خالد بن معمّر و معاويه












خالد بن معمّر و معاويه



معاويه به دربان گفت: او را بيرون بر و خالدبن معمَّر سدوسي را داخل ساز. چون داخل شد معاويه گفت: اي خالد! تو را در جنگ صفّين ديدم که بر اسب تيزتک خود سوار بودي و با شمشير با شاميان مي جنگيدي خالد گفت: اي معاويه! به خدا سوگند که از کار گذشته ام پشيمان نيستم و پيوسته بر اين آهنگم استوار و دلخوشم، و با اين حال خود را مقصّر مي دانم، و خداست که بايد از او ياري جست و اوست که تدبير مي کند.

معاويه گفت: اي خالد! تو نمي داني که من با خود عهد کرده ام که وقتي به قوم تو رسيدم با آنها چه کنم؟ گفت: نه، گفت: عهد کرده ام که مردان جنگي را هشدار دهم و زنانشان

[صفحه 7]

را اسير کنم. آنگاه ميان مادران و کودکان جدايي افکنم تا همه بيعت کنند. خالد گفت: تو نمي داني که من در اين باره چه گفته ام؟ گفت: نه، گفت: پس از من بشنو، آنگاه اين شعر را خواند:


يروم ابنُ هند نذرَه من نسائنا
و دون الّذي يبغي سيوفٌ قواضبُ


«پسر هند آهنگ آن کرده که عهد خود را درباره ي زنان ما عملي سازد اما در برابر اين خواسته شمشيرهاي تيز و برّان قرار دارد».


صفحه 7.