ابو طفيل در مجلس معاويه











ابو طفيل در مجلس معاويه



همواره يکي از آرزوهاي معاويه، پس از به قدرت رسيدن، ملاقات با ابو طفيل بود که بالاخره او را در شام ديد و از علاقه او به علي عليه السلام پرسيد. ابو طفيل گفت: علاقه من به علي همانند علاقه مادر موسي به فرزندش است.

معاويه باز پرسيد: گريه تو در فراق او چگونه بود؟

ابو طفيل گفت: گريه من براو، چونان زن و مردي است که فرزندي برايشان نمانده است، با اين حال اي معاويه از سر تقصير و کوتاهي خود در حق آن حضرت به خدا پناه مي برم.

بعد معاويه گفت: همانا اين اصحاب و اعوان من، اگر روزي درباره من از آنها سؤال شود، آنچه را که تو در حق علي گفتي، نخواهند گفت. ياران معاويه گفتند: آري به خدا سوگند که ما هرگز بيهوده و به باطل سخن نمي گوييم.

معاويه به اطرافيان خود گفت: نه به خدا، شما حق نمي گوييد، بعد به آنها گفت: اين همان مردي است که در صفين چنين و چنان سرود. و اشاره به بعضي اشعار وي نمود.[1] .

علامه اميني از کتاب الامامه و السياسه داستان ملاقات عامر بن واثله با معاويه را به شکل جامع تري نقل کرده است. وي مي نويسد: ابو طفيل براي ديدار برادرزاده خود، که در سپاه معاويه بود، به شام آمد. خبر ورود وي به شام به گوش معاويه رسيد، فوراً دستور داد او را به حضورش بياورند.

ابوطفيل، اين پيرمرد با شخصيت و بزرگوار نزد معاويه رفت. معاويه با مشاهده او گفت: تو ابو طفيل، عامر بن واثله هستي؟ گفت: آري. گفت: تو جزو کساني بودي که در قتل اميرالمؤمنين عثمان، شرکت داشتي؟

ابو طفيل گفت: خير، ولي از کساني هستم که شاهد تسخير خانه و قتلش بودم و به ياريش نشتافتم.

معاويه گفت: چرا ياريش نکردي؟

عامر گفت: چون هيچ يک از مهاجرين و انصار به ياريش برنخاستند.

معاويه گفت: به خدا سوگند، ياري و کمک به او هم وظيفه تو بود و هم وظيفه آنان و چون به وظيفه خود عمل نکرديد و از ياري او شانه خالي نموديد، خداوند هم شما را به سزاي آن رساند و به اين حال و وضعي که داريد، گرفتار نمود.

ابو طفيل فوراً گفت: اگر ياري عثمان وظيفه همه بود، پس چرا تو که مردم شام، تحت فرمانت بودند، وقتي ديدي او در آستانه کشته شدن است، به ياري او نشتافتي؟.

معاويه با سفسطه گفت: مگر همين حالا که به خون خواهي او برخاسته ام، کمک به او به شمار نمي آيد؟

ابو طفيل خنديد و گفت: چرا، اين هم ياري است ولي اين بيت شعر عبيد بن الرص مناسب حال من و تو است که گفت:


لأعرفَنّک بَعد الموت تَندُبني
و في حياتي ما زوَّدتني زادي


- بعد از مرگم بر من نوحه سرايي خواهي کرد، ولي تا زنده ام هيچ کمکي به من نکردي.

در همين حال، مروان بن حکم، سعيد بن عاص و عبدالرحمن بن حکم وارد شدند و هر يک در محلي نشستند. معاويه از آنها پرسيد: اين پيرمرد را مي شناسيد؟

گفتند: خير. گفت: اين پيرمرد، دوست صميمي علي بن ابي طالب است، اين همان سوار جنگ جوي صفين و شاعر مردم عراق، «ابو طفيل» است.

سعيد بن عاص گفت: حال او را شناختيم، چرا مجازاتش نمي کني؟ و در آن مجلس، ديگران هم که نظاره گر اين صحنه بودند، همگي به ابو طفيل دشنام دادند. ولي معاويه بر آنها تاخت و آنان را از بي احترامي به ابوطفيل منع کرد و گفت: بسا ممکن است با مساعد شدن اوضاع، اسباب زحمت و درد سر شما شود. سپس معاويه، از ابو طفيل پرسيد: آيا تو اينها را مي شناسي؟

ابو طفيل گفت: نه بدشان را مي گويم و نه خيري از آنها ديده ام. سپس اين شعر را سرود:


فإن تکن العداوة قد أکنّت
فشرٌّ عداوةِ المَرءِ السبابُ


- اگر دشمني را من مخفي کردم، ولي بدترين عداوت مرد، دشنام دادن است.

معاويه باز پرسيد: آيا هنوز هم علي را دوست داري؟

ابو طفيل گفت: عشق و علاقه من به علي عليه السلام مانند عشق و علاقه مادر موسي به فرزندش موسي بود و از اين که در حق آن حضرت کوتاهي و قصور کرده ام، به درگاه خدا مي نالم.

معاويه خنديد و گفت: ولي به خدا سوگند، اگر از اينها که اکنون در کنار من نشسته اند، درباره من بپرسند، چنين سخني که تو در حق علي گفتي، اينان در حق من نخواهند گفت. مروان گفت: آري ما چنين نخواهيم گفت، به خدا سوگند ما حرف بي اساس نخواهيم زد.[2] .

آري اين مرد بزرگ و پير سالخورده و صحابي بزرگ رسول خدا صلي الله عليه و آله با جرأت و شهامت و صراحت اعلام مي کند که عثمان را ياري نکرده است و با تمام شجاعت در برابر مخالفان و کساني که قصد جانش را داشته اند، ساکت نمي نشيند و مي گويد از آنچه کرده ام پشيمان نيستم و همه مهاجران و انصار در ياري نکردن عثمان با من هم داستان بوده اند، و براي فقدان مولا و سرورش امير مؤمنان علي عليه السلام آه مي کشد و دشمنِ او را به ستوه مي آورد. آري عامر از اين روش عدول نکرد و با همين ارادت بي شائبه به ساحت مقدس مولا و مقتداي خود، به لقاء پروردگارش پيوست. رحمت و رضوان خدا بر او باد.







  1. وقعة صفين، ص 553؛ الاغاني، ج 15، ص 145.
  2. الغدير، ج 9، ص 139؛ ر. ک: به تاريخ الخلفاء، ص 176 و مروج الذهب، ج 3، ص 25.