اثبات اينكه بشر براي پيشرفت و تكامل ارزشي خود حركت مستمر انج











اثبات اينکه بشر براي پيشرفت و تکامل ارزشي خود حرکت مستمر انجام نداده است



نکبت ها و عوامل سقوط فراواني که در طول تاريخ از انسان ديده مي شود، اثبات مي کند که بشر براي پيشرفت و تکامل ارزشي خود، حرکت مستمر قانوني انجام نداده است

ادعاي تکاملي که بشر به راه انداخته است، فقط مي تواند تسليتي بر ورشکستگي و عقب ماندگي خود بوده باشد. در اين جا، موارد سقوط بشر را در طول تاريخ، به تفصيل بيان مي کنيم.

1. آيا بشر توانسته است قدمي در راه توسعه و تقويت هشياري هاي خود بردارد؟ آيا در تعليم و تربيت نسل ها، اصرار شده است که:


چون سر و ماهيت جان مخبر است
هر که او آگاه تر با جان تر است


پس بايد بر آگاهي ها و هشياري هاي مردم افزود. آيا جز اين است که هر چه زمان پيش رفته، انواع بيشتري از عوامل تخدير و سرکوبي هشياري ها رواج پيدا کرده است؟ آيا مضامين ابيات زير که از جلال الدين مولوي است، چاره جويي شده، يا اينکه مبارزه با هشياري ها و سرکوب آنها با گذشت زمان ها رو به افزايش گذاشته است؟


جمله عالم ز اختيار و هست خود
مي گريزد در سر سرمست خود


مي گريزند از خودي در بيخودي
يا به مستي يا به شغل اي مهتدي


تا دمي از هوشياري وارهند
ننگ خمر و بنگ بر خود مي نهند

[صفحه 89]

ادعاي تکامل با اين وضع چه معنا دارد؟ بايد گفت بدان جهت که بشر با تکامل سر و کاري ندارد، لذا خود را به پيدا کردن پاسخ اين سئوال مجبور نمي بيند!

2. در مسير تکاملي که اين عاشق!! پيش گرفته است، عشق هاي سازنده و به وجود آورنده ي خيرات از صحنه ي زندگي رخت بر بسته است. عشق هايي که بشر هيچ کار بزرگي را در طول تاريخ بدون استمداد از آنها نتوانسته است انجام بدهد. من از وجدان انسان ها مي پرسم نه از انديشه هاي حرفه اي سودجو، آيا اين عشق هاي سازنده، دوشادوش پيشرفت تکنيک (صنعت) پيش رفته است؟! آيا کامپيوترها اين عشق ها را در درون مردم مورد تشويق قرار مي دهند؟! با اينکه مي دانيم پاسخ اينگونه سئوالات منفي است، با کدامين منطق و وجدان فرياد مي زنيم انسان سر فصل تکامل است؟!! انسان تکامل يافته رو به تکامل بيشتر مي رود؟!!

3. يکي از علامات بسيار جالب تکامل بشري! خشکيدن چشمه سارهاي عواطف و احساسات شريف و نيروبخش حيات است که بشر امروزي را بيچاره کرد.!!

4. اين هم نوعي از منطق تکامل است که قدرت را در برابر حق مي نهد و اين مسئله را به وجود مي آورد که «آيا حق پيروز است يا قدرت؟» انسان با طرح اين مسئله، رسواکننده ترين اعتراف را درباره ي عقب ماندگي خود از رشد و تکامل ابراز مي کند. مسلم است که قدرت، اساسي ترين عامل طبيعي حرکات و تحولات و بروز نمودها و مختصات اشياء در نظم هستي است. بنابراين، قدرت بزرگ ترين نعمت خدادادي براي عالم

[صفحه 90]

وجود است. با اين وصف، وقتي که آدمي اين مسئله را مطرح مي کند که «آيا حق پيروز است يا قدرت؟»، نخست قدرت را مساوي باطل فرض مي کند و سپس مسئله فوق را مطرح مي کند.

5. يکي ديگر از علامات تکامل! اين موجود اين است که در طول هزاران سال که از ديدگاه ها و جنبه هاي گوناگون با خويشتن سر و کار داشته، زيست شناسي، اعضاشناسي، روان شناسي، حقوق، اقتصاد، اخلاق، سياست و هنر و ده ها امثال اين علوم را درباره ي خويشتن به وجود آورده است، ولي از شدت اوج تکامل هنوز نمي داند من چيست! و هر وقت با امثال اينگونه مسائل مواجه شده است، با اين جمله که اساتيد و رهبران ما مي فهمند و يا در آينده معلوم خواهد شد، خود را تسليت مي دهد! و در اين زندگي، با من مجهول، ميليون ها حق و امتياز همديگر را پايمال کرده است.

6. اين انسان تکامل يافته، خواه من خود را شناخته يا نشناخته باشد، در هر دو حال نتوانسته به آن اعتدال رواني موفق شود که از دو بيماري خودبزرگ بيني و خود کوچک بيني نجات پيدا کند! و به عبارت کلي تر، اين موجود تکامل يافته هنوز نمي داند که اصل صيانت ذات را که ما آن را اصل الاصول مي خوانيم، چگونه مورد بهره برداري قرار بدهد!

7. اين بينواي بينوايان ولي پر ادعا، مخصوصا پر ادعا در تکامل، هر موقعي که قدرتي به دستش رسيده است، از شدت تکامل!!، نخست خود آن قدرتمند از مالکيت بر خويشتن ناتوان شده و همه ي اصول و قوانين انساني را زير پا گذاشته، و سپس همان قدرت را در راه تخريب و نابود

[صفحه 91]

کردن قدرت هاي ديگران مستهلک کرده است تا به آن قدرتمندان مسلط شود و اداره ي زندگي آنان را مشروط به اراده ي خود کند! با اين حال باز مي گويد: من تکامل يافته ام!

اين قدرتمندان نابخرد نمي دانند که همان شيران دور از عقل هستند که در سر تا سر تاريخ آتش در نيزارهايي مي افروزند که خود در آن ها زندگي مي کنند!!

8. اين تکامل يافته! هنوز نمي داند که از شخصيت هاي بزرگ و نوابغي که خداوند متعال براي پيشرفت انسان ها به جوامع عنايت مي فرمايد، چگونه استفاده کند. گاهي از اين شخصيت ها بت هايي مي سازد و همه ي ارزش ها و اصول انساني را قرباني آنان مي کند. گاهي ديگر چنان آن شخصيت ها را سرکوب مي کند که حتي نام و نشاني از آنان را زنده نمي گذارد! هنوز اين تکامل يافته نفهميده است که بايستي از امتيازاتي که شخصيت هاي بزرگ دارا هستند، با کمال قدرداني (نه با عشق و پرستش بر موجوديتشان که دير يا زود در زير خاک هاي تيره خواهد پوسيد) بهره برداري کند و هرگز شخصيت ها را به مرحله ي مطلق نرساند، که هيچ انساني نه به مرحله ي مطلق مي رسد و نه ظرفيت شنيدن چنين سخني را دارد که به او بگويند: «تو از نظر عظمت به مرحله ي مطلق رسيده اي».

9. اين تکامل يافته! هنوز توانايي زيستن بدون اسلحه را ياد نگرفته است. به عبارت روشن تر، همان طور که اين موجود در زندگي ابتدايي براي اينکه بتواند زندگي کند، مي بايست چوب و چماق و قمه و تير و

[صفحه 92]

کمان و گرز و نيزه و شمشير داشته باشد، امروز هم که فرياد تکاملش تا آخرين نقطه هاي کهکشان ها طنين انداخته است، براي اثبات اينکه زنده است، مجبور است به توپ و خمپاره و تانک و مسلسل و ناوهاي متنوع جنگي و بمب ها و موشک ها و مواد شيميايي و ميکروبي و غير ذلک متوسل شود. قضيه ي بالاتر از اين است که ما گفتيم، بلکه به مقتضاي تکاملي که انسان امروزي در پيش گرفته، مجبور شده است براي اثبات اينکه زنده است و حق زندگي دارد، اسلحه اي را به دست آورد که بنا به اظهارات کارشناسان براي چندبار متلاشي کردن زمين کفايت مي کند. معناي اين گونه استدلال به اينکه من زنده هستم و در مسير تکاملم، اين است که «من چند بار مي توانم خودکشي کنم تا اثبات کنم که من هستم و در مسير تکاملم!!».


چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندي خدا!


10. اين سر فصل تکامل! در دوران هاي اخير که پيشرفت دانش و بينش به اوج رسيده و واقعا گسترش و عمق علمي خيره کننده اي را به وجود آورده است، نمي تواند طرح علمي يک موضوع را، از عشق و پرستش به آن موضوع تفکيک کند. مثلا درباره ي اراده که يک موضوع قابل بررسي علمي است و مي توان آن را با اصول و قوانين علمي مورد تحقيق قرار داد، به قدري در توسعه و تعميم آن افراط مي کند که مانند شوپنهاور مي گويد:

«اگر ما اراده را خوب بشناسيم، همه ي اسرار هستي را خواهيم

[صفحه 93]

فهميد.»

آن يکي با عشق به پديده ي جنسي نر و ماده، همين پديده را تا سر حد جوهر حيات و زير بناي همه ي شئون زندگي فردي و اجتماعي بالا مي برد!!

