قضاوتهاي علي در دوران امارت عمر











قضاوتهاي علي در دوران امارت عمر



1. مفيد در ارشاد و ابن شهرآشوب در مناقب نقل کرده اند که قدامة بن مظعون در زمان خلافت عمر شراب نوشيد و عمر خواست او را حد بزند. اما قدامه گفت: اجراي حدّ بر من واجب نيست؛ زيرا خدا مي فرمايد: «ليسَ علي الذين آمنوا وعملوا الصالحات جُناحٌ فيما طمعوا اًّذا ما اتقوا وآمنوا وعملوا الصالحات»[1] عمر از اجراي حدّ بر او صرف نظر کرد. علي (ع) به عمر گفت: قدامه جزو مصداق اين آيه نيست و هرگز در سلک کساني که اين آيه بدانها اشاره کرده به شمار نمي آيد؛ زيرا آنان که ايمان آورده و کارهاي نيکو انجام مي دهند هرگز حرام خداوند را حلال نمي کنند. پس قدامه را بازگردان و او را

[صفحه 11]

وادار تا توبه کند. اگر از آنچه گفت توبه کرد فقط بر او حد جاري کن و اگر توبه نکرد به خاطر خروج از دين بکش. قدامه از گفتار علي (ع) آگاه شد و اظهار توبه کرد. عمر نيز او را نکشت اما ندانست که چگونه او را مورد اجراي حد قرار دهد؟ از اين رو در اين باره از علي (ع) پرسش کرد. حضرت فرمود: حد او هشتاد ضربه است؛ زيرا کسي که شراب نوشد مست مي شود و چون مست مي شود هذيان مي گويد و چون هذيان گويد افترا مي زند. از اين رو بايد هشتاد ضربه بر او زد.

2. شيخ مفيد در ارشاد مي نويسد: روايت شده که عمر زني را که مردان به نزد او مي رفتند و با او گفتگو مي کردند طلبيد. چون فرستادگان عمر به نزد آن زن رفتند او ترسيد و با ايشان بيرون آمد و بچه ي خود را انداخت. آن بچه بر زمين افتاد و مرد. عمر ياران رسول خدا را جمع کرد و در باره ي اين قضيه از آنان پرسش کرد. آنان گفتند تو قصد ادب کردن اين زن را داشتي و جز خير نمي خواستي و هيچ چيز بر گردن تو نيست. علي (ع) نيز در آنجا نشسته بود و سخن نمي گفت. پس عمر رو به او کرد و گفت: اي ابو الحسن! تو در اين باره چه مي گويي؟ علي (ع) فرمود: شنيدي که اينان چه گفتند؟ عمر گفت: تو چه مي گويي؟ علي (ع) پاسخ داد: سخن ايشان را شنيدي. عمر باز گفت: تو را سوگند مي دهم که آنچه را مي داني بگويي. علي (ع) فرمود: اگر اينان به قصد نزديکي با تو چنين گفتند همانا به تو خيانت کردند و اگر هم اين نظريه را از خود ابراز کردند کوتاهي کردند. بدان که ديه ي اين طفل بر توست؛ زيرا کشتن اين طفل خطا بوده و از سوي تو صورت گرفته است. عمر گفت: به خدا سوگند در ميان اينان خيرخواه مني. و تو از اينجا بلند نمي شوي مگر آنکه ديه را از بني عدي (قبيله خود عمر) بازستاني. علي (ع) نيز چنين کرد. (ديه طفل مقتول را از عمر گرفت و به آن زن داد).

جمعي از راويان از جمله اسماعيل بن صالح از حسن مانند اين روايت را نقل کرده و گفته است غزالي به همين ما جرا در کتاب احيأ العلوم اشاره کرده است.

3. در مناقب ابن شهرآشوب ذکر شده است: مرد و زني را به نزد عمر آوردند. مرد به آن زن گفت: اي زنا کار. زن نيز پاسخ داد: تو از من زناکارتري. پس عمر دستور داد تا هر دو را حد بزنند. اما علي (ع) فرمود: شتاب مکنيد؛ زيرا بر زن بايد دو حد جاري کرد: يکي به خاطر اتهامي که بر مرد وارد کرد و ديگري به خاطر اقرارش بر زناکاري خود و بر

[صفحه 12]

مرد اقامه ي حدي واجب نيست.

