خط شكني هاي فرماندهي كل











خط شکني هاي فرماندهي کل



پس اميرالمؤمنين شمشير بکشيد و بر آن قوم حمله کرد، ساعتي از دست راست مي تاخت و مي زد و مي کشت و ساعتي از دست چپ، تا شمشير او کج شد، فرود آمد، نشست و شمشير را با زانويش راست کرد.

يکي از ياران او گفت:

شمشير را به من بده تا راست کنم.

امام علي عليه السلام جواب او را نداد و شمشير را با دست خود راست کرد و دوباره بر آنان حمله کرد.

هرکس که پيش او مي آمد مي زد و مي انداخت، تا اينکه دوباره شمشير او کج شد،

دوبار امام به صف خودي ها برگشت و شمشير خود را راست کرد و فرمود:

به خداوند سوگند که در اين جنگ جز رضاي خداي تعالي را نمي خواهم.

پس به پسر خويش، محمد بن حنفيّه نگريست و فرمود:

همانطور که پدر تو جنگ مي کند، بجنگ.

در آن زمان جناح راست لشگر اهل بصره بر جناح چپ لشگر اهل کوفه حمله کردند و ايشان را عَقب راندند.

پس اهل کوفه ايستادند و ساعتي جنگ کردند.

مخنف بن سُلَيم الأزدي از ياران اميرالمؤمنين بر دشمن حمله کرد و چند نفر را زخمي کرد و کُشت.

در اين حال او را زخم سختي زدند و بازگشت.

برادر او صقعب بن سُلَيم حمله کرد و شهيد شد.

پس، زيد بن صَوحانِ العَبدي که از جمله اشراف و بزرگان ياران امام علي عليه السلام بود و عَلَم سپاه در دست او بود، ساعتي جنگيد و شهيد شد.

آنگاه برادرِ ديگرِ صعصعة بن صوحان عَلَم را گرفت و حمله کرد، به او زخمي زدند، و بازگشت.

سپس أبوعُبيدة العبدي که از خوبان اصحاب اميرالمؤمنين عليه السلام بود، عَلَم را گرفت، حمله کرد و شهيد شد.

سپس عبداللَّه بن رقيّه عَلَم را گرفت، حمله کرد و او هم شهيد شد.

رشيد بن سمر عَلَم را گرفت و حمله کرد و شهيد شد.

که در مدّت کوتاهي، هفت مرد معروف از ياران اميرالمؤمنين علي عليه السلام کشته شدند.

پس مردي از اصحاب جَمَل که نام او عبداللَّه بن بِشر بود به ميدان آمد و رَجَزي خواند و گفت:

کجاست ابوالحسن، آنکه فتنه آفرين است.

اميرالمؤمنين جلو آمد و فرمود:

اينک حاضرم، جلو بيا تا ببينم چه مي خواهي.

آن شخص شمشير کشيد و بر اميرالمؤمنين حمله کرد.

اميرالمؤمنين به او شمشيري زد که دوش و گردن و سر او را جدا کرد.

پس بالاي سر او ايستاد و فرمود:

ابوالحسن را چگونه يافتي؟

پس قبيله «بني ضبّه» دورِ شتر عايشه را گرفتند، هر کسي سخني مي گفت و شعري مي خواند.

يکي از آنان مهار شتر را گرفته بود و به آن فخر مي کرد و شمشيري در دست داشت.

از سپاه امام، زيد بن لقيط الشيباني آمد، شمشيري زد و او را کُشت.

عاسم بن الزُلف از «بني ضبّه» آمد و مهار شتر را گرفت، و شعري خواند که در دشمني با اميرالمؤمنين عليه السلام بود.

يکي از ياران اميرالمؤمنين (منذر بن حفصة التَميمي) آمد، و به او حمله کرد و او را کُشت.

پس در ميدان جنگ جولان داد و فخر مي کرد که يکي از اصحاب جَمَل به نام رکيع بن الموئل الضّبي آمد و به منذر حمله کرد.

با شمشير به هم حمله کردند، سرانجام منذر به او زخمي زد و او را کُشت.

سپس مالک اشتر نَخَعي به ميدان آمد و غرّيد، مانند شيري خشمناک، مبارز خواست.

