سخن از بيعت علي بن ابيطالب











سخن از بيعت علي بن ابيطالب



پس از کشته شدن عثمان، مهاجران و انصار درباره ي علي (ع) همداستان شدند و در کار بيعت به نزد او رفتند. ليک علي (ع) سرباز زد و گفت:

- «من اگر وزير باشم، براي شما بهتر که امير».

از نزد علي (ع) بازگشتند و آهنگ طلحه و زبير کردند. طلحه و زبير درباره ي کشته شدن عثمان سخناني گفتند که گويي بيم مي دهند. به آن دو گفتند:

- «سخن شما بيم دادن است».

باري، از نزد طلحه و زبير نيز بازگشتند. با خود گفتند:

- «اگر اينان که از شهرها به مدينه آمده اند، به شهرهاشان باز گردند و پيش از آنکه جانشين عثمان را بر کار نهيم، مردم شان را از کشته شدن عثمان آگاه کنند، از ناسازگاري و تباهي اين امّت آسوده نخواهيم بود».

پس، دوباره نزد علي (ع) بازگشتند و در کار بيعت بار ديگر با وي سخن گفتند و پاي فشردند. چنانکه مالک دست علي (ع) را بگرفت. ليک علي (ع) دست خود را باز پس کشيد. اشتر گفت: «تو را چه مي شود که چنين سخت مي گيري و مي داني که بر اين مردم

[صفحه 2]

چه مي گذرد!.»

علي (ع) گفت:

- «آيا پس از سه کس!»

اشتر گفت:

- «به خدا اگر نپذيري، زماني دراز از چشمان ات اشک بيفشري».

سرانجام، با وي بيعت کردند.

در گزارش نويسنده ي اين تاريخ آمده است: کساني که از شهرها آمده بودند، گرد شدند و به مردم مدينه گفتند:

- «مردم مدينه، به شما هشدار مي دهيم. سه روز مهلت داريد. اگر سه روز بگذرد و کار را به پايان نبريد، چنين و چنان خواهيم کرد[. علي و طلحه و زبير را خواهيم کشت[1] .

اين بود که مردم مدينه پيش علي (ع) رفتند و به وي گفتند:

- «مي بيني که بر سر اين مردم چه آمده است. از ميان شهرها، ما و شهر ما به چه روزي افتاده ايم».

علي (ع) گفت:

- «مرا بگذاريد و ديگري را بجوييد. کاري در پيش است که چهره هايي چند بدان آز بسته اند. دلها در آن نااستوار و انديشه ها بر سر آن ناآرام است».

مردم گفتند:

- «تو را به خدا سوگند، مگر آنچه ما مي بينيم، تو نمي بيني؟ مگر اين آشوب را نمي بيني؟ مگر از خدا بيم نمي داري؟»

علي (ع) گفت:

- «بدانيد، اگر بپذيرم آن شود که من مي دانم. ليک، اگر مرا واگذاريد، همچون يکي از شما باشم. بدانيد، هر کس را بر اين کار نهيد، من از همه تان از او شنواتر و فرمان بردارتر خواهم بود».

[صفحه 3]

اين چنين، از هم بپراکندند و فردا را ميعاد نهادند.

سپس، در ميان راي زدند و با خود گفتند:

- «اگر طلحه و زبير نيز به گروه بپيوندند، کار راست آيد».

از اين رو، بصريان يک بصري را به سوي زبير فرستادند. به وي گفتند:

- «مبادا که کوتاه آيي».

فرستاده شان حکيم جبله بود که تني چند با وي همراه بودند. رفتند و باز آمدند. زبير را با شمشير آخته پيش راندند و بياوردند.

مردي کوفي را نيز سوي طلحه گسيل کردند. به وي نيز گفتند:

- «مبادا که کوتاه آيي».

با وي نيز تني چند را همراه کردند. طلحه را نيز با شمشير آخته پيش راندند و بياوردند.

مالک اشتر را سوي علي (ع) فرستادند.

کوفيان و بصريان، دويار خويش، طلحه و زبير را، سرزنش مي کردند و مصريان از همداستاني مردم مدينه شادمان بودند. کوفيان و بصريان از ديگران پيروي کردند. ليک در دل، سخت آز داشتند.

چون بامداد شد- آن روز، روز جمعه بود- مردم در مسجد گرد شدند. علي (ع) نيز بيامد. بر منبر رفت و چنين گفت:

- «با آگاهي و رواديدتان. اين کار، کار شماست، کسي را در آن حقي نباشد، مگر کسي که به وي خشنود باشيد و او را امير کرده باشيد. ديشب بر کاري همداستان شديم و از هم جدا گشتيم. اگر خواهيد بر کار شما نشينم، و گرنه، کسي برکسي سر نيست».

گفتند:

- «ما بر همانيم که دوش از يکديگر، بر آن جدا شده ايم».

پس، اَشتر برخاست و طلحه را به سوي منبر پيش آورد. به وي گفت:

- «بيعت کن».

طلحه گفت:

- «بگذار در اين کار بنگرم».

[صفحه 4]

اشتر شمشير کشيد و گفت:

- «بيعت مي کني يا اين شمشير را در ميان دو چشمت فرود آرم؟»

پس، طلحه گفت:

- «از بوحسن کجا توان گريخت».

و از منبر بالا رفت و با علي (ع) پيمان فرمانبرداري بست.

آنک، مردي که از دور، طلحه را ورانداز مي کرد، گفت:

- «ما از آنِ خداييم! [=إنّا] لله نخستين دستي که دراز شده است دستي از کار افتاده است. اين کار هرگز به سامان نرسد».

چنان بود که طلحه در جنگ، هنگامي که ديد تيري به آهنگ پيغمبر (ص) پيش مي آيد، تا پيغمبر (ص) را آسيبي نرسد، دست اش را به روي پيمبر (ص) گرفت. که تير به دست طلحه خورد و از کار بينداخت اش.

باري، آنگاه زبير را بياوردند و وي نيز پيمان فرمانبرداري خويش را با علي (ع) ببست. در چگونگي پيمان بستن زبير گزارشگران يک سخن نباشند.

آنگاه، مردم، يکي پس از ديگري، با علي (ع) پيمان بستند و هيچ کس ناخشنود نبود. اين به روز جمعه، پنج روز به پايان ذي حجّه ي سال سي و پنج بود. در همين روز بود که علي (ع) سخن نامي خويش را با مردم براند.


صفحه 2، 3، 4.








  1. افزوده از طبري. (ج6، ص3076(«.