4. در مناقب از حضرت رضا (ع) نقل شده است که فرمود: عمر درباره ي پسر کوچکي که با زن شوهر داري زنا کرده بود حکم داد که آن زن را رجم کنند. اما علي (ع) فرمود: رجم واجب نيست بلکه بايد حد اجرا کرد؛ زيرا آن کس که با زن زنا کرده مدرک نبوده است.

5. در مناقب همچنين آمده است: عمر درباره ي مرد متأهلي که در مدينه مرتکب زنا شده بود حکم رجم صادر کرد. اما علي (ع) فرمود: در اين باره رجم صحيح نيست؛ زيرا او از خانواده اش دور بوده است، بلکه بايد بر او حد زد. آن گاه عمر گفت: خدا مرا در برابر مشکلي قرار نداد مگر آنکه ابو الحسن در کنار آن باشد.

6. در عجائب احکام اميرالمؤمنين (ع) آمده است: علي بن ابراهيم از پدرش از محمد بن ابي عميره از عمر بن يزيد از ابو المعلي از ابو عبدالله (ع) نقل کرده است که: زني را که عاشق انصاري شده بود نزد عمر آوردند. آن زن چاره اي نيافت. آن گاه سفيده ي تخم مرغ را بر جامه اش ريخت و آن سفيده خشک شد. سپس به نزد عمر آمد و گفت اي اميرالمؤمنين! اين مرد مرا در فلان جا گرفت و با من زنا کرد. پس عمر تصميم به مجازات انصاري گرفت. آن انصاري گفت: اي اميرالمؤمنين! درباره ي من بيشتر تحقيق کن. عمر به علي (ع) گفت: اي ابو الحسن! تو چه مي گويي؟ علي (ع) بر اثر سفيده ي تخم مرغ به جامه ي زن نگاه کرد و گفت: براي من آب بسيار داغ بياوريد. پس دستور داد تا آن آب را بر سفيدي ريختند و ديدند که آن سفيده ي تخم مرغ بوده است. و زن نيز به آن اقرار کرد.

7. در سند مذکور همچنين آمده است: از علي بن ابراهيم از ابو اسحاق سبيع از عاصم بن حمزه نقل شده است که گفت: از پسري در مدينه شنيدم که مي گفت: اي حاکم الحاکمين! بين من و مادرم به حق حکم کن. عمر گفت: اي پسر! چرا به مادرت نفرين مي کني؟ پسر گفت: مادرم مرا نه ماه حمل کرد و دو سال تمام شير داد و چون باليدم مرا طرد کرد و از من کناره گرفت. پس آن زن چهار برادر و چهل شاهد آورد که به سود آن زن شهادت بدهند که او اين بچه را نمي شناسد و اين بچه شاکي مظلومي است که مي خواهد آن زن را در ميان طايفه اش رسواکند. او زني از قريش بود که هرگز ازدواج نکرد و او در ملک صاحبش بود. پس عمر گفت: اين پسر را به زندان ببريد تا از شهود پرسش کنيم. پس اگر شهادت آنان درست بود اين پسر را حد افترا مي زند. آن گاه آن پسر را به زندان

[صفحه 13]

افکندند.

علي (ع) با آنان بر خورد کرد. آن پسر به وي گفت: اي پسر عموي محمد! من پسري ستمديده ام. پس علي (ع) به عمر گفت: آيا به من اجازه مي دهي که ميان آنان داوري کنم؟ عمر گفت: سبحان الله چرا نه؟ حال آنکه شنيدم رسول خدا مي فرمود: داناترين شما علي بن ابي طالب (ع) است. علي (ع) از آن پسر پرسيد حرف تو چيست؟ آن پسر سخنان سخت خود را تکرار کرد. آن گاه علي (ع) از زن پرسيد: تو چه مي گويي؟ زن نيز سخنان خود را گفت. علي (ع) از زن پرسيد آيا تو شاهد هم داري؟ گفت: آري. پس چهل تن به عنوان شاهد پيش آمدند و همان شهادت نخست خود را تکرار کردند.