عامر بن شدد الأزدي آمد و با نيزه ساعتي جنگ کردند.

سرانجام مالک اشتر او را با نيزه کُشت.

پس با صداي بلند گفت:

کيست که رغبت مبارزه با من را داشته باشد و رو در روي من آيد؟

هيچ کس بيرون نيامد،

مالک اشتر ساعتي در ميدان جولان داد، فخرها کرد، و شعرها خواند.

سرانجام هيچ کس به جنگ او نيامد و بازگشت.

محمّد بن ابي بکر و عمّار ياسر هر دو آمدند و در ميدان ايستادند.

مردي از اصحاب جَمَل صدا زد: شما کيستيد؟

گفتند:

از نامِ ما چرا مي پرسي، اگر دوست داري با ما مبارزه کني، بيا.

عمرو بن اشرف از فريب خوردگان جَمَل آمد، عمّار ياسر به او حمله کرد و او را کشت.

کعب بن سَؤر الأزدي قصد داشت که به عمّار حمله کند، غلامي از أزد از او سبقت گرفت و به طرف عمّار آمد.

عمّار خواست که به او حمله کند، أبوزينب الأزدي بر عمّار سبقت گرفت و به آن غلام حمله کرد و او را با شمشير کشت و خود را به امام رساند.

سپس عَمرو بن يَثربي از اصحاب جَمَل آمد و در ميان دو صف چنانکه به شتر عايشه نزديک بود ايستاد و مبارز طلبيد.

هَيثم بن السدوسي از اصحاب اميرالمؤمنين علي عليه السلام جلو آمد.

عمرو به او حمله کرد و او را کُشت و مبارز طلبيد.

عبداللَّه بن صوحان العبدي آمد و به او حمله کرد عمرو او را کشت و دوباره مبارز طلبيد.

چون شجاعت و دليري او را ديدند، ديگر هيچ کسي رغبت مبارزه با او را نداشت.

پس عمرو ساعتي در ميدان جنگ جولان داد و خود را ستود که:

از او ترسي در دل ها افتاده.

سرانجام عمّار ياسر از صف، اسب خويش را بيرون دوانيد و پيش او آمد و گفت:

تا کِي از اين نوع لاف مي زني؟ اگر راست مي گويي، بمان تا زخم مردان را ببيني.

عمرو شمشير کشيد و بر عمّار حمله کرد.

عمار هم شمشير کشيد و به طرف او رفت.

ميانشان مبارزه طولاني شد تا آنکه عمّار او را با شمشير زد و از اسب او را به زمين انداخت.

پس از اسب فرود آمد و پاي او را گرفت و کشيد تا او را در پيش روي اميرالمؤمنين علي عليه السلام بر زمين افکند.

علي عليه السلام فرمود: گَردن او را بزنيد.

عمرو گفت:

مرا نکش و بگذار همچنان که آن جماعت را ياري مي کردم به جهت رضاي تو با آنان بجنگم.

اميرالمؤمنين فرمود:

اي دشمن خدا، چگونه مي توانم تو را باقي بگذارم در حالي که تو دو مبارز از اصحاب من، که در شجاعت و مردانگي و فرزانگي همتا نداشتند، کشته اي.

عمرو گفت:

اي اميرالمؤمنين، مي خواهم به تو رازي را بگويم. نزديکتر آي بيا تا به تو بگويم.

اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:

تو مرد متجاوزي هستي، و پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم به من فرموده است که از مردم متجاوز دوري کنم.

عمرو گفت:

به خدا اگر جلو مي آمدي و گوش خود را نزديک دهان من مي آوردي، گوش يا بيني تو را مي کندم.

اميرالمؤمنين از دشمني او متعجّب شد و با دست خويش گَردن او را زد.

پس برادر عمرو، عبداللَّه بن يثربي بيرون آمد و مبارز طلبيد.

اميرالمؤمنين بگونه اي که او را نشناسد، جلوي او رفت. عبداللَّه به حضرت حمله کرد.

اميرالمؤمنين شمشيري به او زد که يک نيمي از سَر و صورت او را جدا کرد.

