صعصعه و معاويه
معاويه گفت: اي صعصعه! دوست نداشتم که تو را اينجا ببينم تا در چنگال من گرفتار شوي. صعصعه گفت: و من نيز اي معاويه دوست داشتم که تو را تحيت به خلافت نگويم تا تقدير الهي در تو اجرا شود. معاويه رو کرد به عمروبن عاص و گفت: صعصعه را در کنار خود بنشان، عمرو گفت: نه، به خدا سوگند او را به خاطر هواداريش از ابوتراب جاي نمي دهم. صعصعه گفت: آري، به خدا اي عمرو من هوادار ابوتراب و از بندگان ابوترابم، ولي تو ديوي آتشين هستي که از آتش آفريده شده و به آن باز مي گردي و روز قيامت هم به خواست خدا از آن برانگيخته خواهي شد. معاويه گفت: اي صعصعه! به خدا من تصميم گرفته ام امسال حقوق اهل عراق را نپردازم. صعصعه گفت: به خدا اي معاويه، اگر دست به اين کار زني صد هزار جوان [صفحه 6] جنگي بر صد هزار اسب تيزتک بر تو يورش آرند و سفره ي شکمت را جولانگاه اسبهاي خود سازند و تو را با شمشيرها و نيزه هاي خود پاره پاره کنند. معاويه سخت در خشم شد و مدتي دراز سر به زير افکند، سپس سربرداشت و گفت: خداوند ما را گرامي داشته، زيرا به پيامبر خود فرموده: «اين قرآن ياد کردي براي تو و قوم توست»[1] و ما قوم او هستيم، و فرموده: «براي پيوند و الفت قريش چنين و چنان کرديم»[2] و ما قريش هستيم، و به پيامبر خود فرموده: «خويشان نزديکت را بيم کن»[3] و ما خويشان نزديک اوييم. صعصعه گفت: آرام باش اي معاويه، (اين همه لاف مزن) زيرا خداوند مي فرمايد: «و قوم تو قرآن را دروغ انگاشتند در صورتي که حق است»[4] و شما قوم او هستيد، و فرموده: «پيامبر (روز قيامت) گويد: پروردگارا! قوم من اين قرآن را مهجور داشتند»،[5] و اي معاويه! اگر ادامه دهي ادامه خواهم داد و با اين سخن معاويه را محکوم و ساکت نمود.
معاويه به دربان گفت: او را بيرون بر و صعصعْبن صوحان را داخل ساز. چون داخل شد ديد مردان جنگي ايستاده و معاويه هم بر تخت خود نشسته است. صعصعه با صداي بلند گفت: سبحان الله و لا اله الاالله و الله اکبر. معاويه به چپ و راست نگريست و چيزي را که مايه ي ترس و شگفتي باشد نديد، گفت: اي صعصعه! نپندارم که اصلاً بداني خدا چيست؟ گفت: چرا، به خدا اي معاويه، خداوند پروردگار ما و پدران نخستين ماست و او در کمين بندگان است.
صفحه 6.