11. اگر بخواهيد معناي تکامل! را خوب درک کنيد، به اين جريان شرم آور در روابط انسان ها با يکديگر توجه فرماييد:

«پيوستن انسان به انسان ديگر بر مبناي احتياج و گسيختن آن دو از يکديگر بر مبناي سود شخصي است!»

12. شدت گرفتن منفعت پرستي، حتي در مواردي که به ضرر ديگران تمام شود، تا حدي که به عنوان مفسر و عامل ادامه ي حيات و گاهي هم به عنوان فلسفه ي حيات مطرح مي شود، از مختصات تکامل!! اين انسان است. و منظور عمده از اين منفعت همان منفعت مادي است.

13. لذت پرستي، حتي در مواردي که به آلام ديگران تمام شود. اين پديده، حتي در کلمات برخي از آنان که مي گويند «ما فيلسوف هستيم!» تا حد فلسفه و هدف زندگي نيز معرفي شده است!! اين هم يکي از دلايل تکامل است که لذت فقط در قلمرو و لذايذ مادي هدف حيات انساني تلقي شود! در مقابل، بعضي از انسان شناسان گفته اند: تلذذ! چه هدف ناچيز! تلذذ کار جانوران است.

14. يکي از محکم ترين دلايل تکامل! اين موجود عبارت است از جواز قرباني کردن همه ي ارزش ها و عظمت هاي انساني و الهي، براي وصول به هدفي که تشخيص داده شده است! اين رسالت براي نابودي انسانيت را، ماکياولي، دست پرورده ي سزار بورژيا، در اختيار کاروان

[صفحه 94]

تکامل! قرار داده است. اين رسولان ضد انساني حتي اين شرط را هم در «هدف وسيله را توجيه مي کند» در نظر نگرفتند که بگويند: «آن هدف که واقعيت هايي را به عنوان وسيله قرباني مي کند، بايد به قدري داراي ارزش و عظمت باشد که هم از دست رفتن وسيله را جبران کند و هم موجب حل مشکل يا مشکلاتي شود.»

15. هدف ديدن خويشتن و وسيله ديدن ديگران پديده اي بسيار شايع است. هنوز اين موجود تکامل يافته! نمي خواهد بپذيرد امتياز تکويني اي که او دارد، ديگران نيز دارا هستند. همان مشيت خداوندي که وجود او را براي قرار گرفتن در آهنگ والاي هستي تحقق بخشيده است، ديگر افراد انساني را هم جزئي از آهنگ والاي هستي قرار داده است. آيا به نظر شما، منطق «من هدف، ديگران وسيله» بازگوکننده ي هويت خودپرستي که مهلک ترين بيماري در قلمرو زندگان است، نيست؟! اگر بگوييم انسان ها از جريان موجودات طبيعي ناآگاه به وجود آمده و در همان قلمرو طبيعت هم نابود مي شوند و از بين مي روند و مشيت الهي آنان را به وجود نياورده است! در اين فرض، منطق فوق، جز زاييده شده از مغزهاي تباه است. زيرا چه معني دارد که طبيعت ناآگاه و بي زبان و بي اختيار بعضي از اجزاي خود را بر بعضي ديگر ترجيح بدهد، که بعضي از آنان هدف و برخي ديگر وسيله اي براي آنان باشند! البته مسلم است که اگر در تفسير وجود انسان مشيت الهي دخالت نکند، به مقتضاي قانون ويرانگر انتخاب طبيعي و تنازع در بقا، هيچ منطقي در برابر آن منطق پوچ که مي گويد «من هدف و ديگران وسيله!» وجود نخواهد داشت.

[صفحه 95]

من معتقدم همه ي متفکران اين مسئله را به خوبي مي دانند که اگر وجود انساني وابسته به خدا و مشيت خداوندي نباشد، منطقي جز «من هدف و ديگران وسيله» قابل تصور نيست.

16. اين هم تکامل فلسفي انسان است که نه تنها نمي خواهد فاسد را با صالح دفع کند، بلکه اغلب به جهت بي توجهي و گاهي با توجه ولي از روي لجاجت، فاسد را با افسد دفع کرده است! اي کاش فقط به همين نکبت و سيه روزي قناعت مي کرد، ولي همه مي دانيم که در آن موارد که دفاع از خويشتن و توجيه موقعيت خود مطرح است، فاسد را با افسد دفع مي کند و براي اين نابکاري فيلسوف مي شود و فلسفه هم مي بافد!!

17. اختلالات کنش هاي سيستم هاي زنده. اين همان دليل تکامل است که کنراد لورنتس در کتاب معروف خود، هشت گناه بزرگ انسان متمدن مشروحا مورد بررسي قرار داده است.

18. ويران کردن محيط زندگي و تبديل مناظر زيباي طبيعت و فضاي حيات بخش کره ي زمين به ميادين جنگ و جبهه هاي کشتار و ماشين هاي خشکاننده ي زندگي.

19. يکي از مهم ترين دلايل تکامل!! بشري، اشتغال روزافزون مغزهاي بزرگ براي کشف آسان ترين و بي خرج ترين طرق تخريب آبادي ها و نابودي هاي زراعت و از بين بردن نسل هاست. در صورتي که اگر اين مغزهاي بزرگ در راه کشف وسايل احياي انسان ها و تقويت عواطف آنان و ايجاد ارتباطهاي انساني سازنده به کار بيفتد، واقعا مي توانند تاريخ طبيعي حيات انسان ها را به تاريخ انساني انسان ها مبدل کنند.

[صفحه 96]

20. لا ينحل ماندن معماي مرد و زن و روياروي قرار گرفتن اين دو صنف با يکديگر، پس از تحرک جنسي، تا آنجا که بعضي از روان شناسان گفته اند احتمال تطابق و هماهنگي زن و مرد با يکديگر همان مقدار است که سيبي را دو نصف کنند. يکي از دو نصف را به گوشه اي از يک جنگل بسيار بزرگ (پر از کوه ها و درختان و رودخانه ها) بيندازند و نصف ديگر را به گوشه اي بسيار دور از آن گوشه، آنگاه بادي بوزد و اين دو نصف سيب را به همديگر بچسباند!!

21. رقابت و تضاد انسان با خويشتن با انواعي گوناگون، با اينکه مي داند که رقابت و تضاد، بدان جهت که سازنده نيست، به ضرر و گاهي نابودي خود مي انجامد.

22. منتفي شدن احساس وحدت عالي در حيات و در شخصيت. گويي تکامل آدمي خصومت شديدي با احساس و گرايش به وحدت حيات و وحدت شخصيت دارد، که هر چه زمان پيش مي رود، اين خصومت شديدتر مي شود! بدون دريافت و تحقق بخشيدن به اين وحدت که واقعا مي تواند هويت و مختصات حيات و شخصيت آدمي را تفسير و توجيه کند، ما انسان ها جز درک ها و تعقل ها و اراده ها و عواطف گسيخته چيزي نخواهيم داشت. به عبارت روشن تر، هر يک از حيات و شخصيت آدمي يک حقيقت است، و در عين حال که هر يک از آن دو داراي ابعاد بسيار متنوعي است و بايستي هر يک از آن ابعاد به طور کامل از نظر شناخت و اشباع مقتضياتش مورد توجه و تکاپو قرار بگيرد، بايستي آن حالت وحدت که حيات و شخصيت انسان را به خود مشرف مي کند و از

[صفحه 97]

متلاشي شدن باز مي دارد (آن متلاشي شدن که هر يکي از اجزا معناي پيوستگي به کل را از دست مي دهد)، بشناسد و آن را هر چه کامل تر به وجود بياورد. از بين رفتن وحدت حيات و وحدت شخصيت، از يک جهت تفاوتي با عدم درک آن ندارد، زيرا اگر وحدت حيات و وحدت شخصيت درک نشوند، هم قطعات گسيخته حيات غير قابل تفسير و توجيه منطقي خواهد بود و هم قطعات گسيخته شخصيت او. به همين جهت است که پيشتازان تکامل روحي مي گويند مگذاريد زمان، با قطعات خيالي سه گانه اش (گذشته، حال و آينده) روح شما را قطعه قطعه کند. به قول مولوي ني روح شما را پر گره بسازد.


هست هشياري ز ياد مامضي
ماضي و مستقبلت پرده ي خدا


آتش اندر زن به هر دو تا به کي
پر گره باشي از اين هر دو چو ني


لامکاني که در او نور خداست
ماضي و مستقبل و حالش کجاست


ماضي و مستقبل اي جان از تو است
هر دو يک چيزند پنداري دو است


23. تحول تدريجي شخصيت هاي مستقل انساني به شخصيت هاي بي رنگ و بي اصل، که هر اندازه اين تحول پيشتر برود، احاطه ي جبر و ناآگاهي بر وجود انسان بيشتر مي شود. به عبارت ساده تر سازگاري شخصيت با هر عامل و رويدادي که پيش بيايد، و عدم تاثر از هيچ اصل و

[صفحه 98]

قانوني که براي شخصيت آگاه و مستقل آدمي وجود دارد. آري، اين هم يکي از دلايل تکامل بشري است!!

اگر درباره ي جبرگرايي بسيار افراطي که در قرن نوزدهم در غرب به راه افتاد دقت بيشتري کنيم، خواهيم ديد بعضي از متفکران آن دوران، از پديده ي اختيار چنان گريزان بودند که گويي اگر يک انسان ادعاي اختيار کند، کاروان بشريت را در حرکت خود به پيش، متوقف کرده است. به عبارات زير که از يکي از مشهورترين شخصيت هاي قرن نوزدهم نقل کرده است دقت فرماييد:

«بشر تاريخ خودش را مي سازد، ولي نه آنطور که مايل است و نه تحت شرايط و اوضاع و احوالي که مستقيما بر او وارد شده (با او مواجه شده) و به او داده شده است و از گذشته به او منتقل شده است...»[1] .

