اعتراض به خلافت ابوبكر











اعتراض به خلافت ابوبکر



همان گونه که در شرح حال عثمان بن حنيف و تعدادي ديگر از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله گذشت، دوازده تن از اصحاب برجسته رسول خدا صلي الله عليه و آله بر خلافت ابوبکر اعتراض کردند و هر کدام به نحوي و با منطقي اين اعتراض را ابراز نمودند، از جمله اين دوازه صحابي عمّار ياسر از مهاجران بود که برخاست و دليل اعتراض خود را چنين اظهار نمود:

اي گروه قريش، و اي گروه مسلمانان، اگر شما مي دانيد چه بهتر و اگر نمي دانيد، پس آگاه باشيد که همانا اهل بيت پيامبرتان به او سزاوارتر و به ميراث او اولي و احق اند، آنان به امور دين پا برجاتر و بر مؤمنان امين تر و بر ملت اسلام نگهبان تر و به امت پيامبر خيرخواه ترند. پس ابوبکر صاحب تان را بگوييد پيش از آن که ريسمان وحدت شما مضطرب و امورتان ضعيف و پراکندگي وحدت شما آشکار و فتنه در ميان شما زياد گردد و نيز اختلاف در ميان تان بيفتد و دشمنان بر شما طمع نمايند، پيش از اين مشکلات و خطرات، حق را به اهل آن (که اهل بيت پيامبر است) برگردانيد، اي مردم شما آگاهيد که بني هاشم، بعد از خدا و رسول او وليّ شماست، به مرور زمان برتري علي عليه السلام از راه پيامبر صلي الله عليه و آله بر شما ظاهر شده است، از اين که، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله تمام درهاي شما را به مسجدش بست جز در خانه علي عليه السلام را و نيز کريمه خود فاطمه عليهاالسلام را به علي ازدواج کرد و در حالي که شما خواستگاري کرديد به شما نداد.

و نيز او صلي الله عليه و آله فرمود: «انا مدينة العلم و عليٌّ بابها فمن اراد الحکمة فليأتها من بابها؛ من شهر علمم و علي درِ آن است، پس هر کس بخواهد حکمت و دانش بياموزد، بايد از درِ آن وارد شود» (يعني کسي به کنه و ژرفاي علم رسول اللَّه صلي الله عليه و آله نمي رسد مگر از طريق علم علي عليه السلام). و نيز شما در امور دين همواره مشکل داشتيد و به او مراجعه مي کرديد ولي او هميشه از شما بي نياز بود با آن همه سوابقي که در اسلام داشت که هيچ يک از شما نسبت به او افضل نيست؛ بنابراين شما را چه شده که او را تنها گذاشته و حق او را از بين برده و دنيا را بر آخرت ترجيح داده ايد «بئس للظالمين بدلاً».

اي مردم، آنچه خدا بر او قرار داده (خلافت و جانشيني پيامبر را) به او عطا کنيد و از او رو برنگردانيد و به اعقاب و جاهليت برنگرديد: فتنقبلوا خاسرين.[1] .

عمار با اين سخنان قاطع و صريح حق ولايت را از آن علي عليه السلام بعد از رسول خدا دانست و در جمع همگان اعلام کرد.

پس از مرگ عمر هم که خلافت به دستور او به شورا گذاشته شد، عمّار ياسر همواره جانب امام علي عليه السلام را گرفت و در اين راه تلاش فراواني نمود،[2] اما مخالفان غالب آمدند.[3] .







  1. احتجاج طبرسي، ج 1، ص 78.
  2. ر. ک: تاريخ طبري، ج 4، ص 232.
  3. داستان شورايي که عمر بن خطاب دستور تشکيل آن را داد، به طور اختصار از اين قرار است:

    پس از آن که عمر بن خطاب به ضربت «ابو لؤلؤ» مجروح شد و او دانست که ديگر زنده نخواهد ماند و آخر عمرش رسيده است، با برخي از مشاورين خود مشورت کرد که چه کسي را پس از خود تعيين کند تا عهده دار خلافت باشد، سرانجام گفت: رسول خدا در حالي رحلت کرد که از شش نفر از قريش راضي و خشنود بود و آنان: علي، عثمان، طلحه، زبير، سعد بن ابي وقاص و عبدالرحمان بن عوف هستند و من موضوع را ميان ايشان به شورا مي گذارم تا خود يکي را انتخاب کنند. بعد خطاب به زبير، طلحه و عثمان کرد و از سوابق سوء هر کدام و ضعف هاي آنان برشمرد و تنها نسبت به علي عليه السلام گفت: اگر تو شوخ مزاج نبودي، به حق شايسته خلافتي و به خدا سوگند اگر تو بر مردم حاکم شوي، آنان را به حق و شاه راه هدايت رهبري مي کني [خيلي جالب است که علي عليه السلام از حق خلافت که به قول عمر، او مردم را به بهترين وجه رهبري خواهد کرد، محروم مي شود به اتهام اين که شوخ مزاج است در حالي که اصل شوخ بودن نسبت به حضرت علي عليه السلام صحت ندارد و بر فرض صحت، عيب و گناه نيست، اما چه بايد کرد که با القاءات شيطان و هواهاي نفساني بايستي علي عليه السلام پس از عمر هم يازده سال (خلافت عثمان از سال 24 تا 35 هجري) خانه نشين باشد و شاهد کج روي خليفه سوم عثمان گردد].