امام در حال بازگشت به صفِ سپاه خويش بود، که صدائي شنيد،

ديد که عبداللَّه بن خلف خزاعي صاحب خانه عايشه در بصره است.

امام علي عليه السلام صدا زد: اي عبداللَّه چه مي گويي؟

عبداللَّه گفت:

يا علي، آيا مي خواهي در ميدان جنگ بيائي و مبارزه کنيم؟

اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:

اين آسان است، آيا از حمله هاي من خبر داري؟

عبداللَّه گفت:

اي پسر ابوطالب دست از اين تکبّر و نخوت بردار. تا کي خويشتن را مي ستايي و مردان را به کس نمي داري؟ قدم جلوتر بگذار تا سزاي خويش را ببيني.

اميرالمؤمنين عليه السلام به سوي او تاخت.

عبداللَّه شمشير کشيد و به اميرالمؤمنين حمله کرد.

اميرالمؤمنين عليه السلام ضربت او را رد کرد و چنان شمشيري به او زد که دست راست و کاسه سر او جدا کرد، آنگاه در کنار جنازه او ايستاد و اين شعر را خواند:


ايّاي تَدْعو في الوَعايا بن الأرب
وَفي يميني صارمٌ تُبدي الْلَّهب


يکي دوبار اين شعر را خواند و به صف خويش آمد و جنگ تن به تن ادامه يافت.

پس، بارزبن عوف الضبي به ميدان تاخت و مبارز خواست،

عبداللَّه بن نهشل به جنگ او رفت و هر دو با نيزه جنگ کردند، که عبداللَّه او را با نيزه زد و کشت.

پس ثور بن عدي به ميدان آمد و مبارز خواست. محمد بن أبي بکر او را با شمشير زد و او را کشت.

عايشه به خشم آمد و گفت:

مُشتي سنگ ريزه به من بدهيد.

به او دادند، آنها را به روي ياران اميرالمومنين علي عليه السلام پاشيد و گفت:

شاهَتِ الوُجُوه

(زشت باد روي شما)

مردي از اصحاب علي عليه السلام گفت: يا عايشه:

ما رَمَيتِ إِذْ زَمَيتِ وَلکِنَّ الشَّيطانَ رَمي

«تو نبودي که سنگريزه ها را پرتاب کردي، اين شيطان بود که آنها را به سوي ما پاشيد.»

پس طلحة بن عبيداللَّه به آواز بلند گفت:

اي بندگان خداي صبر کنيد که صبر و ظفر با يکديگر قرين باشند و ثواب صابران بسيار است؛

إِنَّما يُوَفَّي الصابِرُونَ أَجرَهُمْ بِغَيْرِ حِساب.

مروان بن حَکَم به غلام خويش گفت:

اي غلام مي داني که چه چيزي مرا به شگفتي واداشته؟

غلام گفت: نمي دانم.

مروان گفت:

از آن تعجب مي کنم که هيچ کس بر کشتن عثمان بيشتر از طلحه سعي نمي کرد.

طلحه دشمنان خليفه سوّم را تحريک مي کرد و در ريختن خون او تلاش فراوان داشت.

امروز آمده تا تقاص خونِ خليفه سوم را بگيرد و مردم را در معرض هلاکت قرار دهد.

مي ترسم که همه لشگر را به کشتن دهد، مي خواهم که او را با تير بزنم و مسلمانان را از شرّ و فساد او خلاص کنم، اگر تو در پيش روي من بايستي و مرا بپوشاني، چنانکه مرا کسي نبيند و نداند که اين تير را من زده ام، تو را از مال خود آزاد خواهم کرد.

غلام در پيش او ايستاد و مروان تيري که پيکان آن را زهر داده بود در خانه کمان راست کرد و بر طلحه انداخت چنانچه پاي او را به رکاب دوخت. طلحه از آن زخم بيطاقت شده از اسب بيفتاد و بيهوش شد. چون به هوش آمد، به غلام خويش گفت:

مرا برگير و در سايه اي ببر.

غلام گفت:

اي خواجه، هيچ پناهي و سايه اي نمي بينم که تو را آنجا برم.