سپس مي گويد:

«سنت همه نسل هاي گذشته همچون کابوسي بر مغز انسان ها سنگيني مي کند. درست همان زماني که به نظر مي رسد او در فعاليت هاي انقلابي خويش اشتغال دارد و چيزهايي که تصور مي کند خلق کرده است و در گذشته هرگز وجود نداشته است و به روشني چنين دوره اي از بحران هاي انقلابي که بشر با هيجان و اضطراب مطرح مي کند ، روح گذشتگان است که در خدمت آنان در آمده است و انسان انقلابي (آن چيزها را) از نسل هاي گذشته عاريه گرفته مي جنگد، فرياد مي کشد، تظاهر مي کند، بدين منظور که ارائه کند صحنه ي جديدي از تاريخ جهان را در

[صفحه 99]

اين زمان باز کرده است، به آن افتخار مي کند (احساس غرور مي کند) در حالي که جامه اي بدل پوشيده و با زبان عاريتي سخن مي گويد.»[2] .

مسائلي را که در پيرامون مطالب فوق مي توانيم مطرح کنيم، بدين قرار است:

يک. جمله ي اول که مي گويد: «بشر تاريخ خود را مي سازد»، با مطالب بعدي که بشر را يک جاندار صد در صد متاثر از گذشتگان قرار مي دهد، تناقض صريح دارد. نويسنده مي بايست به جاي جمله ي مزبور اين جمله را «بشر در گذرگاه جبري تاريخ جبرا ساخته مي شود» بگويد.

دو. مي گويد:

«نه آنطور که مايل است و نه تحت شرايط و اوضاع و احوالي که خود انتخاب کرده است بلکه تحت شرايط و اوضاع و احوالي که مستقيما بر او وارد شده (با او مواجه شده) و به او داده شده و از گذشته به او منتقل شده است.»

اگر اين جمله را مورد دقت قرار بدهيد، انتقادهاي زير را در آن خواهيد ديد:

1. آن گذشتگان که شرايط و اوضاع و احوال را به دوره ي آينده منتقل کرده اند، آنها را از کجا گرفته بودند؟ آيا دموکراسي را از شامپانزه ها و رياضيات عاليه را از گوريل ها و علوم مربوط به ذرات بنيادين طبيعت هايدلبرگ و آن همه هنرهاي بسيار ظريف داوينچي را از عنکبوت و سمفوني هاي بتهون را از الاغ هاي قبرس گرفته اند!!

[صفحه 100]

2. قدرت و استعداد اکتشاف و فرهنگسازي و تمدن پردازي بشر چه شده است؟ آيا اينکه دانشمندان مسلمين در قرن سوم و چهارم و نيمه ي اول قرن پنجم هجري علم را از سقوط حتمي نجات دادند و تجربه و مشاهده را در به وجود آوردن دانش مبنا قرار دادند، دروغ بوده است؟! آيا اين همه اکتشافات و اختراعات که در دو قرن نوزدهم و بيستم در مغرب زمين بروز کرده است، دروغ بوده و همه ي آنها ناگهان از آسمان به زمين باريده، يا از زمين روييده است؟!!

3. اگر گذشتگان بوده اند که همه ي اوضاع و شرايط و احوال و عناصر پيشرفت ها و تمدن ها و انقلابات را به آيندگان منتقل مي کردند چرا هر يک از آن گذشتگان، آن اوضاع و شرايط و احوال و عناصر را به جامعه و نسل خود منتقل نمي کردند؟ مگر هر جامعه اي از گذشتگان با نسل هاي آينده ي خود عداوت داشتند!! يونان آن فرهنگ علمي و سياسي و هنري خود را به نسل خود نمي دهد و ناگهان مردمان رم مي آيند و از يوناني ها غارت مي کنند و مي برند و براي خود يک فرهنگ و تمدن تشکيل مي دهند که هم نرون خونخوار و ديوانه را مي سازد و هم مارک اورليوس فيلسوف خردمند و عاطفي را!! (به جز درباره ي مسيحي ها که اين فيلسوف درباره ي آنان حساسيت داشته است) تمدن بين النهرين نه تنها به نسل خود بين النهريني ها منتقل نمي شود و اقوام و جوامع ديگر آن را تعقيب مي کنند يا به وجود مي آورند، بلکه قرن هاي بسيار طولاني اين سرزمين مانند هند دست به دست مي شود.

سه. نويسنده تاکيد مي کند که همه چيز از گذشتگان است. او متوجه

[صفحه 101]

نشده است که واقعيات شايسته ي انسان که همه ي مردم خردمند، در همه ي ادوار و در همه ي جوامع، در تحصيل آن تکاپو مي کنند، اموري فطري و مشترک هستند که چنان که به هيچ قوم و نژادي اختصاص ندارد، متعلق به هيچ اقليم و دوراني هم نيستند. اگر بر فرض، جامعه اي امروز داد و فرياد راه بيندازد و طرح انقلابي بريزد که من مي خواهم به از خود بيگانگي خاتمه بدهم و به خود آشنايي و انسان آشنايي برسم، اگر هم وسايل و ابزار و سخنان و شعارهايي نو در اين داد و فرياد و انقلاب داشته باشد، اصل هدفي که براي داد و فرياد انقلاب طرح کرده است، سابقه دارد. شما مي توانيد همين هدف را در عناصر و پديده هاي ديني و فرهنگي گذشتگان به خوبي مشاهده کنيد. به عنوان مثال، در نتيجه گيري از قصه ها و اساطير آفريقاي باستاني جملات زير به دست آمده است:

«انديشه هاي لطيف فلسفي و باور داشت هاي متعالي مذهبي، پا به پاي خرافه گرايي و گمان هاي ساده لوحانه و کودک پسندانه، عموما در افسانه ها منعکس اند.

اسطوره ها، همانند کان هاي زغال سنگ، انبوهي از زغال و رگه هاي الماس را با هم و در هم دارند. از اين روي تا اسطوره کاوي، نسج افسانه ها را از شکل قصه گونه ي آنها، به واحدهاي اوليه ي فکري، به نخستين ياخته هاي تشکيل دهنده ي عقيدتي آنها باز پس نکاود، ما هرگز به گوهرهاي مکنون و پايدار لطايف انديشه ي بشري در بطن اسطوره ها پي نخواهيم برد. در حقيقت صرف نظر از جنبه ي تفريحي و لالايي گويانه ي افسانه ها، آن چه که مطالعه در اسطوره ها را براي پژوهندگان تاريخ رشد فکر فلسفي، براي تجلي جويان وجدان عام بشري، براي مردم شناسان، براي

[صفحه 102]

جامعه شناسان، براي کارشناسان مقايسه اي اديان، براي آرمان شناسان و ديگر انديشمندان علوم انساني و ادبيات عاميانه، اجتناب ناپذير مي کند، انعکاس وجود همين ديرين ترين ذخاير فکري و ناآگاه اقوام مختلف در اسطوره هاست.»[3] .

ولي اين حقايق انساني براي هر جامعه و دوراني از همه ي جهات يکسان تلقي نمي شود. مثلا در يک زمان حقايق اقتصادي آن انگيزگي را ندارد که همه ي شئون بشري را تحت الشعاع خود قرار بدهد، ولي در زماني ديگر با اجتماع شرايطي مناسب، انگيزگي مزبور را پيدا مي کند. به طور کلي، هر يک از آن عوامل محرک تاريخ، به مقتضاي شرايط و اوضاع و احوال، مي تواند در سير تاريخ و بروز کيفيت هاي اوليه و ثانويه تاثير اساسي داشته باشد.

چهار. نويسنده ي جملات مورد نقد و بررسي از کساني است که به تکامل انسان اعتقاد دارد. يعني بر اين عقيده است که چنان که انسان از نظر بيولوژيک و فيزيولوژيک در جريان تکاملي است، همين طور از نظر مغزي و رواني در حال تکامل است. به هر حال مسلم است که اين نويسنده تکامل را با جبر محض سازگار ديده است. ما بايد اين نظريه را مورد دقت قرار بدهيم. اين مسئله بايد حل شود که قدرت و کمال تفاوت دارد، زيرا مي توان از قدرت براي کشتار همه ي انسان ها و تخريب هر چيزي که با دست بشر به سود مادي و معنوي وي ساخته شده است، بهره برداري کرده، ولي کمال، در هر شکلش که تصور شود، جز احيا و سازندگي را نمي تواند

[صفحه 103]

مطرح کند. همچنين فرق است ما بين قدرت و جمال. بنابراين، کمال باردار مفهوم ارزشي است، چنانکه جمال باردار مفهوم جذبه و انبساط رواني است. در ماهيت قدرت هيچ يک از اين دو مفهوم وجود ندارد، بلکه بستگي به اين دارد که قدرت، که يک واقعيت ناآگاه و بي اختيار است، در دست کيست و در راه وصول به چه هدفي استخدام شده است.

