گزيدن داور











گزيدن داور



نوبت به گزيدن داور رسيد. معلوم بود داور شاميان عمرو پس عاص است. اما چه کسي از سوي عراقيان به داوري گزيده شود؟ علي (ع) مي خواست عبدالله پسر عباس را بگزيند، اما بعض فرماندهان سپاه او نپذيرفتند و ابوموسي اشعري را براي چنين کار شناساندند. بيشتر از همه اشعث کوشيد تا ابوموسي از جانب سپاه علي (ع) به داوري گزيده شود.

ابوموسي را اگر منافق ندانيم ساده لوحي او مسلم است. او هنگامي که علي (ع) عازم

[صفحه 43]

جنگ بصره بود از مردم خواست در خانه بنشينند و به جنگ نپردازند و سرانجام با سختگيري مالک اشتر از دارالحکومه رانده شد.

اکنون بايد ديد جنگ بر سر چه بوده است، و داوران بايد چه کنند. مي دانيم علي (ع) در نامه اي که به معاويه نوشت از وي خواست به رأي شوراي مهاجران و انصار که او را به خلافت معين کرده اند گردن نهد:

«شورا خاص مهاجران و انصار است. پس اگر گرد کسي فراهم گرديدند و او را امام خود ناميدند، خشنودي خدا را خريدند. اگر کسي بر کار آنان عيب گذارد يا بدعتي پديد آرد، بايد او را به جمع برگردانند».

و معاويه در نامه اي به علي (ع) چنين مي نويسد:

«طرفداران عثمان بر تو بدگمان اند، چرا که کشندگان او را پناه داده اي و اکنون گرد تو هستند و تو را ياري مي کنند و تو خود را از خون عثمان بري مي داني. اگر راست مي گويي آنان را در اختيار ما بگذار تا قصاصشان کنيم آنگاه براي بيعت به سوي تو خواهم آمد».

از گفتار و از نامه هاي معاويه روشن مي شود، آنچه به داوران واگذاردند اين است که ببينند کشندگان عثمان در کار خود به حق بوده اند يا نه. وظيفه ي داوران نبوده است بنشينند و بينديشند که آيا علي (ع) سزاوار خلافت است يا معاويه. چنانکه نوشته شد معاويه با آنکه سوداي خلافت در سر مي پخت، بر زبان نمي آورد؛ چون موقع را مناسب نمي ديد. معاويه بظاهر مي گفت عثمان را به ناحق کشته اند من خويشاوند و ولي دم او هستم.

آشتي نامه نوشته شد و اشعث آن را بر مردم خواند و همگان خشنودي خود را اعلام نمودند، تا آنکه به دسته اي از بني تميم رسيد. عروة بن اُدَيَّه از ميان آنان گفت:

- «در کار خدا حَکَم بر مي گماريد؟ لا حُکْمَ اِلاّ لِلّهِ» و بر آشفت. اما جمعي که بعداً در زمره ي خوارج درآمدند از اشعث عذر خواستند. اين آشتي نامه روز چهارشنبه سيزدهم صفر سال سي و هفت هجري نوشته شد.

جاي اقامت داوران «دُومَُْة الْجَنْدَلْ» تعيين گرديد؛ واحه اي در (جَوْف) در مرز شمالي شبه جزيره عربستان. سرانجام روز صادر شدن رأي فرا رسيد. روزي که هر دو داور بايد نظر خود را اعلام کنند. آيا عثمان سزاوار کشتن بود يا او را به ناروا کشتند؟ اما آنان به بررسي کشته شدن عثمان بسنده نکردند بلکه فراتر رفته بودند.

[صفحه 44]

عمرو عاص با زيرکي خاص به ابوموسي قبولاند که علي (ع) چون کشندگان عثمان را پناه داده و جنگ را به راه انداخته، سزاوار حکومت نيست. ابوموسي نيز بر معاويه خرده گرفت و او را لايق خلافت نديد و مقرر داشتند ابوموسي، علي (ع) را از خلافت خلع کند و عمرو عاص معاويه را، و کار تعيين خليفه به شورا واگذار شود. چه کسي به آنان چنين اختياري داده بود؟ و اين حق را از کجا يافتند؟ در آشتي نامه چيزي نمي بينيم. اما آنان با يکديگر چنين توافقي کردند. هنگامي که بايست داوران رأي خود را اعلام کنند، عمرو عاص نيرنگ ديگري به کار برد. ابوموسي را پيش انداخت و گفت:

- «حرمت تو واجب است و نخست تو بايد رأي خود را اعلام کني».

اين ساده لوح به ريش گرفت و هرچند ابن عباس او را بر حذر داشت و بدو گفت بگذار نخست عمرو رأي خود را بدهد، نپذيرفت، ميان جمع آمد و گفت:

- «من علي (ع) را از خلافت خلع مي کنم، چنانکه اين انگشتر را از انگشت برون مي آورم». پس از او عمرو به منبر رفت و گفت:

- «چنانکه او علي را از خلافت خلع کرد من نيز او را خلع مي کنم و معاويه را به خلافت مي گمارم، چنانکه اين انگشتر را در انگشت خود مي نهم».

