رايي از ابن عباس كه بر علي زد











رايي از ابن عباس که بر علي زد



مغيره از خانه ي علي (ع) بيرون آمد. ابن عباس او را بديد. پس، به خانه ي علي (ع) رفت و به وي گفت:

- «اي اميرمؤمنان! مرا از کار مغيره آگاه کن، چرا با تو تنها سخن گفته است؟»

علي (ع) گفت:

- «سه روز، پس از کشته شدن عثمان، مغيره پيش من آمد و گفت: مرا با تو کاري است. مرا تنها بپذير. او را پذيرفتم. سخني گفت و پاسخي دادم. از پيش من برفت و من مي ديدم که رأي مرا نادرست مي بيند. اينک پيش من بازگشته و به من چنين و چنان گفته است».

ابن عباس گفت:

- «بار نخست، نيکخواهي کرده است. اما اين بار بدِ تو را خواسته».

علي (ع) پرسيد:

- «بار نخست، چگونه نيکخواه من بوده است؟»

ابن عباس گفت:

- «تو نيک مي داني که معاويه و ياران اش دنيا را مي خواهند، اگر بر کارشان نگاه داري ديگر نينديشند که چه کسي به خلافت نشسته است. ليک، اگر بر کنارشان کني، گويند، علي (ع) کار را بي شورا به دست گرفته است. هموست که عثمان را کشته است. چندان که تواند گناه را بر گردن تو افکند و سرانجام شاميان پيمان تو را بشکنند. از طلحه و زبير نيز آسوده نتوان بود. بسا که ناسازگاري از سر گيرند».

علي (ع) گفت:

- «آنچه از برکار داشتن ايشان گفته اي، به خدا نيک مي دانم که اين براي راست آمدن کار اين جهان بهتر است. ليک، آنچه راستي و داد مرا بر آن مي دارد، نيز شناختي که از

[صفحه 8]

کارداران عثمان دارم، اين است که به خدا، از ايشان هيچ کس را، هرگز بر کاري نخواهم نهاد. اگر به من روي آرند، بهتر است. ليک اگر روي بگردانند شمشير را در ميان ايشان به کار گيرم».

ابن عباس گفت:

- «از من بشنو، به خانه ات رو، به دارايي ات در يَنةبُع بپرداز، در را به روي خويش ببند. تا زيان بجنبند و بر آشوبند و سرانجام کسي جز تو نيابند. به خدا، اگر با اينان درافتي، فردا خون عثمان را بار تو کنند».

علي (ع) نپذيرفت. به ابن عباس گفت:

- «تو خود به شام رو، تو را کاردار شام کرده ام».

ابن عباس گفت:

- «به خدا که اين درست نيست. معاويه، مردي از تبار اُميّه است، پسر عموي عثمان و کاردار وي در شام است. بيم دارم که به خون خواهي عثمان مرا گردن زند. يا نه کمتر، به زندان افکند و آنچه خواهد بر من کند».

علي (ع) گفت:

- «از چه چنين مي پنداري؟»

ابن عباس گفت:

- «از آن خويشاوندي که ميان من و تو است. از آنکه، هر گناهي که بر گردن تو بيند، برگردن من نيز بيند. بهتر آن است که به معاويه نامه نويسي و به وي اميد و نويد دهي».

علي (ع) گفت:

- «اين کاري است که هرگز نکنم».

سپس، بيتي خواند بدين آرش:


آن گاه که ديو مرگ بر جان مي افتد
مرگي که از ناتواني نباشد و من بدان ميرم


هرگز ننگ نيست

سپس، ابن عباس گفت:

- «تو اي اميرمؤمنان! هر چند مردي دلاوري، ليک، از کار جنگ آگاه نباشي. مگر از پيغمبر (ص) نشنيده اي که مي گفت: جنگ نيرنگ است؟»

[صفحه 9]

علي (ع) گفت:

- «شنيده ام».

ابن عباس گفت:

- «به خدا اگر سخنم را بشنوي، بگذارم شان که ناگهان انجام کار را ببينند و ندانند که آغاز، خود چگونه بوده است. بي آنکه چيزي از تو کم شود، يا گناهي بر گردن تو افتد».

علي (ع) گفت:

- «ابن عباس، مرا با آنچه از خود، يا از معاويه مي گويي چه کار؟ تو راي مي زني و من مي انديشم. اگر نپذيرم، تو از من فرمان ببر».

ابن عباس گفت:

- «چنين کنم. کمترين چيزي که در نزد من داري، اين است که سخن ات را بشنوم و از تو فرمان برم».


صفحه 8، 9.