علي (ع) با شنيدن سخنان آنان فرمود: به خدا سوگند امروز ميان شما در اين باره چنان داوري کنم که خداوند بر آن خشنود شود. سپس از آن زن پرسيد: آيا تو ولي هم داري؟ گفت: آري اينان برادران من هستند. علي (ع) به آنان گفت: فرمان من در مورد شما و اين زن نافذ است؟ گفتند: آري. پس گفت: من خدا و رسولش و مسلمانان حاضر در اين مکان را شاهد مي گيرم که اين زن را با قرار دادن چهار صد درهم پول نقد از مال خود به ازدواج اين پسر در آوردم. اي قنبر! درهمها را بياور. قنبر نيز پولها را آورد و علي (ع) آن را به پسر داد و به او گفت اين پولها را در دامن همسر خود بريز و اکنون دامادي. پسر پول را در دامن زن ريخت و دست او را گرفت و گفت برخيز. زن فرياد زد الامان الامان اي پسر عموي محمد! تو مي خواهي مرا به ازدواج فرزندم در آوري؟ به خدا سوگند اين پسر من است. مرا به ازدواج آدم پست و فرومايه اي در آوردند و من از او اين پسر را زاييدم و چون اين پسر اندکي بزرگ شد به من دستور دادند او را از خود برانم. پس عمر ندا داد: «واي به عمر! اگر علي (ع) نبود هر آينه عمر هلاک شده بود».

ابن شهرآشوب نيز اين روايت را از کتاب حدايق ابو تراب خطيب نقل کرده و در کتابهاي کافي و تهذيب به نقل از عاصم بن ضمره مانند اين روايت نيز آمده است.

8. از ابن قيم جوزيه در کتاب السياسة الشرعيه آمده است: مردي سياه چرده زني را به همسري خود در آورد. آن گاه اين مرد به جنگ رفت و بازگشت و زن نيز کودکي سياه زاييد و او را مورد سر زنش قرار مي داد. چون کودک بزرگ شد آن زن را به محضر عمر برد اما نتوانست ادعاي خود را اثبات کند و نزديک بود خواسته ي زن تحقيق يابد که علي (ع)

[صفحه 14]

دانست چرا آن زن در مخفي کردن حقيقت تلاش مي کند. پس به آن پسر فرمود: آيا دوست نداري من پدر تو باشم و حسن و حسين برادران تو باشند؟ گفتند چرا مي خواهيم. پس علي (ع) فرمود: من اين کنيزم را بر اين مقدار مهريه به همسري اين پسرم در آوردم. پس زن از جا پريد و گفت: آتش اي علي! به خدا سوگند او پسر من است. اما من به خاطر سياه چردگي او اين امر را کتمان مي کردم.

9. در مناقب ابن شهرآشوب از مهنا بن عبد الرحمن بن عايد ازدي روايت شده است: سارقي را نزد عمر بن خطاب آوردند. وي دست دزد را بريد. پس از مدتي همان کس را براي بار دوم به جرم دزدي نزد عمر آوردند. او باز هم دست آن مرد را بريد و براي بار سوم همان مرد را به خاطر سرقت نزد عمر آوردند. او باز هم مي خواست عضوي از سارق را قطع کند که علي (ع) فرمود: چنين مکن تو دست و پاي او را قطع کرده اي بلکه او را حبس کن.

10. در کتاب عجائب احکام امير المؤمنين (ع) از محمد بن ابي عمير از معاوية بن وهب از ابو عبدالله (ع) نقل شده که فرمود: دختري را نزد عمر آوردند و گواهي دادند که زنا داده است. اين دختر يتيم بود و مردي از او نگهداري مي کرد که بيشتر اوقات در خانواده حضور نداشت. پس آن دختر بزرگ شد و همسر آن مرد از بيم آنکه شوهرش با آن دختر ازدواج نکند به آن دختر شراب نوشانيد و زنان را صدا کرد و آنان او را نگه داشتند و آن زن پرده ي آن دختر را با انگشت پاره کرد. چون شوهرش بازگشت همسر وي آن دختر را به زنا متهم کرد و به عنوان گواه زناني را که باوي همدست بودند فراخواند.