ابوموسي برآشفت و گفت:

- «مثل عمرو مثل کساني است که خدا درباره شان فرمود: وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها». عمرو نيز گفت:

- «مَثَلُکَ کَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أسْفاراً».

لختي يکديگر را سرزنش کردند و هر يک به سويي روان شدند و آنچه علي (ع) کوفيان را از آن بيم مي داد پديد آمد. عراقيان چون از رأي داوران آگاه شدند برآشفتند، اما دير شده بود. گروهي که از آن پس خوارج نام گرفتند بانگ «لا حُکْمَ اِلا لِلَّهِ» بر آوردند و بر امام خرده گرفتند که چرا داور گماشتي؟ علي (ع) در اين باره چنين مي فرمايد:

«چون اين مردم را خواندند تا قرآن را ميان خويش داور گردانيم، ما گروهي نبوديم که از کتاب خدا روي برگردانيم. خداي سبحان گفته است اگر در چيزي خصومت کرديد آن را به خدا و رسول بازگردانيد. و بازگردانيدن آن به خدا اين است که کتاب او را به داوري بپذيريم و بازگرداندن به سنت رسول اين است که سنت او را بگيريم. اگر از روي

[صفحه 45]

راستي به کتاب خدا داوري کنند، ما از ديگر مردمان بدان سزاوارتريم».

و در پاسخ آنان که مي گفتند مردمان را چه صلاحيتي است که در دين خدا حاکم شوند؟ گفت:

«ما مردمان را به حکومت نگمارديم، بلکه قرآن را داور قرار داديم. اين قرآن خطي نبشته است که ميان دو جلد هشته است. زبان ندارد تا به سخن آيد، به ناچار آن را ترجماني بايد، ترجمانش آن مردان اند که معناي آن را دانند».

«رأي سران شما يکي شد که دو مرد را به داوري پذيرند و از آن دو پيمان گرفتيم که قرآن را لازم گيرند و فراتر از حکم آن نگزينند. زبان ايشان با قرآن باشد و دلشان پيرو حکم آن. اما آن دو از حکم قرآن سرپيچيدند و حق را واگذاردند. حالي که آن را مي ديدند، هواي آنان بيرون شدن از راه راست بود و خوي ايشان کجروي و مخالفت با آنچه رضاي خداست».

گفتند: «حال که چنين است بايد جنگ را از سر گيريم». اما از سر گرفتن جنگ ممکن نبود. چرا که به موجب پيمان نامه تا ماه رمضان نمي توانستند دست به جنگ بزنند. پس از آنکه پذيرفتند[ به ظاهر يا از روي اعتقاد، خدا مي داند] که گماردن داور با اصرار آنان بوده است، گفتند: «چرا با شاميان مدت نهادي» علي (ع) گفت:

«اما سخن شما که چرا ميان خود و آنان براي داوري مدت نهادي، من اين کار را کردم تا نادان خطاي خود را آشکار بداند و دانا بر عقيدت خويش استوار ماند و اينکه شايد در اين مدت که آشتي برقرار است، خدا کار اين امت را سازواري دهد».

گروهي ديگر از گله و شکايت بالاتر رفتند و گفتند:

- «داوري کردن در دين خدا در صلاحيت بندگان نيست. داوري تنها خدا راست». و هر روز در انديشه اي که داشتند بيشتر پيش رفتند تا سر انجام به علي (ع) گفتند:

- «تو با گماردن داور در دين خدا کافر شدي».

آنگاه از سپاه علي (ع) کناره گرفتند و در ده حرورا در خانه ي عبدالله پسر وهب راسبي فراهم آمدند. عبدالله آنان را خطبه اي خواند و به پارسايي و امر به معروف و نهي از منکر دعوتشان کرد. سپس گفت:

- «از اين شهري که مردم آن ستمکارند بيرون شويد و به شهرها و جاهايي که در

[صفحه 46]

کوهستان است پناه بريد و اين بدعت را نپذيريد». يکي ديگر از آنان به نام حِر قوص پسر زهير از مردم تميم گفت:

- «متاع اين دنيا اندک است و جدايي از آن نزديک. زيور دنيا شما را به ماندن در آن مي فريبد و از طلب حق و انکار ستم باز مي دارد. اِنَّ اللّهَ مَعَ الَّذينَ اتَّقَوْا والَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُونَ».

پس گفتند: «اين جمع را مهتري بايد. در آن مجلس با عبدالله پسر وهب بيعت کردند. از آنجا به نهروان رفتند و مردم را به پيوستن به جمع خود خواندند». علي (ع) به آنان نامه اي نوشت که:

«اين دو داور به حکم قرآن و سنت نرفتند، چون نامه ي من به شما برسد نزد ما بياييد». آنان در پاسخ نوشتند: «تو براي خدا به خشم نيامده اي که براي خود بر آنان خشمگيني. اگر بر کفر خود گواهي دادي و توبه کردي در کار تو مي نگريم وگرنه بدان که خدا خيانت کاران را دوست ندارد».

