نصيحت فرماندهان كل دشمن











نصيحت فرماندهان کل دشمن



چون لشگرها در برابر يکديگر ايستادند و مبارزان روي در روي هم قرار گرفتند، اميرالمؤمنين علي عليه السلام بيرون آمد و در ميان هر دو صف ايستاد.

پيراهن حضرت رسول صلي الله عليه وآله وسلم پوشيده و رداي آن حضرت بر دوش انداخته و دستمالي سياه بر سر بسته و بر استر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم[1] نشسته، به آواز بلند گفت:

کجاست زبير بن عوّام تا پيش من آيد؟

جمعي گفتند: يا اميرالمؤمنين، زبير سلاح پوشيده و تو هيچ حربه اي با خود نداري.

اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: با کي نيست او را بخوانيد.

ازبير پيش آمد.

عايشه فرياد زد: بيچاره اسماء (زَنِ زبير) بيوه شد.

به او گفتند: دل فارغ دار که علي کس را چنين نکشد، بي سلاح آمده و با او سخني دارد.

زبير نزد اميرالمؤمنين آمد.

امام علي عليه السلام به او فرمود:

يا اباعبداللَّه، اين چه کاري است که مي کني؟

و جواب داد: طَلَب کردن خونِ عثمان.

اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:

سبحان اللَّه! تو و ياران تو او را کشتيد. هنوز خون او از شمشير شما مي چکد مگر از خويشتن و ياران خويش قصاص مي خواهي؟

تو را سوگند مي دهم بدان خدايي که جز او خدايي نيست و بدان خدايي که قرآن بر محمّد صلي الله عليه وآله وسلم فرستاد که حضرت پيغمبر صلي الله عليه وآله وسلم به تو فرمود که علي عليه السلام را دوست مي داري؟ تو گفتي چرا دوست ندارم در حالي که او پسرخاله من است.

پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: روزي باشد تو به جنگ او آيي و با او مخالفت کني،

يقين بدان که تو آن روز ظالم باشي.

زبير گفت: آري چنين است.

امام عليه السلام فرمود:

بار ديگر تو را سوگند مي دهم، ياد داري روزي که رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم از سراي عَمروبن عوف مي آمد و تو در خدمت او بودي و او دست تو را گرفته بود؟

من پيش شما باز آمدم حضرت رسول صلي الله عليه وآله وسلم بر من سلام گفت و من در روي او خنديدم.

تو گفتي: اي پسر ابوطالب چرا نخست بر رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم سلام نگفتي؟ هرگز دست از تکبّر برنخواهي داشت؟

آن حضرت فرمود: آهسته باش اي زبير که علي متکبّر نيست.

روزي باشد که تو به جنگ آيي و تو آن روز ظالم باشي؟

زبير گفت:

آري چنين بوده است و رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم چنين فرموده،

امّا من اين سخن را فراموش کرده بودم، اکنون که به ياد من آوردي، دانستم که تو راست گفتي و اگر پيش از اين به يادم آورده بودي هرگز بر به جنگ تو نمي آمدم و اين ساعت که به يادم آوردي به خدا باز مي گردم و هيچ حرکتي نمي کنم که بر خاطر تو از آن غباري نشيند.

اين را گفت و بازگشت و به نزد عايشه آمد که او در هودَج بود.

عايشه گفت:

يا اباعبداللَّه، ميان تو و علي عليه السلام چه گذشت؟

زبير کلماتي که اميرالمؤمنين علي عليه السلام از رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم به ياد او داده بود تقرير کرد و گفت:

به خداي ذوالجلال که من در اسلام و جاهليّت در هيچ نبردي نبوده ام و در هيچ جنگي نايستاده ام که در آن پيروز نگردم.

امّا در برابر علي عليه السلام ايستادن خطاست.

عايشه گفت:

اي زبير، معلوم است که از شمشير علي عليه السلام ترسيدي. اگر تو از شمشير او بترسي، عيبي و عاري نباشد که پيش از تو مردان بسياري از آن ترسيده اند.

پسر او عبداللَّه او را گفت:

اي پدر صورت مرگ را در شمشير علي عليه السلام ديدي که از او ترسيدي و پشت گرداندي؟

زبير گفت:

واللَّه اي پسرک من، تو همه وقت بر من شوم بوده اي.

عبداللَّه گفت:

من شوم نبوده ام، ولي تو مرا در ميان عرب رسوا کردي و خال عاري بر ما نهادي که به آب هفت دريا شسته نشود.

زبير چون اين سخن شنيد، در خشم شد و بانگ بر اسب زده به سوي اميرالمؤمنين عليه السلام تاخت.

اميرالمؤمنين چون او را به آن حالت ديد، به لشگر خود آواز داد که راه او باز گذاريد، زبير مي خواهد شجاعت خود را نشان دهد.

پس از حملات پِي در پِي به جايگاه خود بازگشت و آنگاه از لشگر جدا شد،

پنجاه سوار از عقب او بتاختند تا او را باز دارند.

امّا زبير عنان بگردانيد و بر ايشان حمله کرد و همه را از يکديگر جدا ساخت و به راه خود ادامه داد، تا به موضعي رسيد که آن را «وادي السِّباع» مي گفتند، و بر قبيله اي از بني تميم فرود آمد،

يکي از آشنايان به او گفت: لشگر را چگونه ديدي؟

زبير گفت:

عزيمت جنگ داشتند و مي خواستند که با يکديگر نبرد کنند که من تحمّلِ آن را نداشته از آنها جدا شدم.

وقتي زبير غذا خورد، پس از خواندن نماز خوابيد.

عمرو بن جرموز شمشيري بر سر او فرود آورد و سر او را بريد و سلاح و انگشتر او را پيش اميرالمؤمنين علي عليه السلام آورد.

چون سر زبير و اسلحه و اسب او را پيش اميرالمؤمنين آورد، آن حضرت از کشتن او بسيار ناراحت شد و به عمرو اعتراض کرد که:

چرا او را کشتي؟

عمرو گفت:

مي پنداشتم که از کشتن او خوشحال مي گردي.

اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:

من از پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم شنيدم که فرمود:

«کشنده زبير را به آتش دوزخ بشارت دهيد.»

عمرو از اين حرف بسيار ناراحت گشت و برفت. اميرالمؤمنين علي عليه السلام شمشير زبير را گرفت و تکاني به آن داد و گريست و فرمود:

اين شمشيري است که بسيار رنج و اندوه از روح پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم باز داشته و در راه خدا جهاد کرده است.

آنگاه امام علي عليه السلام رو به لشگر کرد و فرمود:

اين جريان را فراموش کنيد، دل به جنگ دهيد و خدا را ياد کنيد، سخن نگوئيد و نعره نزنيد که آن نشانِ ترس است.

عايشه نيز لشگر خود را تشويق کرد.

اهل بصره آماده جنگ شده بودند و پياپي بر لشگر اميرالمؤمنين علي عليه السلام تير مي انداختند و لشگريان علي عليه السلام را آزار مي دادند.

امام علي عليه السلام در آن حال خاموش بود.

ياران گفتند:

اي اميرالمؤمنين! ايشان از حدّ گذرانده و سربازان ما را زخمي و خسته کردند.

يا اميرالمؤمنين چرا اجازه جنگ نمي دهيد؟

اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:

در اين فکر بودم که خودم را از جنگ معذور دارم.

اکنون مي بينم که نصيحت نمي پذيرند. جنگ را آغاز کردند و بسياري از لشگر ما را زخمي و مجروح کردند. ديگر عذري نمانده است.









  1. آن استري خِنگ بود که او را دُلدُل مي گفتند.