفته و بر عليّ بْن ابي طالب (ع) که پسر عمّ رسول خداست بيرون مي آيي و خلافت او را نمي پسندي؟ حال آنکه جمله مهاجر و انصار با او بيعت کرده اند و برخلافت و امامت او راضي شده به طَوْع و رغبت کمر مطاوعت او را بر ميان بستند و همگان بر امامت او متّفق شده و فضل و فضيلتي که او راست، تو نيکوشناسي. عبدالله بْنِ زُبَيْر پيش اُمّ سَلَمه ايستاده بود و سخنهاي اُمّ سَلَمه مي شنيد، گفت:

اي اُمّ سَلَمه! تا چند چنين گويي. ما دشمني تو در حقّ خود شناختيم که هيچ وقت ما را دوست نداشته و نخواهي داشت.

اُمّ سَلَمه گفت: اي پس زُبَيْر! مصلحت مي بيني که مهاجر و انصار و اکابر صحابه علي (ع) را که والي مسلمانان است بگذارند و با پدر تو بيعت کنند؟ تو و پدر تو که خويشتن را در اين فتنه مي اندازيد، يقين دانيد که در اين غوغا شما را هيچ مقصود برنيايد.

عبدالله گفت: هرگز ما اين کلمه که عليّ بن ابي طالب (ع) والي مسلمانان است، از مصطفي (ص) نشنوده ايم.

اُمّ سَلَمه گفت: اگر تو نشنوده اي، خاله ي تو اينجا حاضر است. اين سخن در مشافهه ي او مي گويم. از او بپرس تا با تو بگويد که رسول خدا (ص) در حقّ علي (ع) نگفته است که «علي خليفه ي من است در حالت حيات و بعد از ممات؟»

پس، با عايشه گفت: اي عايشه! تو اين سخن در حقّ عليّ بن ابي طالب (ع) از زبان

[صفحه 12]

مبارک حضرت (ص) شنيده و گواهي مي دهي؟

عايشه گفت: آري همچنين است و از رسول خدا(ص) در حقّ علي (ع) اين سخن شنيده ام و بر اين گواهي مي دهم.

اُمّ سَلَمه گفت: اي عايشه! پس، چون بر اين جمله مي داني، چرا بر علي (ع) بيرون مي آيي و به فريبِ اين مردم فتّان فريفته مي شوي. از خداي تعالي بترس و از آن کلمه اي که مصطفي (ص) خبر داده و حذر فرموده، باز انديش و حذر کن. نصيحت حضرت مصطفي(ص) با تو اين بوده است که:

«لا تکُوني صاحِبَ کِلا بَ الْحَوْئَب وَلا يُغَرَّنَّک الزُّبَيْر وَ طَلْحْ فَاًّنّهما لا يُغْنِيانِ عَنْکِ مِنَ الله شَيْئاً؛

يعني، اي عايشه! زنهار که آن زن نباشي که سگان آب حَوْأبْ در روي او بانگ کنند و بفريبد تو را سخن زُبَيْر و طَلْحَه که ايشان هيچ چيز از تو باز ندارند و در قبول سخن ايشان تو را هيچ منفعت نباشد».

اي عايشه! اين کلمات مبارک مصطفي (ص) را فراموش مکن و از آن ساعت که آن حضرت تو را اين وصيّت کرده، بينديش. عايشه چون از اُمّ سَلَمه اين سخنان بشنيد، او را خوش نيامد و آزرده خاطر از نزد اُمّ سَلَمه بيرون شد و با طَلْحَه و زُبَيْر و جماعتي از بني اُميَّه و لشکر از مکَّه به جانب بصره روان شدند. چون ايشان از مکّه بيرون و به سوي بصره توجّه نمودند، اُمّ سَلَمه نامه اي نوشت به اميرالمؤمنين علي (ع) بر اين مضمون:

امّا بعد، بدانند اميرالمؤمنين علي (ع) که طلحه و زبير و عايشه در مکّه جمعيّتي ساخته اند و رأي زده اند که طلب خون عثمان کنند و در صحبت و موافقت عبدالله بْنِ عامِر به جانب بصره روان شدند. خداي تعالي کار ايشان از تو کفايت کناد و اگر نه آنستي که خداي تعالي زنان را نهي فرموده است از آنچه از خانه بيرون آيند و رسول خداي (ص) در اين معني مبالغتها فرموده، من که امّ سَلَمه ام، بيرون آمدمي و در موافقت لشکر تو بر آن سمت که حرکت کرده اند، مي رفتمي. امّا عذر ظاهر است، در خلاف امر خداي تعالي و اشارت محمَّد مصطفي (ص) نتوانم کرد، عُمَربْنِ أبي سَلَمه که فرزند من است و حضرت رسول (ص) او را دوست داشتي، به خدمت تو فرستادم تا در خدمت تو به هر کاري که اشارت فرمايي قيام

[صفحه 13]

نمايد.