    عمر، آن گاه ابو طلحه انصاري را فراخواند و گفت: پس از دفن من با پنجاه تن از انصار با شمشيرهاي آماده، اين شش نفر را در خانه اي جمع کن و آنان را به انتخاب يک نفر از ميان خود در اسرع وقت وادار نما، و اگر پنج تن از آنان اتفاق کردند و يک تن مخالفت نمود، گردن او را مي زني و اگر چهار تن موافقت و دو تن مخالفت کردند، آن دو تن را که مخالفت نموده اند، گردن بزن! و اگر سه تن با يک نفر موافقت و سه تن با ديگري موافقت کردند، بنگر که عبدالرحمان بن عوف با کدام گروه است، نظر آن گروه را انجام بده، و اگر آن سه تن بر مخالفت خود پافشاري کردند، گردن آن سه تن را بزن! و مسلمانان را به حال خود بگذار تا براي خود کسي را برگزينند. در اين جا سؤال هاي مهمي هست و آن، اين که: فرمان عمر به کشتن افراد مخالف با چه مجوز شرعي و قانوني بوده است؟ آيا از نظر شرع درست است که يک نفر يا بيشتر حاضر نباشند با کسي که صلاحيت ندارد يا لا اقل نزد او صلاحيت ندارد، کشته شود؟ وانگهي عبدالرحمان بن عوف در ميان آن شش نفر چه مزيتي داشته که حق تقدم با سه نفري که وي در آن بوده است، باشد؟ و سه نفر ديگري گردن زده شوند؟! اين سؤالاتي است که هنوز در طول تاريخ بي جواب مانده است. اگر بگويند: جامعه اسلامي نبايد بدون حاکم باشد لذا بايستي سريعاً يکي تعيين شود تا حکومت بدون سرپرست نماند، اين جواب را مي توان داد: چه طور به اعتقاد اهل سنت و خود ابوبکر و عمر، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله کسي را تعيين نکرد - اگر چه شيعيان معتقدند که علي عليه السلام را به خلافت منصوب کرده است - و انتخاب را به عهده مهاجر و انصار گذاشت، عمر هم بايستي مي گفت: اگر اين شش نفر تفاهم نکردند، مهاجران و انصار اجتماع کنند و يک نفر را در ميان خود انتخاب نمايند و دستور گردن زدن کسي را نمي داد، پس معلوم مي شود کاسه اي زير نيم کاسه بوده و پشت پرده طوري طرح اين شش نفر ريخته شده بود که سرانجام علي عليه السلام از خلافت محروم شود و کار به دست عثمان يا عبدالرحمن بن عوف بيفتد که چنين هم شد و ابن عباس و حضرت علي عليه السلام نيز به همين موضوع اظهار عقيده کرده اند، شرح ابن ابي الحديد، ج 1، ص 189).

    چون عمر به خاک سپرده شد، طبق دستور و وصيت او، ابو طلحه آن شش را جمع کرد و با پنجاه نفر از انصار با شمشير دور خانه را محاصره کردند و اين شش تن به شور و مشورت پرداختند. در اين شورا، طلحه از همان ابتدا به نفع عثمان کناره گيري کرد، چون مي دانست خودش رأي نخواهد آورد و در ضمن مي خواست جانب عثمان را تقويت و جانب حضرت علي عليه السلام را تضعيف نمايد و خلاصه کاري که براي طلحه سودي نداشت به عثمان بخشيد. زبير براي معارضه با طلحه، حق خود را به حضرت علي عليه السلام واگذار کرد و جانب حضرت را تقويت نمود؛ زيرا زبير پسر عمّه حضرت بود. سعد بن ابي وقاص هم در اين شورا حق خود را به پسر عمويش عبدالرحمان بن عوف بخشيد؛ بدين ترتيب اعضاي شورا فقط در سه نفر جمع شدند، حضرت علي عليه السلام، عثمان و عبدالرحمان بن عوف که اگر يکي از اين سه نفر به نفع ديگري کنار رود، کار خلافت تمام و به عهده او خواهد بود. در اين جا عبدالرحمان گفت: حاضرم کنار بکشم و به نفع يکي از شما راي خود را بدهم، حال ببينم کدام يک از شما حاضر به کناره گيري هستيد تا من به نفع ديگري کناره گيري کنم؟

