حقيقت را خدا مي داند











حقيقت را خدا مي داند



سران گروه بي آنکه توجه کنند دو ماه پيش رسول خدا به آنان چه گفت، هر يک قوم خود را براي رهبري مسلمانان شايسته تر از ديگري مي دانست. اينان چه مي خواستند؟ غم مسلماني داشتند، يا رتبت و جاه را آرزو مي کردند؟

آنچه مسلم است اينکه تيره اي يا تيره هايي از قريش نمي خواستند چراغي که در خاندان هاشم روشن شده همچنان افروخته بماند. در آن روز بر علي (ع) چه گذشت؟ حقيقت را خدا مي داند. از نامه ي معاويه و از پاسخي که علي (ع) بدو داده است مي توان دانست چگونه از او بيعت گرفته اند.

[صفحه 17]

«گفتي مرا چون شتري بيني مهار کرده مي راندند تا بيعت کنم، به خدا که خواستي نکوهش کني ستودي، و رسوا سازي و خود را رسوا نمودي. مسلمان را چه نقصان که مظلوم باشد، و در دين خود بي گمان يقينش استوار و از دو دلي به کنار. اين حجت که آوردم براي جز تو خواندم. ليکن از آن آنچه به خاطر رسيد بر زبان راندم».

پس از آنچه در سقيفه رخ داد جز خاندان هاشم و تني چند، کسي با علي (ع) روي موافق نشان نمي داد و اگر به زبان موافق بود به رفتار خلاف آن مي نمود. علي (ع) در اين باره چنين مي گويد:

«نگريستم و ديدم مرا ياري نيست و جز کسانم مددکاري نيست. دريغ آمدم آنان دست به ياريم گشايند، مبادا به کام مرگ درآيند. ناچار خار غم در ديده شکسته، نفس در سينه و گلو بسته از حق خود چشم پوشيدم و شربت تلخ شکيبايي نوشيدم».

علي (ع) و چند تن از فرزندان هاشم که گرد جنازه ي پيغمبر (ص) بودند سرانجام کار شستن و کفن کردن او را پايان دادند.

علي (ع) هنگام شستن پيکر پاک رسول خدا (ص) چنين گفت:

«پدر و مادرم فدايت باد، با مرگ تو رشته اي بريد که در مرگ جز تو کس چنان نديد. پايان يافتن دعوت پيغمبران و بريدن خبرهاي آسمان. مرگت مصيبت زدگان را به شکيبايي واداشت، و همگان را در سوگي يکسان گذاشت. و اگر نه اين است که به شکيبايي امر فرمودي و از بيتابي نهي نمودي، اشک ديده را با گريستن بر تو به پايان مي رسانديم و درد همچنان بي درمان مي ماند و رنج و اندوه هم سوگند جان. و اين زاري و بيقراري در فقدان تو اندک است، ليکن مرگ را باز نتوان گرداند، و نه کس را از آن توان رهاند. پدر و مادرم فدايت، ما را در پيشگاه پروردگارت به ياد آر و در خاطر خود نگاهدار».

چنانکه نوشته شد، دنيا طلبان علي (ع) را واگذاردند، و از گرد او پراکنده شدند. در آن روز تنها کسي که مي توانست به دفاع از سنت رسول برخيزد، دختر پيغمبر (ص) بود و تنها جايي که دادخواست در آنجا مطرح مي شد مسجد مسلمانان. دختر پيغمبر (ص) به مسجد آمد خطبه اي سراسر موعظت، حق طلبي و ارشاد بر آن مردم خواند.

«چون خداي تعالي همسايگي پيمبران را براي رسول خويش گزيد، دورويي آشکار

[صفحه 18]

شد و کالاي دين بي خريدار. هر گمراهي دعويدار، و هر گمنامي سالار، و هر ياوه گويي در کوي و برزن در پي گرمي بازار. شيطان از کمينگاه خود سر برآورد، و شما را به خود دعوت کرد، و ديد چه زود سخنش را شنيديد و سبک در پي او دويديد. و در دام فريبش خزيديد، و به آواز او رقصيديد. هنوز دو روزي از مرگ پيغمبرتان نگذشته و سوز سينه ي ما خاموش نگشته، آنچه نبايست، کرديد و آنچه از آنتان نبود، برديد و بدعتي بزرگ پديد آورديد».

در آن مجلس که نيمي مجذوب و نيمي مرعوب بودند، اين سخنان آتشين که از دلي داغدار، حق طلب و سنت دوست بر مي خاست چه اثري نهاد؟ خدا مي داند.

آن اندازه روشن است که اساس گفته ي او را ناديده گرفته، سخن را به ميراث کشاندند. حالي که او آن خطبه را براي گرفتن چند اصله ي خرما و چند من گندم نخواند. خانداني که از گلوي خود مي برند و گرسنگان را سير مي کنند، براي شکم فرزندانشان اشک نمي ريزند. آنچه او مي خواست زنده نگاهداشتن سنت بود و برپا بودن عدالت. مي ترسيد جاهليت که زير پوشش مساوات اسلام خفته است سر برآورد و مفاخرت هاي قبيله اي از نو زنده گردد.

از رحلت رسول خدا زماني دراز نگذشت که همسر علي (ع)، زهراي اطهر دربستر بيماري افتاد و به جوار حق شتافت. مرگ زهرا (س) غمي ديگر بود که بر دل علي (ع) نشست.

در اينجا سخناني را که علي (ع) هنگام به خاک سپردن او گفته است مي آورم. سخناني که بيان دارنده ي ميزان رنج و آزردگي اوست:

«درود بر تو اي فرستاده ي خدا از من و دخترت که در کنارت آرميده و زودتر از ديگران به تو رسيد. اي فرستاده ي خدا! مرگ دختر گراميت عنان شکيبايي از کفم گسلانده و توان خويشتن داريم نمانده. اما براي من که سختي جدايي تو را ديده و سنگيني مصيبتت را کشيده ام جاي تعزيت است. تو را در آنجا بالين ساختم که قبر تو بود و جان گراميت ميان سينه و گردنم از تن مفارقت نمود. همه ي ما از خداييم و به خدا باز مي گرديم. امانت بازگرديد و گروگان به صاحبش رسيد. کار هميشگي ام اندوه است و تيمار خواري، و شبهايم شب زنده اري. تا آنکه خدا خانه اي را که تو در آن به سر

[صفحه 19]

مي بري برايم گزيند. زودا دخترت تو را خبر دهد، که چسان امتت فراهم گرديدند، و بر او ستم ورزيدند. از او بپرس چنانکه شايد، و خبرگير از آنچه بايد، که ديري نگذشته و ياد تو فراموش گشته. درود بر شما! درود آنکه بدرود گويد نه که رنجيده است و راه دوري جويد. اگر باز گردم نه از خسته جاني است و اگر بمانم نه از بدگماني است، اميدوارم بدانچه خدا شکيبايان را وعده داده است».


صفحه 17، 18، 19.