نقش ابن عباس در داستان خوارج نهروان











نقش ابن عباس در داستان خوارج نهروان



پس از پذيرش حکميت، خوارج به اين عمل اعتراض کردند و گفتند: حضرت علي عليه السلام بايد از کار خود (پذيرش حکميت) توبه کند و الّا کافر است و خودشان گروهي مخالف امام را تشکيل دادند. امام عليه السلام ابن عباس را نزد خوارج فرستاد تا آنان را با تبعيت از امام متقاعد کند، اما اين قوم نادان و پرکينه در برابر سخنان مستدل و محکم ابن عباس پاسخي جز لجاجت نداشته و بر روش غلط خود اصرار مي ورزيدند و مصداق آياتي را که درباره کفار قريش بود، بر علي عليه السلام و خاندان او مي خواندند.[1] .

مدائني روايت مي کند که يک بار که عبداللَّه بن عباس به شام رفت، معاويه به پسر خود يزيد و به زياد بن ابيه برادر خوانده اش و عتبة بن ابي سفيان برادرش و مروان حکم و عمروعاص و مغيره بن شعبه و سعيد بن عاص و عبدالرحمان بن ام حکم گفت: مدت هاست که عبداللَّه بن عباس را نديده ام. و در آن جنگ (صفين) که ميان ما و او و پسر عمويش علي پيش آمد، اگر چه علي او را به حکميت معرفي کرده بود، اما پذيرفته نشد، اينک او را به سخن گفتن تحريک کنيد تا به کنه معرفت او آشنا شويم و اموري از تيزهوشي و درست انديشي او اگر بر ما پوشيده است، بشناسيم و چه بسا او را به اوصافي نسبت مي دهند يا لقبي (مثل بحر و حبر الاُمه) بر او نهاده اند که سزاوار آن نيست، پس لازم است او را بيازماييم.

از اين رو معاويه براي ابن عباس پيام فرستاد و او را به مجلس خود فراخواند. وقتي که ابن عباس وارد شد، عتبه بن ابو سفيان و ديگر کساني که در آن جا بودند، به او و امام علي عليه السلام جسارت و اهانت کردند، اما هر کدام که لب به سخن و اهانت مي گشود، با سخنان کوبنده و شکننده ابن عباس رو به رو مي شد و از گفته خود پشيمان مي گشت، تا اين که معاويه هم لب به اعتراض گشود و خود را مظلوم و او را (ابن عباس) و بني هاشم را ظالم خواند که باز هم ابن عباس به سخن آمد و او را و گفته هايش را دروغ و خيانت خواند به طوري که معاويه هم از کرده خود پشيمان شد، از جمله به عمرو عاص گفت: اي پسر زن زناکار، به خدا قسم عقلت گمراه و خردت نارسا شده و شيطان از زبان تو سخن مي گويد، اي کاش در روز جنگ صفين که به نبرد تن به تن و جنگ با پهلوانان دعوت شدي، خودت به ميدان مي آمدي، و يادت هست که به مصاف علي رفتي و او با شمشير آهنگ تو کرد، همين که دندان هاي مرگ را ديدي به فکر حيله افتادي چگونه فرار کني، به ناچار به اميد نجات و از ترس اين که تو را نابود کند، عورت خود را آشکار ساختي و فرار کردي و بعد به معاويه پيشنهاد دادي که با علي عليه السلام نبرد کند به اين اميد که معاويه کشته شود و از شر او خلاص شوي، ولي معاويه از هدف تو آگاه شد و به ميدان علي عليه السلام نرفت. بنابراين اي عمرو، تيغ زبانت را در نيام کن و الفاظ زشت را کنار بگذار که تو در کنار شير بيشه و درياي بي کران قرار داري که اگر به مبارزه شير بروي تو را شکار مي کند و اگر پاي در دريا نهي، تو را فرو مي برد.

و خطاب به مروان گفت: اي دشمن خدا، و اي کسي که رانده رسول خدايي و خونت حلال شده است، اي مروان، تو همان کسي هستي که با دخالت هاي بي جا چنان کردي که مردم را بر ضد عثمان شوراندي و خون عثمان را به هدر دادي، به خدا سوگند اگر معاويه بخواهد انتفام خون عثمان را بگيرد، بايد تو را بکشد. با ادامه گفتار ابن عباس، مروان ساکت شد.

سپس پاسخ سخنان سخيف و بي محتواي زياد و عبدالرحمان بن حکم و مغيرة بن شعبه را داد تا نوبت به يزيد پسر معاويه رسيد، او خطاب به عباس گفت: اي پسر عباس تو با زباني بسيار گويا و رسا سخن مي گويي که حکايت از دل سوخته دارد، اين کينه که در دل داري رها کن که پرتو حق ما، تاريکي باطل شما را از ميان برده است!

ابن عباس گفت: اي يزيد، ساکت باش؛ به خدا سوگند، دل ها از آن زمان که با دشمني با شما تيره شد، هرگز صفا نيافته است و از زماني که از شما رميده هنوز به محبت نپيوسته است، مردم امروز هم از کارهاي زشت گذشته شما هنوز ناراضي هستند و در آخر گفت: «فکفي باللَّه وليّاً لنا و وکيلاً علي المعتدين علينا؛ دوستي خداوند براي ما کافي است و بر دشمنان ما بهترين وکيل است.»

معاويه که ديگر تاب و تحمل خود را از دست داده بود و پاسخ تند ابن عباس را برنمي تافت به ابن عباس خطاب کرد و گفت: اي بني هاشم، در دل من از شما اندوه هايي نهفته است و من سزاوارم که از شما خون خواهي کنم و ننگ و عار را بزدايم که خون هاي ما بر گردن شماست، و ستم هايي که بر ما رفته است ريشه اش ميان شماست.

ابن عباس صريح تر از قبل در جواب معاويه گفت: به خدا سوگند، اي معاويه اگر چنين قصدي کني شيران بيشه و افعي هاي خطرناک را بر خود مي شوراني که فراواني سلاح و زخم هاي سنگين جلودار آنها نخواهد بود، آنها با شمشيرهايشان مي جنگند و عو عو سگ ها و زوزه گرگ ها بر آنان بي ارزش است... تو در برابر ما همان گونه خواهي بود که در ليلة الهرير اسب خود را براي گريز آماده کرده بودي و مهم ترين هدف تو سلامت جان اندک خودت بود.

آن قدر ابن عباس سخنان تند و کوبنده به معاويه گفت که صداي او بلند شد و گفت: اي ابن عباس، پاداش تو با خدا باد که روزگار از سخن تو که چون شمشير صيقل داده است و از انديشه اصيل تو پرده برمي دارد، تاريک است. به خدا سوگند اگر هاشم کسي جز تو را نداشت، شمار بني هاشم کم نمي بود، و اگر براي اهل تو کسي جز تو نمي بود، خداوند شمارشان را بسيار مي کرد. در اين جا معاويه از جا برخاست و ابن عباس هم برخاست و رفت.[2] .







  1. شرح ابن ابي الحديد، ج 2، ص 273.
  2. ر. ک: شرح ابن ابي الحديد، ج 6، ص 303 - 298.