اروي بنت حارث بن عبدالمطّلب












اروي بنت حارث بن عبدالمطّلب



ابن عبدالبر گويد: اروي دختر حارث بن عبدالمطلب در سنّ پيري و کهنسالي بر معاويه وارد شد. تا چشم معاويه به او افتاد گفت: خوش آمدي اي عمّه! حالت در نبود ما چگونه است؟ گفت: اي برادر زاده، تو نعمت را ناسپاسي کردي و با پسر عمويت به بدي مصاحبت نمودي، نامي را که شايسته ي آن نيستي برخود نهادي و چيزي را که حق تو نبود گرفتي بدون آنکه به خاطر دين خود و پدرانت باشد و يا سابقه اي در اسلام داشته باشيد، پس از آنکه به رسول خدا (ص) کافر بوديد و خدا بهره تان را نابود کرد و چهره هاتان را به خاک ذلت افکند و حق را به اهلش بازگرداند؛ گرچه مشرکان ناخوش داشتند؛ و اين کلمه ي ما بود که فراتر بود و پيامبرمان (ص) ياري داده شد. اما شما پس از او بر ما ولايت يافتيد و دليل خود را نزديکي و خويشي با رسول خدا(ص) مي دانستيد در صورتي که ما به پيامبر (ص) از شما نزديکتريم و به امر حکومت سزاوارتر؛ و از آن پس ما در ميان شما مانند بني اسرائيل در ميان فرعونيان بوديم و علي بن ابي طالب (ع) پس از پيامبرمان به منزله ي هارون نسبت به موسي بود؛ پس سرانجام ما بهشت و سرانجام شما دوزخ است.

عمروعاص گفت: ساکت باش اي پير زن گمراه و زبان کوتاه کن که عقلت پريده است؛ زيرا شهادت يک نفره ي تو پذيرفته نمي شود.

اروي گفت: تو ديگر چه مي گويي اي زنازاده! تو که مادرت در مکه از زنان آوازه خوان مشهور و گران قيمت ترين آنها بود؛ به اندازه ي دهانت حرف بزن و به کار خود پرداز و فضولي نکن، به خدا سوگند که تو در ميان قريش از شرافت و اصالت خانوادگي برخوردار نيستي؛ زيرا پنج نفر از قريش بر سر تو دعوا داشتند و هر کدام خود را پدر تو مي دانستند، از مادرت پرسيدند، گفت: همگي به من درآمده اند، بنگريد به هر کدام شبيه تر است او را فرزند او بدانيد، و چون شباهت به عاص بن وائل داشتي تو را به او

[صفحه 19]

ملحق ساختند.

مروان گفت: اي پيرزن! بس کن و به کاري که براي آن آمده اي پرداز. اروي گفت: اي پسر زن بدکاره! تو ديگر چه مي گويي؟ آنگاه رو به معاويه نمود و گفت: به خدا سوگند اين تويي که اينها را بر من جرأت داده اي. و اين مادر توست که در قتل حمزه گفت:


نحن جزيناکم بيوم بدر
والحرب بعد الحرب ذات سعر


ما کان لي عن عتبة من صبر
فشکر وحشي عليَّ دهري


حتّي ترمَّ أعظمي في قبري

«ماييم که انتقام روز بدر را از شما گرفتيم و آتش اين جنگ پس از آن جنگ برافروخت».

«من نمي توانستم در کشته شدن عتبه صبر کنم؛ از اين رو همه ي عمر سپاسگزار وحشي (قاتل حمزه) هستم تا استخوانهايم در قبر بپوسد».[1] .

عمررضا کحّاله گويد: معاويه به مروان و عمرو گفت: واي بر شما، شما مرا در معرض بدگويي او درآورديد و سبب شديد تا سخنان ناخوشايندي از او بشنوم. آنگاه به اروي گفت: اي عمه! به حاجتت پرداز و دست از افسانه هاي زنان بردار. اروي گفت: دستور ده سه تا دو هزار دينار به من بدهند. معاويه گفت: با دو هزار دينار اول چه خواهي کرد؟ گفت: مي خواهم چشمه اي پر آب در زميني نرم و هموار بخرم تا براي فرزندان حارث بن عبدالمطّلب باشد. معاويه گفت: خوب جايي خرج مي کني. با دو هزار دينار دوم چه خواهي کرد؟ گفت: مي خواهم جوانان عبدالمطّلب را به ازدواج همسران شايسته شان در آورم. معاويه گفت: خوب جايي خرج مي کني. با دو هزار دينار ديگر چه خواهي کرد؟ گفت: مي خواهم سختي زندگي در مدينه را پشت سرگذارم و به زيارت خانه ي خدا روم. معاويه گفت: خوب جايي خرج مي کني. به ديده ي منّت، همه را به تو خواهم داد.

