صداقت و راستي















صداقت و راستي



اولين و مهم ترين ويژگي اخلاقي در سياست و حکومت حضرت علي(ع) راستي است. پرهيز از دروغ از اولين اصول اخلاقي بشر به شمار مي رود. شايد کم تر کسي را سراغ داشته باشيم که به ضرر خود نيز سخن راست بگويد. اما بايد اذعان کرد که اين امر در دنياي سياست نه تنها عجيب و کمياب است، بلکه کاري غيرمعقول به شمار مي رود. در عالم سياست ـ معمولاً ـ آنچه را که منافع ايجاب مي کند بايد گفت، نه آنچه را که اصول اخلاقي ايجاب مي کند؛ اما امام علي(ع) پايبندي به اصول اخلاقي را بر منافع سياسي و معاملات دنياي سياست ترجيح داد. حضرت علي(ع) در حادترين شرايط سياسي حاضر نشد براي مصالح کشور، جامعه و اسلام دروغ بگويد. اولين نمونه آن در شوراي شش نفره يي بود که عمر تعيين حاکم و رهبر را به اين شورا واگذار کرده بود (البته به اعتقاد ما شورا از مبنا مشروعيت نداشت و حضرت علي (ع) جانشين بلافصل رسول اللّه و امام مسلمانان بود). اعضاي شورا را حضرت علي (ع)، طلحه، زبير، عثمان، سعد ابي وقاص و عبدالرحمن بن عوف تشکيل مي دادند. قرار بود اين شورا با اکثريت آرا جانشين رسول خدا (ص) و رهبر جامعه مسلمانان را انتخاب کند و اگر آراي آنها برابر مي شد، نظر گروهي عملي مي گرديد که عبدالرحمن بن عوف در ميان آنان بود. برحسب اتفاق، آرا برابر شد؛ زيرا حضرت علي(ع)، طلحه و زبير در يک طرف به خلافت حضرت علي(ع) رضايت دادند و عثمان، سعد و عبدالرحمن در طرف ديگر به خلافت عثمان راضي بودند. در اين ميان رأي عبدالرحمن تعيين کننده بود. وي خطاب به حضرت علي (ع) گفت که تو به خلافت شايسته تر هستي؛ اگر تعهد کني که به قرآن، سنت رسول اللّه و سيره شيخين عمل کني، تو را انتخاب خواهيم کرد؛ در غير اين صورت عثمان خليفه خواهد شد. حضرت پاسخ داد که من به قرآن، سنت و اجتهاد خودم عمل مي کنم. عبدالرحمن رو به عثمان کرد و همين شروط را مطرح کرد و او پذيرفت. مجددا رو به امام علي (ع) کرد و گفت که تو به خلافت شايسته تري؛ اگر تو بپذيري خليفه يي ولي حضرت همان پاسخ خود را تکرار کرد و در نهايت قدرت و حکومت به عثمان سپرده شد (طبري 1989: جزءِ 3، ص ص 297 و 301).

عده يي بر اين عقيده اند که هيچ مصلحتي بالاتر از مصلحت اسلام و مسلمانان وجود ندارد و هيچ چيز به اين اندازه اهميت نداشت که حضرت علي (ع) قدرت را به دست بگيرد و حکومتي مبتني بر حق و عدالت و ارزش هاي اسلامي تشکيل دهد. حضرت مي توانست ـ نعوذبالله ـ فقط يک دروغ مصلحت آميز بگويد و قبول کند که به سيره شيخين هم عمل مي کند، ولي بعداً فقط به اجتهاد خود عمل کند و به سيره شيخين وقعي ننهد. با اين دروغ نيز هيچ اتفاقي نمي افتاد؛ زيرا بعد از خلافت و رهبري، هيچ کس دقيقا به دنبال تطبيق اين نبود که کدام کار خليفه موافق با کدام سيره و سنت است. چنان که در مورد عثمان نيز اين کار را نکردند و او نه تنها به سيره شيخين عمل نکرد، حتي به قرآن و سنت نيز چندان توجهي نکرد (کوفي 1411: جزءِ8، ص ص 369-376؛ شيخ مفيد 1414: ص ص 175-186).

با اينکه به دست گرفتن قدرت و حکومت در آن مقطع حساس زماني از اهميت به سزايي برخوردار بود و خود امام هم به اين اهميت و حساسيت واقف بود، ولي حضرت با طيب خاطر و به اختيار و انتخاب خودش حکومت را از دست داد، فقط به اين دليل که نخواست ـ نعوذبالله ـ يک سخن دروغ بگويد و دروغ نگفت، چون به اصول و مباني اخلاقي پايبند بود و بدون ترديد ارزش تمام قدرت و حکومت را پايين تر از يک عمل اخلاقي مي دانست و يک سخن راست را بر تمام قدرت و حکومت ترجيح داد و چند سال ديگر خانه نشين شد.

مسئله مهم ديگر برخورد صادقانه و صداقت آميز حاکمان و حکومت با مردم است. در انديشه سياسي اسلام، حاکمان نبايد از جهل مردم سوءِ استفاده کنند يا به خاطر منافع و مصالح، حقايق را بپوشانند يا از گفتن سخن حقي که به ضرر خودشان است خودداري کنند. حضرت علي (ع) در مورد خِرّيت بن راشد گويد: او يک روز نزد من آمد و گفت در ميان يارانت افرادي هستند که بيم آن مي رود تو را رها کنند و بروند. با آنها چه مي کني؟ گفتم: من کسي را به صرف اتهام مؤاخذه نمي کنم و با ظن و گمان به عقوبت کسي نمي پردازم و فقط با کسي مي جنگم که به مخالفت با من برخيزد، در برابر من بايستد و دشمني آشکار کند. البته باز هم با او نمي جنگم تا هنگامي که او را بخواهم و عذر او را بشنوم، اگر پس از بحث باز هم با ما سر جنگ داشت از خدا ياري مي جوييم و با او پيکار مي کنيم. روز ديگر نزد من آمد و گفت: بيم آن دارم که عبداللّه بن وهب و زيد بن حصين طائي بر تو برآشوبند و فتنه و فساد ايجاد کنند. چيزهايي از آنان شنيده ام که اگر تو خود مي شنيدي بدون درنگ آنها را مي کشتي يا تا ابد زندان مي کردي. به او گفتم: در باره آن دو با تو مشورت مي کنم؛ تو بگو با آنها چه کنم. گفت: به نظر من هر دو را بخواه و گردن بزن. از اين سخن دانستم که او نه تقوا دارد و نه عقل. به او گفتم: نپندارم که تو را تقوا و عقلي باشد که به کار آيد. شايسته بود بداني که من با کسي که به جنگ با من دست نزده و دشمني با من آشکار نکرده و رو در روي من نايستاده است، پيکار نمي کنم. و شايسته بود که حتي اگر من قصد قتل آنان را مي داشتم تو مرا نهي مي کردي و مي گفتي از خدا بترس، چرا کشتنشان را روا مي داري در حالي که اينان کسي را نکشته اند و از تو بدگويي نکرده اند و از اطاعت تو خارج نشده اند (ثقفي کوفي اصفهاني 1355: ص 372).