سالهاي پر رنج











سالهاي پر رنج



سال سي و نهم و چهلم هجري براي علي (ع) سالهايي پر رنج بود. معاويه گروه هايي را براي دستبرد و ترساندن مردم عراق و رماندن دل آنان از علي (ع) به مرزهاي عراق فرستاد.

نعمان پسر بشير را با هزار تن به عين التمر که شهرکي در غرب کوفه بود روانه کرد. مالک بن کعب که در آن هنگام تنها با صد تن در آن شهر به سر مي برد، براي رويارويي با نعمان از علي (ع) مدد طلبيد. و علي (ع) از مردم کوفه خواست به ياري او بروند، ولي آنان در رفتن کوتاهي کردند، علي (ع) چون سستي آنان را ديد به منبر رفت و فرمود:

«هر گاه بشنويد دسته اي از شاميان به سر وقت شما آمده اند، به خانه هاي خود

[صفحه 51]

مي خزيد و در به روي خويش مي بنديد؛ چنانکه سوسمار در سوراخ خود خزد و کفتار در لانه آرمد. فريفته کسي است که فريب شما را خورد و بي نصيب آنکه انتظار ياري از شما برد. اًِّنّالِلّهِ واًِّنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ».

آيا اين گفتار و مانند آن در دل سخت آن مردم اثر کرد؟ نه! هم در اين سال معاويه يکي از ياران خود را به نام يزيد بن شجره به مکه فرستاد تا با مردم حج گزارد و از آنان براي وي بيعت گيرد و عامل علي (ع) را از آن شهر بيرون کند. همچنين گروهي را براي غارت به جزيره روان داشت.

هم در اين سال سفيان بن عوف را با شش هزار تن فرستاد تا بر مردم هيت غارت برد. سفيان دست به کشتار مردم و بردن مالهاي آنان کرد. علي (ع) خود پياده به راه افتاد و به نخيله رفت. تني چند در پي او رفتند و گفتند: «اميرمؤمنان (ع) ما اين کار را کفايت مي کنيم».

فرمود:

«شما از عهده ي کار خور بر نمي آئيد چگونه کار ديگري را برايم کفايت مي نماييد؟ اگر پيش از من رعيت از ستم فرمانروايان مي ناليد، امروز من از ستم رعيت خود مي نالم، گويي من پيروم و آنان پيشوا، من محکومم و آنان فرمانروا».

به سال سي و نهم معاويه ضحاک پسر قيس را براي غارت و کشتن فرستاد. علي (ع) چون کوتاهي مردم را براي مقابله با او ديد اين خطبه را خواند:

«اي مردمي که به تن فراهم ايد و در خواهشها مخالف هميد. سخنانتان تيز، چنانکه سنگ خاره را گدازد و کردارتان کند، چنانکه دشمن را درباره ي شما به طمع اندازد. در بزم جوينده ي مرد ستيزيد و در رزم پوينده ي راه گريز. آنکه از شما ياري خواهد خوار است و دل تيمار خوارتان از آسايش به کنار. براي کدام خانه پيکار مي کنيد؟ و پس از من در کنار کدام امام کارزار مي کنيد؟ به خدا سوگند فريفته کسي است که فريب شما را خورد و بي نصيب کسي است که انتظار پيروزي از شما برد».

اما شيطان دل آن مردم را چنان پر کرده بود که موعظت در آن راهي نداشت و امام مي فرمود:

«اي نه مردان به صورت مرد. اي کم خردان ناز پرورد. کاش شما را نديده بودم و

[صفحه 52]

نمي شناختم که به خدا پايان اين آشنايي ندامت بود و دستاورد آن اندوه و حسرت. خدايتان بميراناد که دلم از دست شما پر خون است و سينه ام مالامال خشم شما مردم دون که پياپي جرعه ي اندوه به کامم مي ريزيد و با نافرماني و فروگذاري جانب من، کار را به هم در مي آميزيد».

