داستان مسلمان شدن عدي











داستان مسلمان شدن عدي



عدي بن حاتم در شعبان سال نهم و به روايتي سال دهم هجري در حالي که نصراني بود در مدينه به محضر رسول گرامي اسلام شرفياب شد و اسلام آورد و مورد اکرام و احترام رسول خدا صلي الله عليه و آله قرار گفت و حضرت از او به گرمي استقبال نمود.[1] .

ابن هشام و ديگر مورخان شرح اسلام آوردن عدي بن حاتم را از قول خودش چنين نقل مي کنند که او گفت: من بزرگ قوم و قبيله خود بودم، و رسم قانون رياست در ميان اعراب جاهلي، بر اين بود که يک چهارم از املاک و اموال و عايدات قوم خود را تصاحب مي کرد. و چون شنيدم که محمد مدعي پيامبري است و عده اي به او گرويده و دولت کوچکي به مرکزيت مدينه تشکيل داده است، چون نصراني بودم از اين خبر بسيار بيمناک شدم و هر لحظه احساس خطر مي کردم، از اين رو به غلام خود دستور دادم که چند شتر تنومند را به طور جداگانه بپروراند تا چنانچه ياران و پيروان محمد به سوي ما لشکرکشي نمايند بلافاصله در معيت خانواده ام فرار نموده و خود را از مهلکه برهانم.

در يکي از همين ايام که در بيم و هراس به سر مي بردم غلامم خبر آورد از دور پرچم هايي پيدا است و چون سؤال کردم، گفتند، اينها سپاهيان محمدند و قصد ما را دارند و من هم که از قبل اين خطر را پيش بيني مي کردم به همراه خانواده ام بر شترهاي تربيت شده سوار شده و به سوي شام حرکت نموديم و در آن جا به هم کيشان نصراني خود پيوستم.

اسارت خواهر عدي: اما در اين هجوم سپاه اسلام، خواهرش «سفانه» و ساير بستگانش به اسارت در آمدند و به مدينه منتقل شدند، عدي مي گويد: خواهرم برايم نقل کرد که ما را در محلي در مقابل مسجد مدينه که همه اسيران در آن نگهداري مي شدند محبوس کردند، چون محمد رسول خدا صلي الله عليه و آله از آن جا عبور کرد من برخاستم و گفتم: اي رسول خدا، پدرم از دنيا رفته و سرپرستم فرار کرده، بر من منت بگذار و مرا آزاد کن که خداوند بر تو منت گذارد. پيامبرصلي الله عليه و آله پرسيد: سرپرست تو چه کسي بود؟ گفتم: برادرم عدي بن حاتم. حضرت تنها به اين جمله اکتفا کرد و فرمود: آيا از خدا و پيامبر او فرار کرده است؟ و ديگر چيزي نفرمود و عبور کرد و مرا رها نمود، تا فرداي آن روز باز رسول خداصلي الله عليه و آله به من عبور کرد و من سخنان قبل را تکرار کردم، و حضرت نيز همان سخنان را تکرار کرد.

روز سوم که پيامبر از مقابلم عبور کرد ديگر نا اميد شده بودم چيزي نگفتم که شخصي پشت سر آن حضرت حرکت مي کرد، به من اشاره کرد که برخيز و با حضرت سخن بگو؟ من برخاستم و همان سخنان روز اول را تکرار کردم، در اين جا پيامبرصلي الله عليه و آله مرا مورد لطف و محبت خويش قرار داد و به من فرمود: «فلا تعجل بخروج، حتي نجدي مِن قومک من يکون لک ثفة، حتي يبلغک إلي بلادک؛ شتاب مکن، من مي خواهم تو را در امانت کساني که مورد وثوق و اطمينان باشند به وطنت بازگردانم.»

سپس خواهرم در مورد آن شخصي که پشت سر پيامبر حرکت مي کرد و او را راهنمائي کرده بود که با رسول خداصلي الله عليه و آله باز هم صحبت کند. پرسيده بود، گفتند: او علي بن ابي طالب عليه السلام است.

بازگشت خواهر عدي به شام: رسول خدا صلي الله عليه و آله همين که عده اي از افراد قبيله طي که مرداني مطمئن و مورد اعتماد بودند وارد مدينه شده بودند، سفانه خواهر عدي را در امانت آنها به شام فرستاد تا به فاميل و بستگانش ملحق شود، و لباس مناسب و مخارج سفر او را به وي عطا فرموده بود. عدي مي گويد: او پس از ورود به شام و ديدار با من، مرا به شدت ملامت و سرزنش نمود، زيرا من فقط خانواده خود را نجات داده بودم اما خواهرم و ديگر بستگان را تنها گذاشته بودم، به هر حال من به او حق دادم و اعتراض و انتقاد او را به حق دانستم، و از او خواستم که از کوتاهي و قصورم بگذرد و و برخورد خود را با محمد پيامبر اسلام، برايم باز گويد.

خواهرم پس از بيان ملاقاتش با پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و لطف و محبت حضرت به او، چنين گفت: اي برادر، اگر خير دنيا و آخرت مي خواهي، هر دو را نزد محمد خواهي يافت، بهتر است هر چه زودتر خود را به او برساني و مسلمان شوي، چرا که او اگر پيامبر واقعي باشد، چه بهتر که زودتر تسليم او شوي و فرمانش را گردن نهي که فضيلت از آن کسي خواهد بود که در ايمان به او تقدم جويد و از ديگران پيشي بگيرد. و اگر هم پادشاه باشد و بخواهد در لباس رسالت جهان را تسخير کند، باز هم تو ضرر نکرده اي.

