گفتگوي مقطع و معاويه











گفتگوي مقطع و معاويه



پس از پايان صفّين و شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام معاويه جوياي احوالِ مقطع شد، وي در حالي که خيلي پير و فرتوت شده بود، نزدش آوردند.

معاويه گفت: اگر تو پير نشده بودي، از دست من نجات نمي يافتي.

مقطع گفت: تو را به خداوند قسم مي دهم که مرا به قتل برسان و از اين زندگي خسته کننده دنيا مرا راحت کن و به لقاءاللَّه نزديک نما.

معاويه گفت: تو را نمي کشم، بلکه از تو حاجتي دارم؛ آمده ام تا با تو برادر شوم و عقد برادري با تو بخوانم.

مقطع گفت: ما از شما براي رضاي خداوند، جدا شديم و من نيز در اين حال مي مانم تا خداوند در آخرت ما را (براي حساب) با هم گردآورد.

معاويه گفت: پس دخترت را به ازدواج من درآور.

مقطع پاسخ داد: کاري آسان تر (يعني برادري) را از تو منع کردم، حال دخترم را به ازدواج تو درآورم؟

در اين حال معاويه از او خواست هديه اي را بپذيرد؛ اما مقطّع گفت: من به هديه تو هيچ نيازي ندارم. و بدين ترتيب از معاويه جدا شد و چيزي هم از وي نپذيرفت.[1] .







  1. وقعة صفّين، ص 278.