بازداشتن مردم از ياري علي











بازداشتن مردم از ياري علي



چون فرستادگان علي (ع) به کوفه رسيدند و نامه ي امام را به ابوموسي اشعري که از سوي عثمان حکومت کوفه را داشت نشان دادند، ابوموسي مردم را از ياري علي(ع) بازداشت. چون خبر نافرماني ابوموسي به علي (ع) رسيد اشتر را طلبيد و بدو گفت:

«من به سفارش تو ابوموسي را در حکومت کوفه نگهداشتم. بر تو است که اين کار را سامان دهي».

اشتر و حسن بن علي (ع) روانه ي کوفه شدند. با رسيدن مالک اشتر و امام حسن به کوفه و خواندن مردم به ياري علي (ع)، سر انجام کوفيان از گرد ابوموسي پراکنده شدند و او را از قصر حکومتي راندند. با خاموش شدن فتنه ي ابوموسي، لشکري که شمار آنان را دوازده هزار تن نوشته اند به راه افتادند و در ذوقار به اميرمؤمنان (ع) رسيدند.

با بررسي آنچه در تاريخها آمده معلوم مي شود در سپاه امام دسته اي بوده اند که نمي خواستند کار با سازش پايان يابد. و همين دسته بودند که آتش جنگ را افروختند. شايد علي(ع) اين سخنان را در اين روزها گفته باشد:

«بار خدايا! از تو بر قريش ياري مي خواهم که پيوند خويشاونديم را بريدند و کار را بر من واژگون گردانيدند و براي ستيز با من فراهم گرديدند در حقي که بدان سزاوارتر بودم

[صفحه 36]

از ديگران و گفتند حق را تواني به دست آور و توانند تو را از آن منع کرد».

سه روز بي آنکه ميان آنان جنگي رخ دهد پاييدند. تني چند از لشکريان علي (ع) مي خواستند جنگ را آغاز کنند. اما او در خطبه اي فرمود:

«دست و زبان خود را از اين مردم بازداريد و در جنگ با آنان پيشي مگيريد، چه آنکه امروز جنگ آغازد، فردا (قيامت) بايد غرامت پردازد».

عايشه را بر شتري نشاندند. اين شتر را عسگر ناميدند. شتري منحوس و بدقدم. هزاران تن جان خود را در پاي آن ريختند و شتر هم چنانکه نوشته اند، نخست دست و پا و سپس جان را باخت.

چون دو لشکر آماده ي رزم شدند، علي (ع) پيشاپيش لشکر رفت و زبير را خواست. زبير پيش او آمد و علي (ع) داستاني را به ياد او آورد. خلاصه ي داستان اينکه رسول (ص) روزي زبير را ديد دست در دست علي (ع) دارد. پرسيد: «او را دوست داري؟»

- «چگونه دوست نداشته باشم».

- «زودا که به جنگ او برخيزي».

- زبير گفت: «اگر اين داستان را پيش از اين ياد من مي آوردي با اين سپاه نمي بودم، اکنون با تو جنگ نمي کنم». و از لشکر کناره گرفت و در بيرون بصره در جايي که امروز قبر او در آنجاست و به نام «زبير» شناخته و جز ايالت بصره است، به دست عمرو پسر جُرموز کشته شد.

سپس علي (ع) قرآني را برداشت و ياران خود را گفت:

«چه کسي اين قرآن را مي برد و لشکريان بصره را بدان سوگند مي دهد؟ کسي که آن را ببرد کشته خواهد شد».

از مردم کوفه، جواني که قبايي سفيد پوشيده بود و از بني مُجاشع بود برخاست و گفت: «من مي برم». علي (ع) نپذيرفت و تا سه بار پرسش خود را تکرار کرد. هر سه بار جوان پاسخ داد. و سر انجام قرآن را گرفت و پيشاپيش لشکر رفت و چنانکه علي (ع) گفته بود او را کشتند.