و در دل خود را با خدا در ميان مي نهاد که:

«خدايا اينان از من خسته اند و من از آنان خسته، آنان از من به ستوه اند و من از آنان دل شکسته. پس بهتر از آنان را مونس من دار و بدتر از مرا بر آنان بگمار».

سپس حُجر بن عدي را براي مقابله او فرستاد. جنگ ميان سپاه حجر و ضحاک در گرفت و ضحاک گريخت.

معاويه مي دانست تا علي (ع) زنده است گرفتن عراق براي او ممکن نيست. ايالتي ديگر هم مانده بود که مي بايست آن را تصرف کند و آن سرزمين مصر بود. مصريان با عثمان دلخوش نبودند و بيم آن بود که با ياري علي (ع) بر شام حمله برند. و از اين گذشته مصر سرزمين ثروتمندي بود. غله و نقدينه ي فراوان داشت و براي دستگاه حکومت منبعي سرشار به حساب مي آمد، و نبايد آن را از دست داد. عمرو را که هواي حکومت مصر را در سر داشت و بر سر اين کار با معاويه پيمان نهاده و نزد او آمده بود، گفت:

- «لشکري را با فرمانده اي لايق بدانجا بفرست. چون به مصر رسد موافقان ما بدو مي پيوندند و کار تو پيش مي رود». معاويه گفت:

- «بهتر است به دوستان خودمان که با علي (ع) ميانه ي خوبي ندارند نامه بنويسم.

اگر مصر بدون جنگ به فرمان ما در آيد چه بهتر، وگرنه آنگاه لشکر مي فرستيم.

عمرو تو سختگير و شتاب کاري و من مي خواهم کار به نرمي و مدارا پيش رود». عمرو گفت:

- «چنان کن که خواهي، اما کار ما جز با جنگ پيش نخواهد رفت».

معاويه نامه اي به مَسلمه پسر مُخَلَّد و معاويه پسر خُديج نوشت. اين دو تن از مخالفان علي (ع) بودند. معاويه آنان را بدين مخالفت ستود و از ايشان خواست به خونخواهي عثمان برخيزند، و به آنان وعده داد که در حکومت خود شريکشان سازد. محمد ماجرا

[صفحه 53]

را به امام نوشت. امام بدو پاسخ داد:

«ياران خود را فراهم ساز و شکيبا باش من لشکري به ياري تو مي فرستم».

سپس مردم را به رفتن مصر و ياري محمد خواند و پاسخ آنان روشن بود. دسته اي دل به وعده هاي معاويه بسته و دسته اي از جنگ خسته و دسته اي که در آرزوي پيروزي عراق بر شام بودند و بدان نرسيدند از امام خود گسسته، فرموده ي او را نپذيرفتند. علي (ع) آنان را چنين مي فرمايد:

«اي مردم که اگر امر کنم فرمان نمي بريد و اگر بخوانمتان پاسخ نمي دهيد. اگر با شما بستيزند سست و ناتوانيد. اگر به ناچار به کاري دشوار در شويد، پاي پس مي نهيد. بي حميت مردم انتظار چه مي بريد؟ چرا براي پيروزي نمي خيزيد؟ و براي گرفتن حقتان نمي ستيزيد. مرگتان رساد. خواري بر شما باد. شگفتا! معاويه بي سر و پاهايش را مي خواند و آنان پي او مي روند، بي آنکه بديشان کمکي رساند و من عطاي شما را مي پردازم و از گرد من پراکنده مي شويد».

علي (ع) بر آن شد که حاکمي کار آزموده تر به مصر بفرستد و گفت:

«مصر را يکي از دو تن بايد سامان دهد. قيس که او را از حکومت آنجا برداشتم يا اشتر».

اشتر در آن روزها در نصيبين به سر مي برد. علي (ع) او را خواست و بدو فرمود جز تو کسي نمي تواند کار مصر را سر و صورت دهد.