اين قضيه به عمر ارجاع شد. وي به آن مرد گفت: ما را به نزد علي (ع) ببر. پس علي (ع) به همسر آن مرد گفت: آيا تو گواهي داري؟ زن پاسخ داد: اينان همسايگان من اند که بر صدق اين گفته شهادت مي دهند. پس علي (ع) آنان را احضار کرد و شمشيرش را از نيام بيرون کشيد و آن را در پيش رويش افکند. سپس به هر يک از شاهدان امر کرد تا به اتاقي بروند و همسر مرد را فراخواند و او را به هر طرف گردانيد. اما آن زن از سخن خود بر نگشت. پس علي (ع) آن زن را به اتاقي برد که دختر در آن بود و يکي از شاهدان را خواست و گفت: آيا مي داني که من علي بن ابي طالب هستم و اين

[صفحه 15]

شمشير من است و نيز دانستي آنچه را همسر اين مرد باز گفت و حقيقت را بيان کرد و از علي امان خواست و اگر راست نگويي اين شمشير را از خون تو سيراب مي کنم. پس آن زن به عمر متوسل شد و گفت: اي امير المؤمنين! راست مي گويم به شرطي که مرا امان دهي. علي (ع) فرمود: پس راست بگو. گفت: نه به خدا چون آن زن زيبايي هيئت اين دختر را ديد ترسيد شوهرش به خطا بيفتد. پس به آن دختر شراب نوشانيد و ما را صدا کرد. ما نيز اين دختر را گرفتيم و آن زن با انگشتش اين دختر را افضا کرد. علي (ع) فرمود: الله اکبر. و بر همسر آن مرد اجراي حدّ قاذف را مقرر داشت و بر او پرداخت تمام عقر (کابين که به شبه وطي يا به وطي غصب واجب شود) را که چهار صد درهم بود واجب کرد و فرمان داد تا زن از مرد جدا شود و آن مرد هم همسرش را طلاق گويد و اين دختر يتيم را به همسري خود گيرد و علي (ع) مهر آن دختر را داد.

11. در کتاب اعلام الموقعين نقل شده است که گفت: قضيه اي را به محضر عمر ارجاع دادند که مردي توسط زن پدر و دوست وي کشته شد. پس عمر در حکم اين قضيه ترديد کرد که آيا مي توان عده اي را به خاطر قتل يک تن کشت. پس علي (ع) به او گفت: اگر عده اي در دزديدن شتري همکاري کنند و هر يک عضوي از آن را بردارند آيا تو دست همه را قطع مي کني؟ عمر پاسخ داد: آري. علي (ع) فرمود: حکم اين قضيه مانند همان است. بنابر اين عمر به رأي علي (ع) عمل کرد و به عامل خود نوشت که هر دو را بکشد و اگر هم همه ي اهل صنعا در اين قتل همداستان بوده اند بايد همه ي آنان را بکشي.

12. در کتاب الاذکيا نوشته ي ابن جوزي آمده است: سماک بن حرب از حنيش بن معتمر روايت کرد که دو مرد صد دينار نزد يکي از زنان قريش گذاردند و به او گفتند: اين پول را به يکي از ما بازمگردان مگر آنکه هر دو براي گرفتن آن نزد تو باز آييم. پس يک سال گذشت و يکي از آن دو به نزد زن آمد و گفت: دوست من مرد. اينک صد دينار را به من بازگردان. زن از دادن دينارها خود داري کرد و گفت: شما خود گفتيد که اين پول را به يکي از شما ندهم. آن مرد به خانواده و همسايگان آن زن امانتدار متوسل شد و آنان زن را وادار کردند تا دينارها را به آن مرد بپردازد.

سپس يک سال ديگر گذشت که شخص دوم به نزد زن آمد و گفت: دينارها را به من بپرداز. زن پاسخ داد: دوست تو نزد من آمد و گفت تو مرده اي و من دينارها را به او

[صفحه 16]

بازپس دادم. پس بين آنان جنجال در گرفت و کار به عمر بن خطاب کشيد. وي خواست ميان آنان قضاوت کند که زن گفت: تو را به خدا ما را به سوي علي (ع) ارجاع بده. عمر نيز چنين کرد. علي (ع) با شنيدن ما جرا دانست که آن دو مرد قصد فريب زن را داشته اند. از اين رو فرمود: آيا شما نگفته بوديد که اين پول را به يکي از ما پرداخت مکن؟ مرد گفت: آري. فرمود: پس تو چيزي در نزد ما نداري برو و دوستت را بياور تا دينارهايتان را به شما پرداخت کنيم.