    علي عليه السلام و عثمان ساکت ماندند و هيچ کدام سخني نگفتند، در اين موقع عبدالرحمان خطاب به حضرت علي عليه السلام گفت: من حاضرم با تو بيعت کنم، به شرطي که به کتاب خدا و سنت رسول اللَّه و رعايت سيره و روش آن دو شيخ (ابوبکر و عمر) عمل نمايي؟ حضرت فرمود: بر کتاب خدا و سنت رسول خدا و آنچه اجتهاد و رأي خودم باشد، عمل مي کنم؛ اما عثمان به پيشنهاد عبدالرحمان حاضر شد به حکم خدا و سنت پيامبر خدا و روش شيخين عمل نمايد و اين کار سه نوبت تکرار شد و علي عليه السلام سخن عبدالرحمان را همان گونه جواب داد و عثمان هم پذيرفت. بدين ترتيب، عبدالرحمان با عثمان بيعت کرد و او را به عنوان خليفه معرفي نمود.

    متأسفانه، عثمان نه به حکم خدا عمل کرد و نه به سنت پيامبر و نه به روش شيخين رفتار نمود که سرانجام پس از 11 سال (24 تا 35 هجري) با شورش مسلمانان و مهاجران و انصار به قتل رسيد و جالب اين است که اميرالمؤمنين به عبدالرحمان بن عوف نفرين کرد و به او فرمود: «سوگند به خدا، تو به اين کار دست نزدي مگر به اميدي که عمر از ابوبکر داشت، خدا ميان شما عطر منشم برافشاند (کنايه از نحوست و شومي است).» همين طور هم شد؛ زيرا عثمان با عبدالرحمان نزاع پيدا کردند و تا آخر عمر با هم سخن نگفتند. (همان، ص 188)

    جالب اين که عثمان قصر مرتفعي به نام «زوراء» بنا کرد وقتي تمام شد، مردم را براي اطعام در آن دعوت نمود. عبدالرحمان بن عوف هم آمد و چون آن ساختمان و انواع غذاها را ديد، گفت: اي پسر عفان، ما درباره تو اسراف و تبذير را تکذيب مي کرديم ولي اکنون تصديق مي کنيم و من از بيعت با تو به خدا پناه مي برم. عثمان خشمگين شد و به غلام خود دستور داد او را از مجلس بيرون انداختند، سپس دستور داد مردم ديگر با او سخن نگويند و هم نشين او نشوند. مردم نيز اطاعت کردند جز ابن عباس که با او رفت و آمد مي کرد و او قرآن و احکام را پيش ابن عباس فرا مي گرفت. وقتي عبدالرحمان مريض شد، عثمان به عيادتش آمد، اما او با عثمان سخن نگفت و تا زماني که فوت کرد با عثمان قطع رابطه داشت، و اين بدان جهت بود که حضرت علي عليه السلام در حق عبدالرحمن نفرين کرد که به آرزويش نرسد، و دعاي حضرتش مستجاب شد، و عبدالرحمن از منافع حکومت محروم ماند. (همان، ص 188 و 196)

    عبدالرحمن در همان موقع که با عثمان بيعت کرد، خطاب به حضرت علي عليه السلام گفت که بايد بيعت کني و الا گردنت را مي زنم! زيرا در آن مجلس فقط عبدالرحمان شمشير در دست داشته است. حضرت در غضب شد و از مجلس بيرون رفت ولي اعضاي شورا به همراه حضرت رفتند و گفتند: اگر با عثمان بيعت نکني، با تو جهاد خواهيم کرد، علي عليه السلام ناچاراً برگشت و با اکراه بيعت نمود (همان، ج 12، ص 265).

    آري، کسي که براي غير خدا و براي رسيدن به جاه و مقامي پا روي حق گذارد، خداوند او را از آن خواسته محروم مي کند.

    در اين شوراي خلافت نخستين کسي که در حمايت از حضرت علي عليه السلام برخاست و سخن گفت،ياسر بود که خطاب به عبدالرحمن گفت: اگر مي خواهي در اين باره به اختلاف نيفتند، به نفع علي بيعت کن. (تاريخ طبري، ج 4، ص 232).