پس اگر بگوييم تکامل تنها عبارت است از قهر و غلبه ي جبري بر طبيعت، در حقيقت يک مفهوم ارزشي را به جاي يک مفهوم بي طرف از ارزش و ضد ارزش به کار برده و مورد تعريف قرار داده ايم. اگر بگوئيم تکامل عبارت است از غلبه ي جبري بر همنوع به طور مطلق، در اين مورد نيز يک مفهوم ارزشي را در موردي به کار برده ايم که از جهت جبري بودن غير ارزشي است. غلبه بر همنوع به طور مطلق از عامل جبري ضروري سر چشمه نمي گيرد، بلکه فقط در مواقع تزاحم و رويارويي هاي خشن است که کشتار به وجود مي آيد، در غير اين صورت عمل مزبور ضد ارزش و مورد نفرت همه ي انسان هاست. و اگر گفته شود تکامل عبارت است از ايجاد بيشترين تاثير و پذيرش بيشترين تاثر از واقعيات انساني و جهاني به سود خويش، اين تعريف، اگر چه با نظر به مختصات خود انسان مي تواند يک بعدي مهم از او را توصيف کند[4] ولي با نظر به عمق

[صفحه 104]

واقعيات مي بينيم که اگر از اين تاثر و تاثير فقط نفع و حيات مطلوب و مادي خويش را منظور کند، ناتوانترين جانداران خواهد بود. اين ناتواني مي تواند معلول دو علت بوده باشد:

علت يکم. وقتي که يک خود انساني خويشتن را به عنوان محور يا به اصطلاح روشن تر هدف مطلق تلقي کرد، از شناخت و پذيرش موجوديت ديگر اشياء در هر دو قلمرو انسان و جهان (بدان جهت که واقعياتي براي خود هستند) ناتوان مي شود، زيرا چنان که فرض کرديم، چنين انساني فقط و فقط خود خويشتن را مي شناسد و آن خود را هدف مطلق ديده و ديگر واقعيات را وسيله مي بيند. در صورتي که با عظمت ترين قسمت آن واقعيات که بني نوع او هستند، نه تنها وسايلي براي خود او نيستند، بلکه هر يک از آنان، مانند خود او، استعداد تاثير و تاثر فراگير در جهان هستي را در خود مي بيند. حتي مي توان گفت آن قسمت از اشياء هم که موجودات غير انساني اين کيهان بزرگ را تشکيل مي دهند، اگر هم بعد وسيله اي براي انسان داشته باشند، بعدي مستقل براي خود دارند که با نظر به آن بعد، آهنگ خود را مي نوازند و مي شنوند و آيات الهي بودن خود را در آفاق روشن مي کنند.


جمله اجزا در تحرک در سکون
ناطقان کانا اليه راجعون


ذکر و تسبيحات اجزاي نهان
غلغلي افکنده در اين آسمان

[صفحه 105]

جمله اجزاي زمين و آسمان
با تو مي گويند روزان و شبان


ما سميعيم و بصيريم و هشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم


خامشيم و نعره ي تکرارمان
مي رود تا پاي تخت يارمان


علت دوم. محدوديت هويت و مختصات خود از لحاظ مادي. عمر محدود، آن چه را که به عنوان غذا و پوشاک مستهلک خواهد کرد محدود، جايي را که به عنوان مسکن انتخاب خواهد کرد محدود، فعاليت غرايز طبيعي محدود. براي چنين خود محدود، چگونه مي توان با هستي نا محدود در تاثير و تاثر قرار گرفت. بلي، اگر خود انساني بتواند از مرحله ي خود طبيعي بگذرد و آن خود مجازي را پشت سر بگذارد و به خود حقيقي برسد که شعاعي نامحدود از اشعه ي خورشيد عظمت خداوندي است، در اين صورت نوعي احاطه و اشراف بر عالم هستي پيدا مي کند. به قول جلال الدين مولوي متوجه مي شود که:


جوهر است انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و سايه اند و تو غرض


پنج. نتيجه ي جبري بسيار روشني که مي توان از مجموع جملات آن نويسنده در اين مبحث گرفت. اين است که انسان در صحنه ي هستي، جز مشتي جاندار مجبور به زندگي وسيله اي چيز ديگري نيست. او انتخاب نمي کند، بلکه تاريخ و گذشتگان براي او انتخاب مي کنند. بنابراين نظريه

[صفحه 106]

تنها توصيه اي که مي توان به انسان کرد، اين است که بنشين تا مبدا و مقصد و سمت حرکت تو را تعيين کنند، و آنگاه حرکت کن!! اين جبر بي امان، بهشت آمال ماکياولي ها و چنگيزهاي قرون و اعصار است که همواره ادعا مي کنند اين ما هستيم که مي توانيم و بايد مبدا و مقصد و سمت حرکت انسان ها را تعيين کنيم!!

24. رو به سستي و انحطاط رفتن احساسات لطيف انساني، که اساسي ترين عامل تلطيف واقعيات خشن طبيعت بوده و انسان ها را تا حد احساس وحدت در حيات و ايدآل هاي اعلاي آن بالا مي برد. شگفت آور اين است که هر مکتبي را که از تراوشات مغز بشري يا ابلاغ شده از وحي خداوندي است، سراغ بگيريم، همه ي آن مکتب ها، انسان ها را به داشتن جوهري در نهاد که موجب وحدت و احساس آن است هشدار داده و همه ي انسان ها را به سوي شناخت و تحصيل آن دعوت و تحريک کرده اند. با اين حال مشاهده مي شود که جدايي انسان از انسان هر روز رو به فزوني است. آدميان در ارتباط با يکديگر شبيه جماداتي هستند که فقط براي حفظ خويشتن مجبورند در کوه ها و دشت ها و درياها و فضاها دنبال يکديگر بدوند و فرياد بزنند که کجا فرار مي کني، من بايد تو را با دست خود بکشم، زيرا تو در آسيا متولد شده اي و يا در آفريقا به دنيا آمده اي. اين روياروي هم قرار گرفتن و اين تخاصم هاي نامحدود و مستمر، بهترين دليل آن است که انسان ها فاقد احساس همنوع بودن هستند. انسان ها از احساس درد و شکنجه ي ديگران نه تنها رنج نمي برند، بلکه خوشحال هم هستند.

[صفحه 107]

25. آيا مي توانيد اثبات کنيد که اين حضرت تکامل يافته! در مسير رشد و تکامل به موقعيتي رسيده است که مادران امروز، بيش از گذشتگان و بهتر از آنان، براي فرزندان خود احساس عاطفه کنند! آيا مي توانيد اثبات کنيد که همسران امروز خيلي بهتر و اصيل تر از گذشتگان از رابطه ي زناشويي لذت مي برند؟ و نظم و بايستگي حيات خود را با ارتباط زناشويي عالي تر و زيباتر از گذشتگان درک مي کنند؟! و آيا مي توانيد اثبات کنيد که به جهت رشد و تکامل روحي يا رواني، که قطعا به تبعيت از رشد و تکامل فيزيولوژيک و بيولوژيک به وجود آمده است (بنا به نظريات تکامليون به اصطلاح امروز)، لذت فعاليت غريزه ي جنسي امروز اصيل تر و عالي تر از گذشتگان است؟!

26. آيا مي توانيد اثبات کنيد که انسان در مسير تکاملي خود، نسبت به گذشتگان، در مواجهه ي با زيبايي ها، از درک عالي تري برخوردار شده است؟ يعني آيا انسان هاي امروز از درک زيبايي سپهر لاجوردين با ستارگان زرينش (در زيبايي هاي محسوس)، و از درک زيبايي وجدان هاي پاک و عالي (در زيبايي هاي معقول) معناي عالي تر و لذتي عالي تر دريافت مي کنند؟!

27. در مسير تکامل خلاق!! وراثت رو به تباهي رفته و اختلالاتي مهم به وجود آمده است. آيا اين اختلالات است دليل تکامل است؟!

28. تکامل، در مسير خود، فلسفه و هدف زندگي را گم کرده است!! اين از آن دلايل بسيار روشن براي اثبات تکامل! است، که نه داروين آن را در خواب ديده بود و نه هربرت اسپنسر و نه اميل دورکيم و غير هم.

[صفحه 108]

امروزه تيراژ کتاب ها و مقالاتي که در پوچي و بي هدفي زندگي با اشکال مختلف نوشته مي شود و مورد مطالعه ي حتي جوانان که در متن بهار زندگي به سر مي برند قرار مي گيرد. خيلي بالاتر از آن است که کسي بگويد بگذاريد يک عده ي اندک از راه گم کرده ها هم با اينگونه کتابها و مقالات دلخوش باشند.

29. اضطراب شديد و نگراني بي حد درباره ي آينده اي که بشر در پيش دارد (مرض عمومي قرن بيستم). آيا واقعا کره ي زمين با اين تاريخ و سابقه و با آن عظمت و با آن ميلياردها ساکنانش که هر يک بالقوه مصداق فرمايش اميرالمومنين عليه السلام هستند، که فرمود:

«و در درون تو جهاني بزرگ تر نهاده شده است».