طلحه گفت:

سبحان اللَّه! امروز خون هيچ يک از قريش را ضايع تر از خون خويش نمي بينم و نمي دانم که اين تير از کجا به من رسيده است؟ آيا اين تير، تيرِ مرگ بوده است و مي دانم که بي حکم و تقدير باري سبحانه چنين نخواهد شد؛

وَکانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَقْدوراً

طلحه اين کلمات مي گفت و بر خود مي پيچيد تا جان داد.

او را در جائي دفن کردند که آن را «سبَّخه» مي ناميدند.

عايشه از وفات طلحه فراوان دلتنگ شد؛ زيرا که طلحه پسر عموي او بود و اهل کوفه و بصره از کشته شدن طلحه و تأسّف خوردند.

چون شب در آمد، لشگرها بازگشتند

و روز ديگر هر دو لشگر صف ها آراستند.

عايشه در هَودَج نشسته و شتر او را پيش لشگر بازداشته و مرداني چند اطراف او ايستاده بودند.

اميرالمؤمنين علي عليه السلام لشگر را آماده کرد و مبارزان قدم در ميدان نبرد گذاشته، جنگ دوباره آغاز شد.

در آن روز از لشگر بصره افراد زيادي کشته شدند به طوري که خاک ميدان سرخ گشت.

ياران علي عليه السلام يک به يک به ميدان مي رفتند و بر اصحاب جمل حمله مي کردند.

اوّل حجّاج بن عزية الأنصاري با اسب تاخت،

بعد از آن خزيمَة بنِ ثابت به ميدان رفت،

بعد شِرَيح بن هاني حارثي به ميدان رفت،

بعد از آن هاني بن عروة المذحجي بر عقب ايشان حمله کرد،

سپس زياد بن کعب الهمداني حمله کرد،

و عمار ياسر نيز اسب خويش را دواند و حمله کرد،

آنگاه اشتر نخعي حمله کرد،

سپس از آن سعيد بن قيس الهمداني

بعد از آن عدي بن حاتم الطّايي به دنبال آنان اسب تاخت،

سپس رفاعة بن شداد به ميدان رفت.

چنانکه ياران اميرالمؤمنين از دست راست و دست چپ و قلب و جناح لشگر همه حمله ها کردند و مبارزه را تداوم دادند که هيچ وقت کسي مثل آن را در خاطر ندارد.

چنانچه در آن روز از اصحاب جمل بي نهايت کشته شدند

و هَودَجي که عايشه در آن نشسته بود همانند خار پُشتي شد که از تيرهاي فراوان بر آن زده بودند.

اصحاب جَمَل پِشکل هاي شتر عايشه را مي گرفتند و مي بوييدند و با يکديگر مي گفتند:

سرگين شتر عايشه، خوشبويتر از مشک است.

و بدان فخر مي کردند.

و مهار شتر او را گرفته دلاوري ها نشان مي دادند و در پيش روي او کشته مي شدند.

در آن حالت مالک اشتر نخعي در حالِ مبارزه بود.

عبداللَّه بن زبير فرياد بر سر او زد و گفت:

اي دشمن خدا، زماني بايست و برجاي خود باش که در همه عالم تو را مي طلبيدم تا دست مردان بيني.

اين را گفت و با نيزه به او حمله کرد.

عبداللَّه بن زبير حيله ها کرد تا خود را از دست او نجات داد.[1] .

چون ياران اميرالمؤمنين علي عليه السلام از هر سو حمله کردند و آثار پيروزي بر لشگر اميرالمؤمنين آشکار گشت و اهل بصره بيشتر به قتل مي رسيدند، سرانجام فرار را بر قرار ترجبح داده گريختند.

اميرالمؤمنين علي عليه السلام فرمود:

شتر عائشه را پِي کنيد که آن را شيطان نگاه داشته است.

اصحاب به طرف شتر دويدند،

عبدالرّحمان بن صرة التنوخي شمشيري بر پاي شتر زد که هر دو پاي پيش او قطع شد و شتر بر زمين افتاد و سينه بر خاک نهاده، ناله اي سخت سرداد.

عمّار ياسر بند هودج شتر را با شمشير بريد، بطوري که هودج افتاد،

آنگاه به نزد اميرالمؤمنين علي عليه السلام رسيدند.









  1. مالک اشتر ان روز، روزه دار بود.