بروز، اعتلا و سقوط تمدن ها و فرهنگ ها از ديدگاه نهج البلاغه











بروز، اعتلا و سقوط تمدن ها و فرهنگ ها از ديدگاه نهج البلاغه



مقدمه اي در توصيف فرهنگ و تمدن از ديدگاه اسلام و مکتب هاي معمولي

در مباحث گذشته اشاره کرديم که بروز، اعتلا و سقوط جوامع، يک شباهت بسيار قابل توجه با بروز، اعتلا و سقوط فردي از شخصيت انسان دارد. چنانکه نظم قانوني ابعاد و استعدادهاي مادي و معنوي يک فرد از انسان، که موجب به فعليت رسيدن و جريان آن ابعاد و استعدادها در مجراي تکاملي خود مي شود، همچنان، وقتي که اعضاي پيکر يک اجتماع، که همان افراد تشکيل دهنده ي آن اجتماع است، با نظم قانوني، ابعاد و استعدادهاي خود را به فعليت برساند، بروز و اعتلاي مدنيت در آن جامعه (که موجب بروز و اعتلاي فرهنگ و تمدن شايسته ي انساني است)، حتمي و ضروري خواهد بود. بالعکس، چنانکه با تباهي و اختلال در ابعاد و استعدادهاي يک فرد، موجوديت وي رو به سقوط خواهد رفت، همچنان است اجتماعي که متشکل از افراد نوع انساني است، که با بروز تباهي و اختلال در ابعاد و استعدادهاي آن جامعه، قرار گرفتن آن در معرض سقوط قطعي خواهد بود. اميرالمومنين عليه السلام در جملات فوق، عناصر اساسي آن ابعاد و استعدادها را بيان فرموده است، و ما به طور مختصر در اين مبحث متذکر خواهيم شد. پيش از بيان آن عناصر اساسي، مجبوريم که قبلا به اختلاف ديد اسلام و مکتب هاي معمولي درباره ي فرهنگ و تمدن اشاره کنيم:

[صفحه 186]

مکتب هاي معمولي، مخصوصا آن نوع مکتب ها که در دو قرن اخير به وجود آمده اند، نتوانسته اند براي انسان هويتي قابل تفسير و براي فرهنگ و تمدن، هويت و هدف و غايتي منطقي و قابل قبول مطرح کنند. کاري که آن مکتب ها انجام مي دهند، اين است که يک مقدار پديده ها را به عنوان پديده هاي فرهنگي مي شمارند، مانند فرهنگ هنري، فرهنگ اخلاقي، فرهنگ آداب و رسوم، و سپس مي گويند: هنر، اخلاق، آداب و رسوم هر قومي، از طرف سرگذشت تاريخي و محيطي و ريشه هاي اصلي رواني، رنگ آميزي مخصوصي مي شود. اين رنگ آميزي، فرهنگ آن قوم و جامعه است و کاري با آن ندارند که اين رنگ آميزي فرهنگي، درباره ي انسان هاي آن قوم و جامعه چه مي کند.

آيا آن رنگ آميزي مردم جامعه را در گذشته ي خود ميخکوب مي کند؟! آيا آن رنگ آميزي تضادي در درون خود ندارد؟ مثلا فرض کنيم فرهنگ هنري يک جامعه، امتناعي از نقاشي صورت هاي رکيک و مشمئزکننده ندارد، ولي اخلاق آنان با يک عده اصولي رنگ آميزي فرهنگي شده است که با آنگونه نقاشي ها تضاد دارد! در اين موارد چه بايد کرد؟ همچنين فرض کنيم فرهنگ مذهبي يک جامعه، عطوفت و محبت و عاطفه ورزيدن در حد اعلاي آن است، ولي فرهنگ صيانت ذات (خود را داشتن، حب ذات، ابقاي ذات و غير ذلک)، نه تنها با فرهنگ مذهبي آنان تعديل نمي شود، بلکه اغلب، فرهنگ صيانت ذات آنان بر فرهنگ مذهبي چيره و مسلط مي شود. همه ي اين نابساماني هاي فرهنگي که در جوامع و ملل غير اسلامي و حتي در جوامع اسلامي (که معناي

[صفحه 187]

فرهنگ و تمدن را از ديدگاه اسلام نمي دانند و يا به آن عمل نمي کنند)، مشاهده مي شود، ناشي از بي هدفي و انسان محوري نبودن آن فرهنگ ها و تمدن هاست، چنانکه در اين مبحث مشاهده خواهيم کرد.

اما تمدن، اين مفهوم بسيار درخشان و فوق العاده جالب، معنايي در مکتب هاي معمولي بشري دارد که در اسلام ديده نمي شود. اگر بخواهيم معناي اجمالي تمدن را از ديدگاه مکتب هاي امروزي در نظر بگيريم بايد بگوييم: تمدن عبارت است از رسيدن انسان هاي يک جامعه، از نظر صنعت و علم و ديگر وسايل آسايش و پيروزي، به مرحله اي که افراد و گروه هاي جمعي آن جامعه، هر چه را بخواهند، بدون معطلي و ناتواني به خواسته ي خود برسند. ولي خواسته ها چيست؟ هيچ هويت خاص و قيد و شرطي براي آن خواسته ها وجود ندارد!! با اين تعريف که براي تمدن متذکر شديم، مي بينيم آنچه که مطرح نيست، انساني است با هويت خاص و هدفي که آن تمدن را توجيه منطقي کند.

اکنون ببينيم عوامل بروز و اعتلاي جوامع و فرهنگ ها و تمدن ها و عوامل سقوط آنها چيست.



صفحه 186، 187.