به انگيزگي هواي و هوس چند نفر از خدا و انسان بي خبر متلاشي خواهد شد؟! آيا هر چه انسان جلوتر برود، بر خود خواهي و لذت جويي و منفعت پرستي او که بر آلام و ضررهاي ديگران تمام مي شود، افزوده خواهد شد؟! آيا با گذشت زمان هاي بيشتر، همه ي حقايق عالي و با ارزش، مانند علم و قانون و غير ذلک، و ابزار دست اقويا خواهد شد؟! اضطرابات ناشي از اين نگراني ها در وضع رواني همه ي انسان هاي آگاه، از جوانان نو رسيده تا کهنسالان سپيد موي، تاثير ناگوار به وجود مي آورد. آيا اين نوع تکامل يافته! فکري درباره ي اين اضطرابات و نگراني ها مي کند؟ اصلا آيا اين دلهره ها و آشفتگي ها را جدي تلقي مي کند؟! يک انسان آگاه مي گفت شما چه فکر مي کنيد؟! مگر نمي بينيد مردم شب و روز در ميان انواع بي شمار از وسايل تخدير غوطه ورند!!

[صفحه 109]

30. گويا حرکت تکاملي چنين اقتضا کرده است که اين جزء تکامل يافته، که انسان ناميده مي شود، از مفهوم کلي و هدف اعلاي جهان و قوانيني که او را در مسير تکامل قرار داده است، اطلاعي نداشته باشد! واقعا جاي شگفتي است که آدمي که در دامان اين جهان بزرگ شده و به اصطلاح به تکامل رسيده است، چگونه، به استثناي افراد نادر و استثنايي در هر قرني، نمي خواهد اين جهان را مگر در حدود خور و خواب و خشم و شهوتشان بشناسند؟! حتي همان کساني استثنايي هم که درباره ي جهان و عظمت و شکوه قوانين و هدف عالي آن مي انديشند، چنان غريب و بيگانه از زندگي مي کنند که گويي از سنخ انسان ها نيستند!

31. فردا گرايي، ناشي از بريده شدن دست از امروز و ديروز، و متلاشي کردن واقعيات با قطعات برنده ي زمان، به طوري که مي توان گفت چندين هزار سال است که ما تکامل يافتگان! با اين بشارت به خويشتن «که فردا کارها درست خواهد شد!!»، در فرداها زندگي مي کنيم:


عمر من شد برخي فرداي من
واي از اين فرداي نا پيداي من[5] .


البته در دوران ما، تاريکي اسلحه هاي گوناگون که تکامل يافتگان براي کشتن يکديگر آماده کرده اند، حتي آن فرداهاي تسليت بخش را هم از دستشان گرفته است.

32. يک بيماري فراگير که همه ي کاروانيان تکامل را در بر گرفته است، مي تواند عاقبت و آينده ي اين تکاپوگر کمال را روشن کند. اين بيماري

[صفحه 110]

فراگيرد از خود بيگانگي ناميده مي شود که همواره معلولي به نام بيگانگي انسان ها از يکديگر را به وجود مي آورد.

33. بيگانگي انسان ها از يکديگر. البته اين يک معلول جبري براي آن علت است و آگاهي و آزادي و قدرت و پديده هاي ضد آنها دخالتي در آن ندارند. زيرا وقتي که من از خود من که نزديک ترين حقايق به خود هستم، احساس بيگانگي کنم، جاي ترديد نيست که به طريق اولي از ديگر انسان ها بيگانه خواهم شد.

34. يکي ديگر از دلايل تکامل اين نوع شگفت انگيز از حيوانات! قرار دادن همه چيز در دکان معاملات است. «به تو محبت مي ورزم که تو هم به من محبت بورزي!» «به تو محبت مي ورزم که از انتقامجويي تو در امان باشم»، «به تو محبت محبت مي ورزم که اثبات کنم من آدمي داراي عاطفه و محبت هستم!»، «به تو محبت مي ورزم و خار از پايت درمي آورم تا در موقعش خار از پاي من درآوري!»، «به تو محبت مي ورزم که درونم شاد و منبسط شود!» البته اينگونه محبت، اگر چه مانند ديگر اقسام آن معامله اي است که به سود شخصي انجام مي گيرد، ولي با نظر به اينکه عوض مطلوب در اين قسم شادي و انبساط وجداني است، اين معامله شريف تر از اقسام ديگر است که متذکر شديم.

به هر حال، با اينکه اين انسان تکامل يافته! صفحات کتاب هاي ادبي و اخلاقي و حتي کتب مذهبي اش که در تفسير و توضيح کتب آسماني خود به رشته ي تحرير در آورده است، پر از دستور به محبت ورزيدن است، و بالاتر از اين، با اينکه همه ي کتابهاي آسماني اين موجود تکامل يافته

[صفحه 111]

محبت به بني نوع انساني را با اشکال گوناگون توصيه کرده و حتي در مواردي فراوان محبت به انسان را محبت به خدا معرفي کرده است، با اين حال انسان پر مدعا دست از سوداگري خود بر نداشته و اين نعمت الهي را در مجراي داد و ستد قرار داده است. در صورتي که داد و ستد که به مقتضاي خود طبيعي آدمي با عوامل جبري خواه ناخواه بايد انجام بگيرد، نه ارزشي دارد و نه نيازي به توصيه، و نه کساني که محبت را بر مبناي سوداگري ابراز مي کنند، شايسته ي تمجيد و تحسين هستند.

35. ناتواني شديد گردانندگان جوامع (و به اصطلاح متصديان مديريت جوامع که سياستمداران و زمامداران نيز ناميده مي شوند) از عمل به تعهدات و قول هايي که براي به دست آوردن پست و مقام بالا به مردم مي دهند، و چنان آينده اي براي جامعه تصوير کرده و وعده مي دهند که مردم بينوا و ساده لوحان خوش باور و خوش بين، با تصدي وعده دهنده به چنان آينده، خود را در بهشت برين مي بينند. معمولا کوشش مي شود يا ادعا بر اين بوده است که زمامداران و گردانندگان از برگزيدگان جامعه هستند. اگر حال برگزيدگان جامعه ي بشري اين دغل و دروغ باشد، وضعيت پيروان و انسان هاي معمولي روشن مي شود! يکي از دوستان مي گفت پسرم پس از امتحان رياضي، موقعي که مي توانست از دبير پاسخ بگيرد که نمره هاي بچه هاي کلاس ما چگونه بود، پرسيده بود که جناب آقاي دبير محترم، لطفا بفرمائيد وضع بچه هاي کلاس ما در امتحان رياضي چگونه بود. دبير گفته بود فرزندم، برو فکرت را ناراحت مکن، شاگرد اول کلاس نمره ي 3 گرفته است. يعني تکليف شماها روشن است.

[صفحه 112]

بي اعتنايي سياستمداران و زمامداران درباره ي مردم به قدري تند و زننده است که وايتهد را وادار کرده که بگويد:

«طبيعت بشري آن چنان گره خورده است که همه ي برنامه هاي اصلاحي که نوشته مي شود، در نزد زمامدار، حتي از کاغذ باطل شده به وسيله ي نوشته برنامه روي آن نيز بي ارزش تر است.»[6] .

36. هنوز تکليف هنر روشن نشده و رسالت اين پديده ي عالي و سازنده معلوم نيست. اصلا اين حرکت تکاملي که بشر شروع کرده، به قدري از هنر اشباع شده است که نيازي به اصالت بخشيدن به هنر و تقويت عقل و اشباع احساسات عالي انساني به وسيله ي هنر را نمي بيند! و چه هنري بالاتر از اينکه!! هنر فقط براي تلمبه زدن به فواره ي غريزه ي جنسي، که منبعش در بالاترين فضاي حيات نصب شده است و نيازي به تلمبه زدن ندارد (بلکه از جهاتي به مختل کردن دستگاه منتهي مي شود)، استخدام شود!! به قول مولوي:


جز ذکر ني دين او ني ذکر او
سوي اسفل برد او را فکر او


37. مباحث نسبي و مطلق و ثابت و متغير به کجا رسيده است؟ گويا ناتواني اسف انگيز از تفسير و تطبيق نسبي ها و مطلق ها و ثابت ها و متغيرها هيچ ارتباطي به تکامل و تناقص ندارد؟ چه اشکالي دارد که ما در معارف خود هيچ آشنايي با چهار موضوع فوق نداشته باشيم؟!! همين مقدار کافي

[صفحه 113]

است که بدانيم ما مي توانيم عکسي از دو ضربدر دو مساوي است با چهار، و اينکه زنده بايد از زندگي خود دفاع کند، و اينکه همه ي زنده ها خواهند مرد، و حق زندگي هم در اختصاص اقوياست، در ذهن خود داشته باشيم. همين کفايت مي کند!!

38. اگر همه ي آنچه را که تا حال گفتيم کنار بگذاريد و اين دليل سي و هشتم را براي اثبات تکامل! در نظر بگيريد، کافي خواهد بود.

مسائل ضروري حيات براي اکثريت قريب به اتفاق مردم که در حيات طبيعي محض زندگي مي کنند، از روي تقليد و تاثر از يکديگر پذيرفته مي شود.

اين مسائل ضروري، هفت مسئله است.

مسئله يکم. من در عين حال که در ميان عوامل محيطي و اجتماعي و پديده هاي ارثي دروني و عوامل ريشه دار زندگي مي کنم، درباره ي اين زندگي يک احساس شخصي دارم، و آن اين است که اين منم که زندگي مي کنم، لذت مي برم، درد مي کشم، تکاپو مي کنم، به قانون و قرار دادها عمل مي کنم. خلاصه با اينکه در ميان عوامل فوق غوطه ورم، آن عوامل نمي تواند من را آنطور محو و نابود کند که هيچ احساس درباره ي حيات شخصي خود نداشته باشم. با اين مشاهده ي قطعي درباره ي حيات شخصي چه بايد بکنم؟

آيا اين حيات شخصي را هم به تقليد از ديگران بپذيرم؟ متاسفانه، چنانکه گفتيم، در امتداد تاريخ حيات طبيعي محض چنين بوده و چنين هست، و ظاهرا آنطور که به نظر مي رسد، در آينده هم چنين خواهد بود

[صفحه 114]

که اين حيات شخصي و اراده ي آن را بايد از ديگران گرفت.