اينجا بود که علي (ع) گفت: «اکنون جنگ با آنان بر ما رواست». علي (ع) پرچم را به محمد حنفيّه فرزند خود سپرد و گفت:

[صفحه 37]

«اگر کوهها از جاي کنده شود جاي خويش بدار! دندانها را بر هم فشار و کاسه ي سر را به خدا عاريت سپار! پاي در زمين کوب و چشم خويش بر کرانه سپاه نه و بيم بر خود راه مده و بدان پيروزي از سوي خداست».

سپاهان علي (ع) در اين نبرد پيروز شدند. طلحه و تني چند از قريش و خاندان اموي به خاک و خون غلطيدند. دست و پاي شتر بريده شد و کجاوه عايشه بر زمين افتاد. اما کسي بدو بي حرمتي نکرد. با افتادن شتر که همچون پرچم جنگ مي نمود، درگيري پايان يافت و جدايي طلبان شکست خوردند.

رزمندگان اميد داشتند پس از فرو نشستن آتش جنگ همچون جنگهايي که در آن شرکت کرده و يا توصيف آن را شنيده بودند، از غنيمتهاي آن بهره برند. اما علي (ع) فرمود از مالهاي کشتگان چيزي بر نداريد. اينجا بود که دسته اي گفتند: «چگونه خون اينان بر ما حلال است و مالشان حرام؟»

آنان نمي دانستند و يا نمي خواستند بدانند اينان مسلمان طاغي بودند نه کافر حربي. و چنانکه نوشته اند پايه ي عقيده ي خوارج در اين جنگ نهاده شد. پس از پايان جنگ امام از مردم بصره بيعت گرفت.

چون علي (ع) به کشته ي طلحه رسيد فرمود:

«ابومحمد در اينجا غريب مانده است. به خدا خوش نداشتم قريش زير تابش ستارگان افتاده باشند. کين خود را از بني عبد مناف گرفتم و سر کردگان بني جُمَح از دستم گريختند. آنان براي کاري که در خور آن نبودند گردن افراشتند. ناچار گردنهاشان شکسته دست بازداشتند».

مالک اشتر شتري را به هفتصد درهم خريد و آن را نزد عايشه فرستاد و بدو پيام داد اين شتر را به جاي شترت که در جنگ کشته شد فرستادم. عايشه در پاسخ گفت: «درود خدا بر وي مبادا، بزرگ عرب (پسر طلحه) را کشت و با خواهرزاده ام آنچه خواست کرد». چون اين پيام به اشتر رسيد آستين بالا زد و گفت: «خواستند مرا بکشند جز آنچه کردم چاره نداشتم».

و بدين سان کار جنگ و کشته شدن شش هزار يا ده هزار مسلمان به پايان رسيد. چون علي (ع) از نزد عايشه بيرون آمد، مردي از قبيله ي ازد گفت: «به خدا نبايد اين زن از

[صفحه 38]

چنگ ما خلاص شود». علي (ع) در خشم شد و گفت:

«خاموش. پرده اي را مَدَريد و به خانه اي درنياييد و زني را هر چند شما را دشنام گويد و اميرانتان را بي خرد خواند بر ميانگيزيد که آنان طاقت خودداري ندارند. ما در جاهليت مأمور بوديم بروي زنان دست نگشاييم».

علي (ع) عايشه را از بصره روانه مدينه کرد و آنچه لازم سفر بود بدو داد و چهل زن از زنان بصره را که شخصيتي والا داشتند همراه او کرد.

عايشه به سوي مدينه به راه افتاد. علي (ع) درباره ي او فرمود:

«اما آن زن. انديشه ي زنانه بر او دست يافت و کينه در سينه اش چون کوه آهنگري بتافت. اگر از او مي خواستند آنچه به من کرد به ديگري بکند، نمي کرد و چنين نمي شتافت. به هر حال حرمتي را که داشت برجاست و حساب او با خداست».


صفحه 36، 37، 38.