سپس دست به کشتن مردم گشودند. عبدالله بن خبّاب را که پدرش صحابي رسول خدا بود کشتند و شکم زن حامله ي او را پاره کردند. چون خبر به علي (ع) رسيد، مردم کوفه گفتند: «چگونه مي توانيم اينان را به حال خود بگذاريم و به شام رو آوريم. بهتر است خيال خود را از جانب خوارج آسوده سازيم، آنگاه به جانب شام تازيم». از سوي ديگر خوارج بصره که شمار آنان را پانصد تن نوشته اند به خارجيهاي نهروان پيوستند و شمار آنان بيشتر و خطرشان جدي تر گشت.

علي (ع) با سپاهيان خود پي خارجيان رفت، اما چنانکه مقتضاي راهنمايي و مهرباني او بود پيش از آنکه جنگ در گيرد، عبدالله پسر عباس را نزد آنان فرستاد و بدو گفت:

«به قرآن بر آنان حجت ميارو که قرآن تاب معنيهاي گوناگون دارد. تو چيزي مي گويي و خصم تو چيزي. ليکن به سنت با آنان گفتگو کن که ايشان را راهي نبود جز پذيرفتن آن».

پسر عباس نزد آنان رفت، اما گفتگو با آنان سودي نداد چرا که خارجيان آماده ي رزم بودند. پيش از آنکه جنگي درگيرد، علي (ع) خود به اردوي آنان رفت و گفت:

- «همه شما در صفين با ما بوديد؟» گفتند:

[صفحه 47]

- «بعضي از ما بودند و بعضي نبودند». فرمود:

- «پس جدا شويد آنان که در صفين بودند دسته اي، و آنان که نبودن دسته اي ديگر، تا با هر دسته چنانکه در خور آنان است سخن گويم».

امام مردم را آواز داد که:

«سخن مگوييد و به گفته ي من گوش دهيد و با دل خود به من رو آريد و آن کس که گواهي خواهم چنانکه داند در باب آن سخن گويد:

آيا هنگامي که از روي حيلت و رنگ و فريب و نيرنگ قرآنها را برافراشتند، نگفتيد برادران ما و هم دينان مايند؟ از ما گذشت از خطا طلبيدند و به کتاب خدا گراييدند، رأي از آنان پذيرفتن است، و بدانها رهايي بخشيدن. به شما گفتم اين کاري است که آشکار آن پذيرفتن داوري قرآن است، و نهان آن دشمني با خدا و ايمان؟»

جمعي پذيرفتند. علي (ع) ابو ايوب انصاري را فرمود تا پرچمي برافراشت و گفت: «هر کس زير اين پرچم آيد در امان است». پانصد تن از آنان به سر کردگي فروة بن نوفل اشجعي از خوارج جدا شدند و به دسکره رفتند. دسته اي هم به کوفه شدند و صد تن هم نزد علي (ع) آمدند. اما بيشترين بر جاي ماندند و گفتند: «راست مي گويي ما داوري را پذيرفتيم و با پذيرفتن آن کافر شديم. اکنون به خدا بازگشته ايم. اگر تو نيز از کفر خويش توبه کني در کنار تو خواهيم بود». علي (ع) گفت:

«سنگ بلا بر سرتان ببارد چنانکه نشاني از شما باقي نگذارد. پس از ايمان به خدا و جهاد با محمد مصطفي (ص) بر کفر خود گواه باشم؟ اگر چنين کنم گمراه باشم و در رستگاري بي راه. کنون گمراهي را راهنماي خويش و راه گذشته را پيش گيريد. همانا که پس از من همگي تان خواريد و طعمه ي شمشير برنده ي مردم ستمکار».

در جنگي که ما با مانده ي خوارج در گرفت، از اصحاب علي (ع) هفت يا نه تن کشته شدند و از خوارج نه تن باقي ماندند. علي (ع) پيش از آغاز جنگ فرمود:

«به خدا که ده کس از آنان نرهد و از شما ده تن کشته نشود».

جنگ با خوارج به سود مرکز خلافت پايان يافت. اما اثري که در روحيه ي بسياري از مردم عراق نهاد، بدتر از جنگ پيشين بود. در اين جنگ مسلمانان با مسلماناني در افتادند که پيشاني آنان داغ سجده داشت. بيشتر آنان همه ي قرآن يا بيشتر آن را از بر

[صفحه 48]

داشتند.

خوارج در سراسر دوره ي مروانيان و عباسيان در بصره، اهواز و شهرهاي جنوبي ايران با حکومتها در افتادند و لشکرهاي انبوه خليفه را درهم شکستند و خود به مذهبها منقسم شدند. تنها فرقه ي به نام آنان که باقي مانده، اباضيه است.

هم اکنون خارجيان اباضي در الجزاير بيشتر در شهرهاي تاهرت و غردايه زندگي مي کنند. اباضيان در امارت نشينهاي حاشيه ي خليج فارس نيز حضور دارند؛ چنانکه مذهب بيشتر مردم سلطنت نشين عُمان اباضي است.


صفحه 43، 44، 45، 46، 47، 48.