نامه را پيچيد و به پسر خويش عمر داد و او را به خدمت اميرالمؤمنين (ع) فرستاد. اين عُمربن أبي سَلَمه مردي سخت پارسا و عالم و عاقل بود. اميرالمؤمنين علي (ع) را حضور عُمَربْنِ أبي سَلَمه موافق اُفتاد و نامه ي اُمّ سَلَمه را بدانچه نوشته بود تحسين فرمود و عفَّت و صلاح و سلامت و عقل و ديانت او بستود.

هم در اين زمان اُمّ الْفَضْل، دختر حارث، نامه اي نوشت به اميرالمؤمنين علي (ع) بدين مضمون:

امّا بعد، بداند اميرالمؤمنين (ع) که طلحه و زبير و عايشه عزيمت بصره دارند و مردم را بر جنگ و محاربت تو ترغيب داده و چنين در افواه انداخته اند که ما، خون عثمان طلب مي کنيم، و عن قريب به جانب بصره روان خواهند شد. خداي تعالي يار تو است و تو بر حقّي، و زود باشد که ظفر و نصرت تو را رو نمايد. والسَّلام.

اين نامه را به مردي داد ظَفَر نام از جُهَيْنه که عقلي و فصاحتي داشت و او را صد دينار نقد داد و فرمود: تا حال تو را مراعات کردم و بعد از اين هم در حقّ تو احسان کنم. جَهدي کن تا هر چه زودتر به خدمت اميرالمؤمنين علي (ع) برسي و اين نامه بدو رساني.

جُهَني روي به راه آورد و تعجيل و مسارعت مي نمود تا به ظاهر مدينه به جماعتي از يارانِ اميرالمؤمنين علي (ع) رسيد. چون او را ديدند پرسيدند: از کدام جانب مي آيي و چه خبر داري؟

جُهَني کيفيّت احوال و اخبار تقرير کرد و نوشته را به علي (ع) رسانيد. اميرالمؤمنين علي (ع) چون بر مضمون آن وقوف يافت محمَّد بْنِ ابي بکر را بخواند و گفت: شنيده اي که خواهر تو عايشه چه انديشه کرده است و چه خيال در خاطر گذرانيده؟ اولاً از خانه که خداي تعالي او را به ملازمت آن فرموده است، بيرون آمده و ثانياً طَلْحَه و زُبَيْر را بر مخالفت من تحريض نموده، جمعيَّتي ساخته و به عزيمت مُحاربت و مُنازعت من به جانب بصره رفته.

[صفحه 14]

مُحمَّد چون اين سخن از علي (ع) بشنيد، گفت:

يا اميرالمؤمنين (ع)! اين امر سهل است. خداي عَزَّوَجَلّ يار توست، تو را ظفر دهد و فرونگذارد. مسلمانان در خدمت و موافقت تويند. اين کار به عَونْ حقّ تعالي چنانکه دل تو مي خواهد، کفايت شود و به مخلص رسد - اًّن شأ الله.

پس، اميرالمؤمنين علي (ع) فرمود که مردمان را به مسجد خوانند. چون حاضر آمدند، گفت:

اي مردمان! خداي سبحانه ما را پيغمبري راستگو فرستاده و کتابي که حقّ از باطل جدا کند، داده. بر وفق کتاب رَبِّ الْعالَمين و أَخبار سَيِّد الْمُرْسَلين نارفتن و گرد شُبْهَت و بِدعت گشتن موجب هلاک و بَوار است و محافظتِ اوامر و نواهي خداي عَزَّوَجَلّ کردن و اشارت نبوي را گوش داشتن سبب نجات و رهايي. بر طاعت مواظبت نماييد و صلاح دين و دنياي خود را انقياد متابعت أَولوالاْ مر شناسيد و بدانيد که طَلْحَه و زُبَيْر را خلافت و امامت من خوش نيامده است و بَغْي و عداوت و حسد و دشمني ايشان را بر مخاصمت و مُنازعت مي دارد؛ چنانکه جمعيّتي ساخته اند و از مکّه به جانب بصره رفته اند. مرا عزيمت آن است که بدان جانب روم و در اصلاح کار ايشان مبالغه نماييم. اگر به سر طاعت نيايند و جنگ کنند، با ايشان جنگ کنم؛ حَتّي يَحْکُمَ الله بَيْنَنا وَ هُوَ خَيْرُ الْحاکِمين مي بايد که ساخته شويد و استعداد جنگ کنيد.

مردمان چون اين سخنان از علي (ع) شنيدند به سمع و اطاعت او را اجابت کردند.


صفحه 6، 7، 8، 9، 10، 11، 12، 13، 14.