سپس گفت: هان! به خدا سوگند اگر علي بود اين مال را به تو نمي داد. اروي گفت:

[صفحه 20]

راست گفتي، علي امانت را ادا کرد و به امر خدا عمل نمود و تو امانت را ضايع گذاردي و در مال خدا خيانت ورزيدي. مال خدا را به غير مستحق آن دادي در صورتي که خداوند در کتاب خود حقوق را براي اهل آن واجب نموده و آن را بيان داشته است و تو آن را نگرفتي و عمل نکردي؛ اما علي ما را به گرفتن حقّي که خداوند بر ايمان واجب نموده فراخواند و به جنگ با تو سرگرم شد و از تنظيم امور و قرار دادن هر چيزي به جاي خود باز ماند. من هم مال تو را از تو نخواسته ام که بر من منّت مي نهي بلکه پاره اي از حق خودمان را خواسته ام و گرفتن چيزي جز حق خود را روانمي داريم. آيا از علي (ع) نام مي بري؟ خداوند دهانت را بشکند و داراييت را نابود سازد. آنگاه صدا به گريه بلند کرد و گفت:


ألا يا عَيْنُ وَيْحَکِ أسْعِدينا
ألا وَ ابْکي أميرَالْمُؤمِنينا


رُزينا خَيْرَ مَنْ رَکِبَ الْمَطايا
وَ فارِسَها وَ مَنْ رَکِبَ السَّفينا


وَ مَنْ لَبِسَ النِّعالَ أوِ احْتَذاها
وَ مَنْ قَرَأ الْمَثاني وَالْمِئينا


اًّذِ اسْتَقْبَلْتُ وَجهَ أبي حُسَينٍ
رأيْتُ الْبَدْرَ راعِ النّاظِرينا


وَلا وَاللهِ لا أنْسي عَليّاً
وَ حُسْنَ صَلاتِهِ فِي الرّاکِعينا


أفِي الشَّهْرِ الْحَرامِ فَجَعْتُمونا
بِخَيْرِ النّاسِ طُرّاً أجْمَعينا


«هان، اي ديده ما را در گريه ياري ده و بر اميرمؤمنان اشک بريز».

«ما به مصيبت مردي دچار شديم که بهترين سواران بر چهارپايان و کشتي بود».

«و بهترين کساني بود که کفش پوشيده و بهترين کساني که سوره هاي بلند و کوتاه قرآن را خوانده اند».

«چون با چهره ي پدر حسين روبرو مي شدم ماه شب چهارده را مي ديدم که بينندگان را شگفت زده مي کند».

«نه، به خدا سوگند هيچ گاه علي و نماز نيکوي او را در ميان نمازگزاران فراموش نمي کنم».

«آيا در ماه حرام ما را به مصيبت مردي نشانديد که بهترين همه ي مردم بود؟»

معاويه دستور داد شش هزار دينار به او بدهند و گفت: اي عمه! اينها را در هرچه دوست داري هزينه کن.

[صفحه 21]

و در روايت ديگري است که معاويه به او گفت: اي عمه! خدا از گذشته ها گذشت، اي خاله! حاجتت را بگو. اروي گفت: من به تو حاجتي ندارم، و از نزد معاويه بيرون رفت. معاويه به مجلسيان خود گفت: به خدا اگر همه ي افرادي که در مجلس من هستند با او سخن مي گفتند هر کدام را پاسخ تازه اي مي داد، و زنان بني هاشم از مردان تيره هاي ديگر شيرين زبان تر و زبان آورترند.[2] .


صفحه 19، 20، 21.








  1. العقد الفريد، ج 1، ص 357.
  2. أعلام النساء، ج 1، ص 30.