عبداللَّه در مجلس معاويه











عبداللَّه در مجلس معاويه



روزي، عبداللَّه در شام وارد قصر معاويه شد. عمرو عاص که در قصر بود گفت: امروز عبداللَّه را تحقير خواهم کرد، لذا در خلال گفته هايش به ساحت مقدس اميرمؤمنان عليه السلام جسارت کرد. عبداللَّه با شنيدن دشنام عمرو نسبت به مولا و سرورش امير المؤمنين عليه السلام، رنگ چهره اش برافروخته شد و خونش به جوش آمد و رگ هاي گردنش برآمد و از شدت خشم مي لرزيد و با اين حالت همانند شير بي باک از تخت فرود آمد، عمرو فوراً از تغيير چهره عبداللَّه به خشم او پي برد و گفت: عبداللَّه خاموش باش مگر چه شده؟ عبداللَّه گفت: اي بي مادر، تو خاموش باش. و سپس اين شعر را خواند:


اَظُنُّ الْحِلْمَ دَلَّ عَليَّ قَومي
و قد يَتَجَّهلُ الرَّجُلُ الحليمُ


- گمان مي کنم حلم و بردباري من، قوم مرا بر من گستاخ کرده و حال آن که گاهي مرد بردبار، خود را به جهل مي زند.

سپس آستين هاي خود را بالا زد و خطاب به معاويه گفت: اي معاويه، تا کي خشم و غيظ تو را در دل فرو دهيم و تا چه هنگام بر سخنان ناپسند و بي ادبي و خوي نکوهيده ات را تحمل نماييم؟ زنان سوگوار بر تو بگريند.

اي معاويه، بدان براي دين حرمتي قائل نيستي که تو را از آنچه براي تو جايز نيست باز دارد، آن آداب مجالست تو را از اين که همنشين خود را نيازاري باز نمي دارد؟! به خدا سوگند اگر عواطف پيوندهاي خويشاوندي تو را به مهرورزي وا مي داشت يا اندکي از اسلام حمايت مي کردي، هرگز اين کنيزک زادگان بي اصل و اين برده زادگان سست عنصر با آبروي قوم تو بازي نمي کردند.

اي معاويه، بر کسي جز افراد پست و بي ادب، جايگاه بزرگان و برگزيده پوشيده نمي ماند و تو سفلگان قريش و غرايز بچه گانه آنان را مي شناسي بنابراين اگر آنان بر خطاي بزرگ تو در ريختن خون مسلمانان و جنگ با اميرالمؤمنين عليه السلام صحه مي گذارند، تو را مغرور نکند و موجب نشود که مرتکب کارهايي شوي که فساد و بطلانش واضح و خلاف مصلحت است.

اي معاويه، آهنگ راه روشن و طريق حق کن که گمراهي تو از راه هدايت و غوطه وري تو در درياهاي بدبختي بس طولاني شده است و بر فرض که نمي خواهي در اين زشتي که براي خود برگزيده اي سخن ما را بپذيري و از خيرخواهي ما پيروي کني، هنگامي که براي کارهاي خود پيش يکديگر جمع مي شويم، از بدگويي در مورد ما و شنيدن آن، ما را معاف بدار و در خلوت خود هر کار مي خواهي بکن و خداوند در اين باره با تو حساب خواهد نمود، به خدا قسم اگر اين نبود که خداوند پاره اي از حقوق ما را در دست تو قرار داده است، هرگز پيش تو نمي آمدم.

سپس گفت: اگر چيزي را که ياراي آن ندارم بر من زور و تکليف کني در آن صورت همين اخلاق من که خوشايند تو است، تو را ناخوش خواهد نمود.

معاويه ديد عبداللَّه دست بردار نيست و همه اهل مجلس را مبهوت نموده و همگي با دقت و رغبت به سخنان کوبنده او گوش مي کنند، از اين رو خطاب به وي گفت: اي ابا جعفر، تو را به خدا سوگند مي دهم که بنشيني، خدا لعنت کند آن کسي را که سوسمار سينه ات را از لانه اش بيرون کشيد. اما وقتي مي رفت معاويه بر او چشم دوخته و مي گفت: گويي رسول خداست، به خدا سوگند همه حرکات او، راه رفتنش، هيکل و خلق و خوي اش همان گونه است که پيغمبر خدا بود.

معاويه در مقام حسرت بر عبداللَّه بن جعفر گفت: آري، او پرتوي از آن چراغ است و دوست مي داشتم در قبال گرانبهاترين چيزي که دارم او برادرم مي بود، سپس معاويه به عمرو عاص گفت: خيال مي کني چه چيزي او را از سخن گفتن با تو بازداشت؟

عمرو گفت: همان چيزي که بر تو پوشيده نيست؟

معاويه گفت: خيال مي کنم مي خواهي بگويي از پاسخ تو بيم داشت، هرگز، به خدا سوگند که او تو را کوچک و حقير شمرد و تو را شايسته سخن گفتن نديد، مگر نديدي که رو به من کرد و خود را از حضور تو غافل نشان داد؟

عمرو گفت: آيا مي خواهي پاسخي را که برايش آماده کرده بودم، بشنوي؟

معاويه گفت: اي ابا عبداللَّه، خود را مراقب باش که اينک هنگام پاسخ آنچه در امروز گذشت، نيست. معاويه برخاست و حاضرين پراکنده شدند.[1] .







  1. شرح ابن ابي الحديد، ج 6، ص 297.