اشتر روانه ي مصر شد و جاسوسان معاويه بدو خبر دادند. معاويه نگران شد و دانست اگر اشتر به مصر برسد کار بر هواداران او دشوار خواهد شد. نامه اي به مأمور خراج قلزم نوشت که: «اگر کار اشتر را تمام کني چندانکه در قلزم به سر مي بري از تو خراج نخواهم خواست». چون اشتر به قلزم رسيد وي پيشباز او رفت و او را به خانه خود فرود آورد و خوراکي آلوده به زهر بدو خوراند و او را شهيد کرد.

معاويه پس از شنيدن خبر کشته شدن مالک، گفت: «علي را دو دست بود يکي در صفين افتاد (عمار) و ديگري در رسيدن به مصر».

و چون خبر شهادت او را به علي (ع) دادند گفت:

«مالک چه بود؟ به خدا اگر کوه بود، کوهي بود جدا از ديگر کوهها و اگر سنگ بود،

[صفحه 54]

سنگي بود خارا، که سم هيچ ستور به ستيغ آن نرسد. و هيچ پرنده بر فراز آن نپرد».

در بعضي روايتهاست که فرمود:

«مالک براي من همچون من بود براي رسول خدا».

از آن سو در مصر ميان محمد و عثمانيان جنگ درگرفت و آنان بر وي پيروز گشتند و او را شهيد کردند. و جسدش را درون خَر مرده نهادند و آتش زدند. کار آنان چنان بي رحمانه بود که چون عايشه شنيد سخت گريست و در پس نماز معاويه و عمرو را نفرين کرد.

چون علي (ع) از کشته شدن محمد آگاه شد، او را ستود و به عبدالله عباس چنين نوشت:

«مصر را گشودند و محمد به شهادت رسيد. پاداش مصيبت او را از خدا مي خواهم. فرزندي خير خواه و کارگذاري کوشا بود. من مردم را فراوان نه يک بار، خواندم تا به ياري او روند. بعضي با ناخشنودي آمدند. و بعضي به دروغ بهانه آوردند و بعضي بر جاي خود نشستند. از خدا مي خواهم مرا زود از دست اينان برهاند. به خدا اگر آرزوي شهادتم به هنگام رويارويي با دشمن نبود، و دل نهادنم بر مرگ خوش نمي نمود، دوست داشتم يک روز با اينان به سر نبرم و هرگز ديدارشان نکنم».

بدين ترتيب معاويه گامي ديگر به آرزوي خود نزديک شد. شام را در فرمان داشت. بر مصر نيز دست انداخت. اکنون نوبت عراق است.

علي (ع) از يک سو گستاخي معاويه، و از سوي ديگر سستي و دلسردي مردم خود را مي ديد. سپس مسلمانان عصر رسول خدا را به ياد مي آورد، آنان که دل و زبانشان با خدا و پيغمبر (ص) يکي بود، آنان که به خويش و تبار خويش نمي نگريستند و اگر مي نگريستند رضاي خدا را مي جستند. حال مي بيند از نو جاهليت ديرين زنده شده است.

علي (ع) از دست اين مردم خون مي خورد و شکايت به خدا مي برد، و اگر کسي را از اهل راز مي ديد، با او درد دل مي کرد. از آن جمله درد دلي است که با کميل پسر زياد در ميان نهاده است:

«در اينجا (اشاره به سينه خود کرد) دانشي است انباشته. اگر فراگيراني براي آن

[صفحه 55]

مي يافتم! آري يافتم! داراي دريافتي تيز بود، اما امين نمي نمود با دين، دنيا مي اندوخت و به نعمت خدا بر بندگانش برتري مي جست، و به حجت علم بر دوستان خدا بزرگي مي فروخت. يا کسي که پيرو خداوندان دانش است، اما او را بصيرتي نيست که وي را از شک برهاند لاجرم در گشودن نخستين شبهه در مي ماند يا آنکه سخت در پي لذت بردن است و شهوت راندن. هيچ يک از اينان پاس دين نمي توانند و بيشتر به چارپاي چرنده مي مانند».


صفحه 51، 52، 53، 54، 55.