التزام به انس و محبت











التزام به انس و محبت



اگر اين عامل يا عنصر تمدن را بنياد اساسي تمدن تلقي کنيم، کاري کاملا منطقي انجام داده ايم. زيرا اگر انس و الفت و تشکل بر مبناي اصيل انساني نباشد، قطعا بر مبناي سوداگري خواهد بود. يعني آدمي با کسي انس و الفت خواهد گرفت و به کسي محبت خواهد ورزيد که در مقابل، نفعي به او برسد يا ضرري از او دفع شود. حد اعلايش اينکه انس و الفت و محبت را از آن شخص دريافت کند، و تشکل با ديگري فقط به اين انگيزه صورت خواهد گرفت که نفعي بياورد و يا ضرري را دفع کند. اين يکي از همان عوامل پنجاه و دوگانه ي نکبت و سقوط است که در گذشته متذکر شديم. حاصل اين عامل اين است: «پيوستن انسان ها به يکديگر با عامل نياز و گسيختن از يکديگر با عامل سودجويي». اين عامل در منابع اوليه ي اسلام شديدا مورد دستور قرار گرفته و محبت فوق سوداگري از علائم ايمان معرفي شده است. آيا تا کنون در فرمان مالک اشتر اين عبارت را که ذيلا نقل مي کنيم، ديده ايد؟

و اشعر قلبک الرحمه للرعيه، و المحبه لهم، و اللطف بهم، و لا تکونن عليهم سبعا ضاريا (ضاربا) تغتنم اکلهم، فانهم صنفان: اما اخ لک في الدين، او نظير لک في الخلق.[1] .

مالکا، رحمت و محبت و لطف بر مردم جامعه را به قلبت بفهمان، (به طوري که آن را دريافت کند، نه اينکه در حد

[صفحه 221]

يک تصور ذهني بماند). و براي آنان درنده اي خونخوار مباش که خوردن آنان را غنيمت بشماري، زيرا مردم بر دو صنفند، يا برادر ديني تو هستند، يا نظير تو در خلقت (همنوع تو مي باشند).

در اين جملات درست دقت بفرماييد. اميرالمومنين نمي فرمايد: اي مالک براي مردم تحت حکومت خود رحمت و محبت و لطف روا بدار. بلکه دريافت و پذيرش با دل را به وي سفارش مي دهد و مي فرمايد: «مالکا، رحمت و محبت و لطف بر مردم جامعه را بر دلت قابل پذيرش و دريافت کن». به اصطلاح ديگر، مالکا، رحمت و محبت و لطف بر مردم جامعه را از اعماق جانت دريافت کن و براي ملت بگستران. ملاحظه مي شود که اميرالمومنين عليه السلام، مالک اشتر را براي رحمت و محبت و لطف کردن به مردم جامعه، به دلش ارجاع مي کند. زيرا دل پاک آدمي است که کانون انوار رباني و امواج رحمت و محبت و لطف الهي است، نه قواي معمولي مغز و نه غرايز و غير ذلک، که معمولا تجارت پيشه و سودا گرند.

نکته ي بسيار با اهميت ديگر اينکه اميرالمومنين به يک يا دو موضوع قناعت نفرموده، هر سه موضوع رحمت و محبت و لطف را مورد توصيه قرار داده است، معناي چنين توصيه اي اين است که انساني که در اين دنيا زندگي مي کند، به هر سه موضوع نياز دارد (رحمت، محبت و لطف). چنانکه خداوند فياض مطلق، بندگانش را با هر سه موضوع مورد عنايت قرار مي دهد. اين سه موضوع اگر از انسان به همنوع خود عنايت شود، بدين ترتيب است: 1. رحمت (دلسوزي) 2. محبت (قرار گرفتن در جاذبه ي

[صفحه 222]

شخص) 3. لطف. تعريف و حتي ترجمه ي اين کلمه ي با عظمت با مفاهيم معمولي تقريبا امکان ناپذير است. خداوند متعال با اين کلمه توصيف شده است، و لطيف، يکي از نام هاي آن ذات اقدس است. اگر در ترجمه و توصيف اين کلمه بگوييم: لطف عبارت است از نفوذ خير، در نهايت ظرافت، در يک موجود، تا حدودي موفق به توضيح اين کلمه شده ايم. بنابراين، معناي لطيف بودن خداوندي بر بندگانش اين است که خير يا خيرات الهي، در نهايت ظرافت در بندگانش نفوذ دارد.