عزيمت عدي به مدينه و پذيرش اسلام: عدي گويد: من پس از شنيدن سخنان خردمندانه خواهرم، رهسپار مدينه شدم، و به حضور محمد رسيدم. وقتي وارد شدم پيامبرصلي الله عليه و آله در مسجد بود بر او سلام کردم، حضرت از اسم من سؤال کرد؟ گفتم: عدي بن حاتم طائي هستم، حضرت به منظور تکريم من، از جا برخاست و بدون مقدمه مرا به بيت خود دعوت نمود، تا خود به احترام من ضيافتي ترتيب دهد. هنگامي که به سوي منزل پيامبر به راه افتاديم در بين راه به پيرزني برخورديم که با پيامبر به گفت و گو پرداخت، صحبت اين عجوزه با پيامبر بسيار طولاني شد او برخواسته خود اصرار فراوان مي ورزيد و پيامبر هم سخنان او را به دقت گوش مي داد. تماشاي اين منظره برايم بسيار شگفت انگيز بود، با خود گفتم به خدا سوگند که اين مرد به پادشاهان نمي ماند و اصولاً چگونه ممکن است سلطاني براي پيرزني از رعاياي خود، اين همه اهميت قائل باشد و در ميان کوچه ها و معابر شهر، اين گونه با شوق و رغبت به مطالب و خواسته هاي او توجه کند، انديشيدم که اين از خصلت هاي پيامبران خدا و انبياي الهي است. بهر تقدير وارد منزل پيامبر شدم و آن حضرت با دست مبارک خود فرش را برايم گسترانيد و فرمود: بنشين، اما چون فرش کوچک بود و گنجايش دو نفر را نداشت من به پيامبر عرض کردم، شما بفرمائيد، اما حضرت قبول نکرد و مرا با اصرار روي فرش نشاند و خود روي زمين نشست.

اين تواضع خالصانه مرا شيفته و دلباخته آن حضرت نمود، و ديگر مطمئن شدم که او سفير و نماينده خدا است. در همين حال، محمد به من فرمود: «آيا مذهب تو رکوسي[2] است؟» گفتم آري؟ پس از اين که من به ايشان پاسخ مثبت دادم، به توضيح جزئيات مذهب من پرداخت و من هم از آگاهي وي بر همه شرايط و زواياي مذهب خود يقين کردم که او پيغمبر و فرستاده خداست. حضرت در ادامه توضيحات خود به شرح دين مبين اسلام و آينده مسلمين پرداخت و فرمود: طولي نمي کشد که همين مسلمانان، کاخ هاي سفيد بابل را فتح خواهند کرد.

عدي گويد: من با شنيدن سخنان حضرت و رفتار جوانمردانه اش يقين به حقانيت او کردم و در همان روز ايمان آوردم و به نبوت و رسالتش اقرار کردم، و پس از گذشت مدتي کوتاه با چشم خود شاهد فتح قصرهاي بابل بودم و ديدم که چگونه زني در امنيت کامل به تنهايي از حيره به مکه مي رود و برمي گردد بدون اين که خطري متوجه او شود.[3] .

خطيب بغدادي در ادامه همين داستان نقل مي کند که عدي گفت: نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله بودم که مردي خدمت حضرت آمد و از فقر و فشار اقتصادي شکايت کرد، بعد ديگري آمد و از راهزنان شکايت نمود. حضرت به من فرمود: اي عدي، آيا حيره را ديده اي؟ گفتم: خير، فرمود: من از آن جا به تو خبر مي دهم و سپس فرمود: اگر عمرت طولاني شود، خواهي ديد چنان امنيت برقرار باشد که اگر زماني از حيره به مکه براي زيارت بروند و طواف کنند و برگردند از هيچ چيز جز خدا خوفي ندارند و باز اگر زنده باشي خواهي ديد که قصرهاي کسري را براي ما فتح خواهي کرد!

عدي مي گويد: زنده بودم که زناني از حيره تا مکه مي رفتند و طواف مي کردند و بازمي گشتند و هيچ خطري آنان را تهديد نمي کرد و غير از خدا نمي ترسيدند و خودم در سپاه اسلام بودم که کاخ هاي کسري را فتح کرديم.[4] .

عدي از چنان شخصيتي برخوردار بود که هرگاه به حضور پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله مي رسيد، مورد احترام و تکريم آن حضرت قرار مي گرفت. وي در انجام فرايض و نمازهاي واجب بسيار پرتلاش و مشتاق بود و از او نقل شده که مي گفت: تاکنون نشده وقت نماز شده مگر اين که براي اقامه آن بي تاب و مشتاق بوده ام.







  1. ر. ک: کامل ابن اثير، ج 2، ص 640.
  2. مذهب رکوسي يکي از رشته هاي نصرانيت بوده است.
  3. سيره ابن هشام، ج 4، ص 22؛ ر. ک: کامل ابن اثير، ج 1، ص 641.
  4. تاريخ بغداد، ج 1، ص 189؛ اسد الغابه، ج 3، ص 393.