مسئله دوم. مشاهدات بديهي و دلايل لازم و کافي اثبات مي کند که حيات من در اين برهه از زمان که زندگي مي کنم، يک امر تصادفي نبوده، بلکه از گذرگاه پر پيچ و خم ميلياردها رويداد در طبيعت، از کانال معين عبور کرده، به اين موقعيت فعلي رسيده است. من اگر هم نتوانم پاسخ هفت ميليون چرا را که از آغاز حيات مطرح مي شود، بدهم، حداقل بايستي يک تفسير و توجيه منطقي براي اقناع خود داشته باشم که حيات من در اين برهه از تاريخ بشري، در امتداد تاريخ کيهاني، چه موقعيتي دارد؟

مسئله سوم. هدف نهايي و فلسفه ي قابل قبول اين زندگي چيست؟ متاسفانه، به استثناي عده اي محدود در هر قرني از قرون و اعصار، همه ي مردم که در حيات طبيعي محض حرکت مي کنند، اين هدف و فلسفه را با تقليد تعيين مي کنند.

مسئله چهارم. انواعي بي شمار از چگونگي هاي زندگي انسان ها را مشاهده مي کنم که بر دو قسم عمده ي حيات قابل تفسير منطقي و حيات يله و رها در ميان عوامل طبيعت و خواسته ها و تمايلات همنوعان تقسيم مي شوند. من بايد کدام يک از اين دو طرز زندگي را بپذيرم و با کدامين دليل متقن و غير قابل ترديد اين پذيرش را منطقي تلقي کنم؟ مسلم است که انتخاب يکي از اين دو قسم عمده نيز معمولا با تقليد صورت مي گيرد.

مسئله پنجم. آيا در اين دنيا اين سئوال مطرح است که «از کجا آمده ام، براي چه آمده ام، و به کجا مي روم؟». اگر مطرح است، پاسخ استدلالي اين

[صفحه 115]

سئوال چيست؟ متاسفانه پاسخ اين سئوال، با منتفي کردن اصل آن (که چنين سئوالي وجود ندارد) نيز با تقليد بر گزار مي شود.

مسئله ششم. آيا مي توان براي تعديل امتيازات سودمند و مواد معيشت که با دست بشر استخراج مي شوند، راهي را پيشنهاد کرد که مورد عشق و علاقه ي همه ي انسانها يا حداقل مورد خواست اکثريت قابل توجه انسان ها بوده، و احتياجي به توسل به زور و قدرت و فريبکاري نداشته باشد؟ آيا مي توان دارندگان امتيازات مستند به استعدادهاي شخصي را از روي دليل قانع کرد که امتيازاتي را که به دست آورده ايد بايد در راه صلاح خود و ديگر انسان ها به کار بيندازيد؟ آيا لزوم تعديل امتيازات تا کنون متکي به حماسه ها و تقليد از عده اي انگشت شمار از پيشتازان بشري نبوده است؟

مسئله هفتم. با قطع نظر از يقين صد در صد به نظم و معقول بودن جريانات جهان هستي که در آن زندگي مي کنيم، حداقل يک نوع نگراني که موضوعش بسيار جدي است در خود مي بينيم. اين نگراني، ناشي از احتمال (حداقل) منطقي وابستگي وجود من به موجود برين و کوک کننده ي اين ساعت بزرگ است که جهان هستي ناميده مي شود. اين نگراني جدي را چگونه بايد حل و فصل کنيم؟

متاسفانه تصفيه حساب با اين نگراني ناشي از احتمال منطقي فوق العاده جدي و محرک نيز اکثرا با تقليد انجام مي گيرد.

39. آيا انسان در مسير تکامل خود توانسته است خطوطي را براي تعليم و تربيت کودکان و جوانان خود ترسيم کند که قوا و استعدادهاي

[صفحه 116]

آنان را بدون اختلال و با کمال هماهنگي به فعليت برساند؟ تا در مراحل پاياني عمر نگويند:


من کيستم؟ تبه شده ساماني
افسانه اي رسيده به پاياني


40. آيا تعلق انسان به حيات طبيعي محض و غوطه ور شدن در لذايذ حيواني و متورم کردن خود طبيعي اجازه داده است که اين مدعي تکامل! درباره ي آزادي و اختيار واقعا بينديشد؟ آيا اين مدعي تکامل نمي داند که جبر نقص است و آزادي و اختيار کمال است؟ زيرا تسليم شدن در برابر هرگونه عوامل که انسان را مانند وسيله و ابزار ناآگاه معرفي مي کند کجا، و استقلال شخصيت و سلطه ي آن برانگيزگي عوامل و تصرف آن در آن انگيزه ها کجا؟!

آيا جاي شگفتي نيست که اين رهرو تکامل! همواره مي کوشد دلايلي براي مجبور بودن خود بتراشد، و نمي داند که با آن دلايل ساختگي، از روي آگاهي و عمد، مي خواهد خود را از مسئوليت ها و ارزش ها کنار کشيده، و خود را داخل در قلمرو حيوانات کند؟

41. يک پديده ي بسيار جالب توجه در گذرگاه تکامل!! نصيب اين سر فصل تکامل شده است که خودکشي نام دارد. خودکشي به دو نوع عمده تقسيم مي شود:

نوع يکم. شکستن و مختل کردن قفس کالبد مادي و پرواز خارج از نوبت قانوني روح به پشت پرده ي طبيعت. البته وقتي که اصلاح خود کشي به کار برده مي شود، معمولا مقصود همين نوع طبيعي است که رواج

[صفحه 117]

دارد، و ناشي از اين است که اين کاروان تکامل! هنوز نتوانسته است اصالت و عظمت و هدف حيات و طرق بهره برداري از آن را بفهمد، و چنان به آنها معتقد شود که به چنين جرم شرم آور دست نزند!

نوع دوم. خود کشي رواني است که عبارت است از سرکوب کردن وجدان و تعقل و قرباني کردن حقايق، پيش پاي هوي و هوس هاي شيطاني. رواج و شيوع اين نوع خودکشي به حدي است که ديگر براي هيچ کس جلب توجه نمي کند. به يک اعتبار مي توان گفت کمتر کسي است که در طول زندگاني معمولي اش، بارها خودکشي نکرده باشد. ممکن است گفته شود خودکشي به معناي سرکوب کردن عقل و وجدان چيزي نامفهوم است. زيرا انسان، هر قدر هم با وجدان و تعقل خودش به مبارزه برخيزد و آن دو را سرکوب کند، بالاخره من او، يا به اصطلاح ديگر شخصيت يا روان او وجود دارد. بنابراين، خودکشي در اين موارد چه معنايي دارد؟ پاسخ اين اعتراض روشن است، و آن اين است که هر نوع تعقل خير و فعاليت صحيح وجداني، موجي از من است که از هويت حقيقي من سر مي کشد، و ترديدي نيست که سرکوبي اين موج، سرکوبي خود من است که موج مزبور را از هويت خود به حرکت در آورده بود. سرکوبي من در هر لحظه اي عبارت است از ساقط کردن آن از موقعيتي که در آن لحظه به دست آورده است. اين سقوط مساوي مرگ من در همان لحظه است. البته خداوند متعال قدرت احيا و بازسازي من را در درون آدمي به وديعت نهاده است. اين بازسازي عبارت است از ندامت از آن سرکوب کردن و بازگشت به طرف فياض مطلق و هستي بخش همه ي من ها.

[صفحه 118]

42. يکي ديگر از علامات تکامل! اين مدعي بي اساس اين است که اين موجود در موقع عرض امانت الهي سينه ي خود را پيش آورد و گفت منم که شايستگي حمل امانت الهي را دارم! او در آن موقع با خويشتن نگفت که:


بار غم عشق او را گردون ندارد تحمل
چون مي تواند کشيدن اين پيکر لاغر من[7] .


سپس، چنانکه ديديم، با کمال بي خيالي ظلوم و جهول از آب در آمد. از اين امانت الهي صرف نظر مي کنيم، زيرا تکامل يافتگان، هر چه گشتند، آن را در اطاق تشريح، در خون و گوشت و استخوان و اعصاب و سلول هاي انسان ها نديدند! آيا از امانت تعهدهاي اجتماعي هم مي توان صرف نظر کرد؟!

اين نکته براي هيچ کس پوشيده نيست که پديده ي تعهد، اساس زندگي اجتماعي انسان هاست. تخلف و عدم عمل به تعهدها، در حقيقت نه تنها شخصيت تعهدکنندگان را ساقط و به پست ترين تباهي پايين مي آورد، بلکه اصل زندگي اجتماعي را مختل مي کند. با اين وصف، آيا پيمان شکني هاي فردي و دسته جمعي، امري شايع و رايج در اين جوامع تکامل يافته نيست.