در تمدن اسلامي، چنانکه زمامدار مامور به رحمت و محبت و لطف بر مردم است، افراد مردم هم بايد در حق يکديگر، هر سه موضوع مزبور را مبذول بدارند. بياييد در تفاوت ما بين دو نوع تمدن بينديشيم.

1. يک تمدن مي گويد: بايد انسان ها به يکديگر رحمت و محبت و لطف بورزند. يعني انسان ها واقعا مانند اعضاي يک پيکرند، بلکه بالاتر از اين، انسان ها مانند امواج يک روح اند. مسلم است تمدني که بر اين مبنا استوار شود، انسان را چگونه تلقي مي کند و مي خواهد انسان را به کجا برساند. تمدن بر اين مبنا، انسان را از منزلگه:

«انا لله».

«ما از آن کمال مطلقيم.»

بر داشته و با قرار دادن وي در تکاپوي مسابقه در خيرات و کمالات، رهسپار منزلگه «و انا اليه راجعون» مي کند. اين انسان ها، سر تا پا رحمت و محبت و لطف براي يکديگرند، چون همه ي افراد چنين تمدني، از دل برخوردارند و مي دانند که:

[صفحه 223]

به جان زنده دلان سعديا که ملک وجود
نيرزد آن که دلي را ز خود بيازاري


2. تمدن ديگر مي گويد: خرد، دل، رحمت، لطف و محبت يعني چه؟ من اينها را نمي فهمم. اگر قدرت داري بيا جلو تا با يکديگر به نزاع و کشمکش بپردازيم. هر کس قوي تر باشد، موجوديت و حق زندگي از آن اوست! اين تمدن بر مبناي قدرت موقت است، زيرا قدرت، چنانکه براي هيچ فردي، مطلق و ابدي نيست، همچنان براي هيچ گروه و جامعه اي هم نمي تواند مطلق و ابدي بوده باشد. اينگونه تمدن نه از آگاهي بر خوردار است که آگاهي را ترويج کند، و نه اختياري براي آن مطرح است که طعم آزادي و استقلال شخصيت را به مردمش بچشاند، و نه معنايي براي رحمت و محبت و لطف و ديگر مختصات روح انساني مي فهمد که اجراي آن را به پيشتازان مردم جامعه توصيه، و همه ي مردم را نسبت به يکديگر از اينگونه صفات عاليه ي انساني برخوردار کند.

بدين جهت است که اين تمدن، سراسر تاريخ را، به جاي بروز و اعتلاي مختصات عالي انساني که علائم تکامل است، بروز قدرت هاي ناآگاه و جبري مي بيند که به وسيله ي نابود کردن ضعفا، شدت و اوج مي گيرد (نه اينکه به اعتلا برسد، زيرا اعتلا کلمه اي است که باردار ارزش عظمت است). سپس به وسيله ي عوامل دروني خود تدريجا رو به ضعف و نابودي مي رود، و يا با دست عوامل ديگر که قوي تر از آن قدرت است، راه سقوط و نابودي را پيش مي گيرد. در جريان اين طومار پيچيدن ها، نقاطي از آشيانه ي زيبا را که زمين ناميده مي شود، تخريب مي کند و مواد با

[صفحه 224]

ارزش و حياتي آن را مستهلک مي کند، و آنگاه نام چنين جرياني را تمدن تکاملي مي گذارد!



صفحه 221، 222، 223، 224.





  1. نهج البلاغه، نامه ي شماره ي 53.