13. همچنين در مناقب از قاضي نعمان در شرح الاخبار از عمر بن حماد قناد به سند خود از انس روايت شده است که گفت: در مني با عمر بودم که اعرابي با چارپايي سر رسيد. عمر به من گفت از او بپرس آيا آن چارپا را مي فروشد؟ من نيز از اعرابي اين پرسش را کردم و گفت: آري. پس عمر آن را چهارده بعير خريد. سپس گفت: اي انس! اين را به چارپايان ملحق کن. پس اعرابي گفت: احلاس (گليمي که زير پالان مي نهند) و پالان آن را از چارپا جدا کن و بده. عمر جواب داد: من اين حيوان را با احلاس و پالان خريدم. پس علي (ع) را به عنوان حکم قرار داد. اعرابي گفت: من شرط کردم که پالان و احلاس اين شتر را بازگردانم. عمر گفت: خير، علي (ع) فرمود: پالان و احلاس را به اين مرد بده و براي تو فقط شتر است. عمر گفت: اي انس پالان و احلاس را به اين اعرابي بازگردان و شتر را به چارپايان ملحق کن. من نيز چنين کردم.

14. در مناقب به نقل از کتاب مذکور آمده است، ابو عثمان نهدي گفت: مردي نزد عمر آمد و گفت: من همسر خود را در زمان شرک يک بار طلاق گفتم و در دوره ي اسلام هم دوباره طلاق گفته ام. پس عمر از دادن حکم خاموش ماند. مرد به او گفت: در اين باره چه مي گويي؟ عمر پاسخ داد: من نيز مانند تو هستم. تا آنکه علي بن ابي طالب (ع) بيامد و آن مرد از او پرسيد. علي (ع) پاسخ داد: اسلام ما قبل خود را محو کرد و او هنوز همسر تو است و يک طلاق ديگر هنوز باقي است.

15. همچنين در مناقب به نقل از دو کتاب سابق الذکر آمده است: عمر بن حماد به اسناد خود از عبادة بن صامت نقل کرده: گروهي از حجاج شامي در حالي که لباس احرام به تن داشتند به آشيانه ي شتر مرغي بر خورد کردند و در آن پنج تخم يافتند و آنها را سرخ کرده تناول کردند. سپس گفتند: اشتباه کرديم و به صيد پرداختيم و حال آنکه ما

[صفحه 17]

محرم بوديم. پس به مدينه آمدند و در آن باره از عمر پرسش کردند. عمر گفت: به حکم عده اي از اصحاب رسول خدا توجه کنيد. چون اصحاب مسأله ي آنان را پرسيدند، هر يک چيزي گفتند و به اختلاف افتادند.

عمر گفت: حال آنکه مختلف شديد اينجا مردي است که هرگاه ما در چيزي اختلاف کنيم از وي مي پرسيم و او در آن باره به ما حکم مي دهد. پس مرکبي به عطيه از زني گرفت و سوار آن شد و با آن قوم روانه شد تا به نزد علي (ع) رسيدند. علي (ع) در آن هنگام در ينبع بود و به سوي آنان آمد و او را دريافت و گفت: چرا به دنبالم نفرستادي تا بيايم. گفت: حکم در خانه مي آيد و درباره ي آن مسأله از او پرسيدند. علي (ع) پاسخ داد به آنان دستور بده که پنج شتر بگيرند و آنها را به جفتگيري بيندازند. پس چون کره هايي زاييدند آنها را در مقابل کاري که کرده اند قرباني کنند. عمر گفت: اي ابو الحسن! شتر قد تجهض. علي (ع) نيز فرمود: تخم نيز از بين رفته است. آن گاه عمر گفت: براي همين به ما دستور داده اند که از تو پرسش کنيم.


صفحه 11، 12، 13، 14، 15، 16، 17.








  1. مائده آيه ي 93: گناهي نيست بر آنان که ايمان آوردند و کردار شايسته کردند، در آنچه خورده اند، اگر پرهيز گاري کنند و ايمان آورند و کار شايسته انجام دهند.