در گذشته ي نزديک، آماري درباره ي پيمان هاي صلح ابدي و مدت دوام آن پيمان ها ديدم که مجبور شدم تکامل انسان را تا مرحله ي خدايي (البته خداي مجسم در مغز اشخاصي از قرن نوزدهم) بپذيرم!! به نظرم آمار

[صفحه 119]

چنين بوده است که در مدت هجده قرن (1800 سال)، در حدود 2000 پيمان صلح ابدي بسته شده است که هيچ يک از اين پيمان ها بيش از دو سال طول نکشيده است. البته چنانکه با کلمه ي «به نظرم» اشاره کردم، رقم دقيق در هر دو مورد در خاطرم نمانده است، ولي در همين حدود بود که عرض کردم. در اين مسئله بايد توجه کنيم که اين پيمان شکني ها در موارد بسيار چشمگيري بوده است که تاريخ به آنها اهميت داده و ثبت کرده است. اگر بخواهيم همه ي پيمان هاي فردي و خانواده اي و محلي و شهري و کشوري و بين کشورها را حساب کنيم، بدون ترديد، رقم، مافوق ارقام نجومي خواهد بود. اگر پيمان شکني هاي هر يک از افراد با خويشتن را درباره ي ترک آلودگي ها و کثافات و گناهان در نظر بگيريم، روشن خواهد شد که مرحله ي تکامل ما انسان ها به کجا رسيده است!!

43. مي دانيم که اساسي ترين شرط يک حيات معقول و قابل محاسبه و متکي به بينه و برهان، شناخت رابطه ي منطقي با افراد بني نوع و ديگر مواد جالب دنياست. آيا بشر مي تواند درباره ي رابطه اي که با جز خود بر قرار مي کند، توضيح و استدلال قانع کننده اي را ارائه بدهد؟ پاسخ اين سئوال قطعا منفي است. به طوري که اگر به قول بعضي از انسان شناسان، در طول هر قرني بيش از شماره ي انگشتان انسانهايي را پيدا کرديد که منطقي ترين رابطه ميان جز خود را شناخته و همان رابطه را ميان خود و جز خود بر قرار کرده اند، يقين بدانيد که شما معناي عدد را نمي دانيد يا ضعف باصره و بصيرت داريد.

44. پس از گذشت دو قرن از داد و فرياد و ادعاي تکامل! اکنون

[صفحه 120]

موقع آن رسيده است از کاروانسالاران اين قافله بپرسيم که شما خيلي حرف ها براي ما زديد، ولي بالاخر به ما نگفتيد که اصالت با فرد است يا با اجتماع؟ هنوز جنگ ميان جان استوارت ميل و پيروانش از يک طرف و اميل دورکيم و هواخواهانش از طرف ديگر بر قرار است. آيا بدون تعارفات معمولي مي توان ادعا کرد که عاشق زندگي طبيعي محض توانسته است رابطه ي فرد و اجتماع و قلمرو زندگي آن دو را به طور منطقي و انساني تنظيم کند؟! آنچه که مشاهدات تاريخي جريان زندگي عيني دو طرف رابطه (فرد و اجتماع) نشان مي دهد، اين است که استعدادها و نهادهاي فردي انسان ها (نه به عنوان فرد موجود در خلا، بلکه به عنوان ماهيت انساني)، در زندگي اجتماعي، يا به کلي حذف مي شود و يا آن نوع استعدادها و نهادها را به فعليت مي رساند که قالب هاي زندگي اجتماعي تعيين مي کند.

براي توضيح اين مسئله، جمله اي را که بعضي از مطلعين به ژان پل سارتر نسبت داده اند (و من به نوبت خود در صحت اين نسبت ترديد دارم) نقل کنيم.

«انسان تاريخ دارد و نهاد ندارد.»

يعني آنچه که انسان دارد، همان است که در زندگي اجتماعي به فعليت مي رسد و سپس به حلقه هاي زنجير تاريخ مي پيوندد، ملاحظه مي شود که جمله ي فوق چگونه انسان را تحويل قالب هاي زندگي اجتماعي مي دهد و سپس بدون اينکه مجالي به بروز استعدادهايي که در جوامع و محيطهاي بازتر شکوفا مي شود، بدهد، به دست تاريخ مي سپارد.

[صفحه 121]

مسئله اين است که چه بايد کرد که به فعليت رسيدن آن استعدادها و امتيازات، با برخورداري از مزاياي زندگي اجتماعي، به حذف نبوغ آزادي ها و احساسات و عواطف اصيل نينجامد. پاسخ و راه چاره ي اين مسئله در تنظيم فرديت افراد با زندگي اجتماعي در حد لازم و کافي ديده نمي شود. به نظر مي رسد که اکثريت قريب به اتفاق ناله ها و آه هايي که تاريخ بشري، از هشياران در ميان مستان، در دفتر خود ثبت کرده است، مربوط به ناداني آنان درباره ي رازهاي اصلي جهان هستي نبوده است، بلکه مستند به اين بوده است که آيا ضرورت يا شايستگي داشته است که انسان، با همه ي آن استعدادها و نهادهايي که دارد، با يک قيافه ي نيمرخ از صدها چهره ي با ارزش، در قالب هاي زندگي اجتماعي ريخته شود و سپس به بستر تاريخ بخزد؟! به عنوان مثال، آيا ابوذر غفاري همان است که عوامل محيط و اجتماع او را در خود فشرده، ولي تاريخ تنها نمودهايي محدود اما در نهايت عظمت (براي هشياران در ميان مستان) از وي نشان مي دهد؟! آيا واقعا سقراط با همه ي نهادهايش همان است که تاريخ يونان از قالب هاي اجتماعي خود گرفته، و سم شوکران به دست، به ما نشان مي دهد؟!

45. اين سئوال جدي را هم بايد از حمايت کنندگان تکامل! پرسيد که به راستي، اي دوستان عزيز، در همين منزلگه رشد و تکامل که رسيده ايد، چند دقيقه توقف کنيد و به ما بگوييد واقعا انسان ماشيني امروزي و ماهيگير معمولي مغرب زمين و ديگر آچار و بيل به دست هاي دوران ما، تکامل يافته ي ارسطوي پير و افلاطون کهنسال هستند؟ آيا واقعا مغز

[صفحه 122]

رياضيدانان و هندسه دانان امروزي ما تکامل يافته تر از مغز اقليدس، ارشميدس، شيخ موسي خوارزمي، البتاني، حسن بن هيثم، ابن خلدون، ابن سينا و خواجه نصير طوسي شده است؟! آيا امروزه مغز برتراند راسل، وايتهد، سارتر، چرنيشفسکي و اومو واقعيت جهان عيني را بهتر از محمد بن طرخان فارابي اثبات مي کند؟

46. گويا هنوز وقت آن نرسيده است که اين تکامل يافته درباره ي ارزش جان و جانداران بينديشد و بفهمد که حد و مرز منطقه ي ممنوع الورود جان هاي آدميان کجاست؟ اصلا نبايد در برابر اين پيشرفتگان سخني از شعر سعدي به ميان بياوري که مي گويد:


به جان زنده دلان سعديا که ملک وجود
نيرزد آنکه دلي را ز خود بيازاري


زيرا او نه تنها از جان هاي آدميان فقط پديده ي زيست را مي بيند که حرکت و احساس و توالد مي کند و همواره در صدد دفاع از خويشتن و آماده کردن محيط براي زندگي مي کوشد، بلکه او به مقضاي درجه ي اعلاي تکامل! مي تواند به يک يا چند فرد از جامعه ي خود چنان قدرت قرار دادي بدهد که آن احمق و يا احمق ها را سر مست غرور و کبر کند و آنان را به ريختن خون ده ها ميليون انسان جاندار وادار کند، چنان که در جنگ جهاني دوم مشاهده کرديم.

47. جنگ و جنايات و مشتقات مربوط به آن. اگر جريان جنگ ها و پيکارها چنين بود که هر جنگي فقط مردم آلوده و منحرف و مفسد جامعه را، اعم از داخلي و خارجي، از بين مي برد و جامعه را براي زندگي

[صفحه 123]

انسان ها هموار مي کرد، مي توانستيم بگوييم جنگ هموار يک عامل تطهيرکننده ي جوامع است، ولي مي دانيم که در ميان جنگ هاي کوچک و بزرگي که تا کنون در جوامع بشري رخ داده است، حتي يک هزارم آنها نيز از ملاک فوق (که جهاد مقدس است) بر خوردار نبوده است. شيوع و رواج پديده ي جنگ و پيکار، و استناد اکثر قريب به اتفاق آنها به زورگويي و قدرت پرستي و شهوات و هوي و هوس و خودکامگي، به قدري بديهي است که متفکران به جهت ناتواني از پيدا کردن يک علت معقول براي آن همه کشتارهاي فجيع که گذرگاه تاريخ را پر کرده است، خود را مجبور ديده اند که بگويند جنگ به عنوان يک نهاد ثابت در طبيعت انسان وجود دارد!

اين متفکران يا به اصطلاح صحيح تر اين متفکرنماها، براي اينکه به پستي و سقوط فکري و روحي خود اعتراف نکنند، تقصير را به گردن خود انسان مي اندازند و با زنجير پولادين جبر دست و پاي او را مي بندند که آري، اين موجود طبيعتا مجبور به جنگ و پيکار است!! اين متفکرنماها به جاي آنکه به بيان استعدادهاي عالي انسان بپردازند و اثبات کنند که اخلاق و مذهب راستين (نه ساختگي) مي تواند آن استعدادها را به فعليت برساند و ريشه ي جنگ و برادر کشي را از صفحه ي زمين بر کند، با ابزار فلسفه، شمشيرهاي يکه تازان تنازع در بقا را تيز مي کنند. آنان هرگز به دلالي خود براي خونريزي ها اعتراف نخواهند کرد، زيرا اگر چنين اعترافي بکنند و اين راهنمايي را براي فعليت رسانيدن استعدادهاي عالي انسان انجام بدهند، تکامل آنان دچار رکود مي شود و

[صفحه 124]

زحماتشان درباره ي اسلحه ي کشنده به هدر مي رود. مگر شوخي است که مقدار 51000 ( پنجاه و يکهزار) کلاهک اتمي را که بنا به نوشته ي مجله ي اشترن 17000 (هفده هزار) از آنها در اروپا و آبهاي اطراف اين قاره مستقر شده است، ناديده بگيريم؟! اگر يک نفر با نظر به آيه ي:

«انه من قتل نفسا بغير نفس او فساد في الارض فکانما قتل الناس جميعا.»

«هر کس يک انساني را بدون استحقاق قصاص يا فساد راه انداختن در روي زمين بکشد، مانند اين است که همه ي انسان ها را کشته است.»

به آن 51000 کلاهک اتمي نگاه کج کند، حتما مورد نفرين تکامل و مستحق محاکمه ي انسان هاي تکامل يافته خواهد شد که چرا به عامل کشتار ميلياردي آدميان، که علامت اوج تکامل و ترقي انسانيت است، اهانت و جسارت کرده است! جالب تر از اين علامت تکامل که عبارت است از نابودي انسان ها به دست همديگر، فلسفه بافي و علم پردازي است که اين تکامل يافتگان! به پيروي از توماس هابس و ماکياولي (منشيان معتقد جلادان خون آشام شرق و غرب، چنگيز، نرون، تيمورلنگ و گاليگولا که در کشتار انسان ها به تکامل رسيده بودند) مي گويند: «انسان گرگ است».

آري، اين هم يک نوع منطق در تکامل است که همين انسان در جهان هستي تکامل يافته است، ولي در برابر همنوع خود گرگي درنده است!

48. معماي لا ينحل اين کاروان تکامل در اين است که اشتياق به

[صفحه 125]

کمال اعلا در درونش به طور جدي زبانه مي کشد، ولي راهي براي تحقق بخشيدن به آن نمي بيند. در نتيجه، اين احساس برين، در شهوات و آدمکشي ها و زورگويي ها پياده مي شود! يعني اين پليدي ها و درندگي ها در حد اعلا انجام مي گيرد.

49. اين قهرمانان تکامل! از شدت رشد و کمالي که به آن دست يافته اند، نيروي مطلق سازي و تجريد بازيشان، به قدري شدت يافته و گسترش پيدا کرده است که نمي توان فوق آن را تصور کرد. براي اينکه مبادا مغزشان با مطلق بافي و تجريدبازي دور از واقعيات حرکت کند، فرياد زدند که خدا وجود ندارد. از روح هم خبري نيست. فرشتگان و ابديت هم نوعي ساخته هاي ذهني است که از مواد خام جمال و جلال هاي مادي نسبي تجريد شده است! ولي انسان به طور مطلق بايد هدف همه ي تلاش ها و کوشش ها و فداکاري ها باشد! و بدين ترتيب انسان خدايي چنان شيوع پيدا کرد که براي هيچ کسي احتمال خلاف آن، قابل درک نبود. و در عين حال براي اثبات همين انسان خدايي ميليون ها انسان که خداياني بوده اند، قرباني شدند و ده ها ميليون به زنجير کشيده شدند و بدين ترتيب خدايان با خدايان به جنگ و کشتار پرداختند! آري، يک اراده ي کسي بدان جهت که مطلق است نفي شد ولي بدان جهت که حرکت در عالم هستي مي بايست تفسير شود، زيرا بدان جهت که در هر يک از کوچکترين اجزا تا کل مجموعي آن، حرکت حکم فرماست بايستي عامل اصلي حرکت را پيدا کنند، وجود شعور و اراده براي هر جزئي از ماده ضرورت کرد البته نمي توان منکر شد که هيچ نگفته است ما يگانه ي

[صفحه 126]

مطلق را حذف کرديم و به جاي آن به عدد اجزاي عالم هستي مطلق مقرر نموديم. بلکه آنچه که بيان مي شود مفاهيم بسيار عمومي است مانند کل طبيعت، کل ماده و کل حرکت يا طبيعت کلي، ماده کلي و حرکت کلي و همه ي ما مي دانيم که هم «گل» با قطع نظر از اجزاء واقعي مفهومي است انتزاعي و هم «کلي» با قطع نظر از افرادش و اين دو مفهوم با اختلافاتي که با يکديگر دارند در تجريدي و انتزاعي بودن مشترک اند.

50. هيچ اتفاق افتاده است که تا کنون در اين باره فکر کرده باشيد اغلب تلاش ها و بودجه ها و انرژي هاي فکري و عضلاني بشر در اشکال بسيار گوناگون، صرف رفع تزاحم همنوعان از يکديگر شده است نه از عوامل مزاحم طبيعت. بدين معني که انسان براي امکان پذير کردن زندگي خود، در دفع تزاحم از بني نوع خود تکامل يافته ي خود! آن مقدار که تلاش و کوشش و بودجه ها و انرژي هاي فکري و عضلاني صرف کرده و مي کند که شايد يک هزارم آن را براي رفع تزاحم عوامل ناآگاه و مجبور طبيعت صرف نکرده است.

وقتي که در اين موضوع به فکر افتاديد، يادتان نرود که شما درباره ي انساني فکر مي کنيد که مدعي تکامل بوده و منکر آن را وحشي خوانده است!!

51. قطعي است که انسان شناسان هشيار و انسان دوست (نه تخديرشدگان و ضد انسان ها) مي دانند وقاحت دروغ و زشتي آن در چه حد است. از طرف ديگر، آن فلاسفه ي واقع نگر هم مي دانند که يک دروغ عبارت است از زير پا گذاشتن واقعيت و آن را پايمال کردن. بدين ترتيب،

[صفحه 127]

دروغ و دروغگو، هم از ديدگاه واقعيت ها آنچنانکه هستند و هم از ديدگاه ارزش ها، کثيف و خبيث و زشت و قبيح است.

آيا، مي توان گفت دروغ در ضرورت حيات انسان هاست؟ چنانکه سياستمداران حرفه اي و مستخدمان آنان در هر طبقه و هر لباسي که باشند، مي گويند، و با اين حال فرياد مي زنند که کنار برويد و راه اين کاروان متحرک در مسير تکامل را نگيريد!! يعني اين موجود، در عين کمال و تکامل، دروغ را ضروري مي داند!! آيا معناي اين مسئله چنين نيست که بشر تکامل يافته در بر قرار کردن ارتباطات خود با واقعيات به قدري عاجز و ناتوان است که مجبور است زندگي خود را با دروغ سپري کند!!

52. آخرين علامت و دليل تکامل انسان عبارت است از مکرپردازي ها و حيله گري ها و نيرنگ بازي ها و چند رويي هايي که به نام هوشياري ها و زيرکي ها و مهارت ها مشغول خدمت به تکامل انسان هاست. به همين جهت است که آن شخص آگاه مي گفت اگر تکامل اين پنجاه و دو مسئله است که بشر در ميان آنها غوطه مي خورد، ما انسان ها همين امروز اعلام مي کنيم:


از طلا گشتن پشيمان گشته ايم
مرحمت فرموده ما را مس کنيد


اگر کسي احتمال بدهد که اين بيچارگي ها و نکبت هاي پنجاه و دوگانه، که آنها را فقط براي نشان دادن نمونه متذکر شديم، بدون شناخت و گرايش انسان ها به خدا و پذيرش ابديت و پيوستن حيات آنان

[صفحه 128]

به هدف اعلايي که بايد ما فوق خور و خواب و خشم و شهوت باشد، قابل بر طرف شدن است، او درباره ي انسان هايي که ما مي شناسيم صحبت نمي کند، او در ذهن خويشتن موجوداتي را فرض کرده است که تا کنون در اين خاکدان مشاهده نشده اند.



صفحه 89، 90، 91، 92، 93، 94، 95، 96، 97، 98، 99، 100، 101، 102، 103، 104، 105، 106، 107، 108، 109، 110، 111، 112، 113، 114، 115، 116، 117، 118، 119، 120، 121، 122، 123، 124، 125، 126، 127، 128.





  1. درباره ي جامعه و تغييرات اجتماعي، نيل اسمسلر، ص 165 از متن انگليسي.
  2. همان ماخذ.
  3. آفريقا، افسانه هاي آفرينش، يولي باير، ترجمه ي ژ. آ. صديقي، صص 178 -177.
  4. دانشمند ارجمند آقاي دکتر جهانگير ثاني در مقدمه ي مباحث مربوط به اعلاميه ي جهاني حقوق بشر آورده اند:

    «انسان جانداري است که بيشترين اثر را بر موجودات و امور مي گذارد و بيشترين اثر را از آنها مي پذيرد و اين تاثير و تاثر را در روند زندگي به وجه غير قابل مقايسه اي با ديگر حيوانات مورد عمل و استفاده قرار مي دهد.».

  5. برخي: قرباني.
  6. نفوذ و ماجراي ايده ها، آلفرد نورث وايتهد، متن اصلي انگليسي، ص 13.
  7. ديوان حکيم صفا اصفهاني.