سوده همداني بنت عمارة بن اشتر












سوده همداني بنت عمارة بن اشتر



عمر رضا کحّاله گويد: وي يکي از زنان شاعر عرب و داراي فصاحت و بيان بود. بر معاويْبن ابي سفيان وارد شد و اجازه خواست، او را اجازه داد، چون داخل شد سلام کرد، معاويه گفت: چطوري اي دختر اشتر؟ گفت: خوبم اي اميرمؤمنان! معاويه گفت: تويي که به برادرت گفتي:


شهِّر لفعل أبيک يا ابن عمارة
يوم الطّعان و ملتقي الأقران


وانصر عليّاً والحسين و رهطه
واقصد لهند و ابنها بهوان


إنَّ الإمام أخا النَّبيِِّّ محمّد
علم الهدي و منارة الاًّيمان


فقُدِ الجيوشَ و سِر أمامَ لوائه
قدماً بأبيض صارم و سنان


«تو نيز مانند پدرت در روز جنگ و برخورد همرزمان تيغ برکش»،

«و علي و حسين و قوم او را ياري ده و برهند و پسرش براي خوار کردن آنان بتاز».

«اين امام که برادر محمّد پيامبر خداست پرچم هدايت و منار ايمان است».

«پس پيشاپيش لشکر حرکت کن و با شمشير آبديده و نيزه در جلو پرچم او بر دشمن بتاز».

سوده گفت: آري به خدا، مانند مني از حق روي نمي گرداند و به دروغ عذر خواهي نمي کند. معاويه گت: چه چيز باعث اين کارت شد؟ گفت: دوستي علي(ع) و پيروي حق. معاويه گفت: به خدا سوگند که من اثري از علي بر تو نمي بينم. سوده گفت: اي اميرمؤمنان! سر مُرد، و دم بريده شد، دست از ياد آوري امور فراموش شده و تکرار گذشته بردار. معاويه گفت: هرگز، هيچ گاه آن موقعيت برادرت و مصائبي که از قوم و برادرت ديدم فراموش نخواهد شد. سوده گفت: به خدا راست گفتي اي اميرمؤمنان! برادرم کسي نيست که مقامش بر کسي پوشيده بماند و جايگاهش فرودست باشد، اما مطلب همان است که خنساء گفته است:


و إنَّ صخراً لتأتمّ الهداة به
کأنَّه علم في رأسه نار


«صخر کسي است که رهنمايان از او پيروي مي کنند، گويي او پرچمي است که مشعلي بر سر آن است».

من اميرمؤمنان را به خدا سوگند مي دهم و از او مي خواهم که مرا از آنچه معافيت

[صفحه 15]

خواسته ام معاف بدارد. معاويه گفت: چنين کردم، اينک بگو حاجتت چيست؟ سوده گفت: اي اميرمؤمنان! تو امروز سرور و زمامدار اين مردمي، و خدا تو را از کار ما و حقوقي که از ما برعهده ي تو نهاده باز خواست خواهد کرد، و افرادي هستند که پيوسته با تکيه به عزت و قدرت تو مزاحم ما مي شوند و ما را مورد ضرب و جرح قرار مي دهند و مانند سنبل درو مي کنند و چون گاو لگدمال مي کنند و بدترين شکنجه ها را به ما مي دهند و بهترين اموال ما را مي چاپند؛ همين بُسربن ارطاة از سوي تو بر ما وارد شد، مردان مرا کشت و مالم را گرفت؛ و اگر بنا بر فرمانبرداري نبود ما هم از خود دفاع مي کرديم؛ پس يا او را از ديار ما عزل کن که تو را سپاسگزار خواهيم بود و گرنه به تو خواهيم فهماند.

معاويه گفت: آيا مرا به قوم خود تهديد مي کني؟ تصميم دارم تو را بر شتر مست و بي جهاز سوار کنم و نزد او فرستم تا حکم خود را درباره ي تو جاري سازد.

سوده سر به زير افکند و گريست، سپس اين اشعار را سرود:


صَلَّي الإلهُ عَلي جِسْمٍ تَضَمَّنَهُ قَبْرٌ
فَاَصْبَحَ فيهِ الْعدلُ مَدفونا


قَدْ حالَفَ الحقَّ لايَبْغي بِهِ بَدَلاً
فَصار بِالحقِّ وَالايمانِ مَقْرونا


«درود خدا بر آن بدني که قبري آن را در آغوش گرفته که عدل در آن مدفون شده است».

«او هم سوگند حق بود و جز حق چيزي نمي جست و از همين رو قرين حق و ايمان بود».

معاويه گفت: او کيست؟ گفت: علي بن ابي طالب (ع). معاويه گفت: مگر او با تو چه کرده که نزد تو اين مقام يافته است؟ گفت: نزد او رفتم تا از مردي که براي جمع آوري زکات ما فرستاده بود شکايت برم؛ زيرا ميان من و آن مرد گفتگوي مختصري رخ داده بود. هنگامي رسيدم که آن حضرت براي نماز برخاسته بود، تا چشمش به من افتاد از نماز روگرداند و رو به من کرد و با مهر و عاطفه فرمود: آيا حاجتي داري؟ داستان را گفتم. آن حضرت گريست، سپس گفت: «خداوندا! تو بر من و آنان شاهدي که من آنان را به ستم به خلق و ترک حق تو فرمان نداده ام».

آنگاه قطعه چيزي مانند چرم غلاف شمشير از جيب بيرون آورد و روي آن نوشت:

[صفحه 16]

«به نام خداوند بخشنده ي مهربان، همانا شما را دليلي روشن از سوي پروردگارتان آمد، پس پيمانه و ترازو را عادلانه دهيد و از کالاهاي مردم نکاهيد و در زمين به تبهکاري نپوييد، باقي مانده ي خدا براي شما بهتر است اگر مؤمن باشيد و من نگاهبان شما نيستم.[1] .

چون نامه ي مرا خواندي مسؤوليتي را که از سوي ما داري حفظ کن تا کسي بيايد و آن را تحويل بگيرد- والسلام».

اي اميرمؤمنان، او را به همين راحتي عزل کرد و حتي آن نامه را مهر و موم نکرد.

معاويه گفت: نوشته اي به او دهيد که با عدل و انصاف با او رفتار شود. سوده گفت: تنها با من يا با همه ي قوم من؟ معاويه گفت: تو را با ديگران چه کار؟ سوده گفت: به خدا که از بخل و زشتي و پستي است اگر عدالتي فراگير و عمومي نباشد، و من با ديگران فرقي ندارم. معاويه گفت: هيهات، که پسر ابوطالب شما را جري ساخته و اين شعر او شما را مغرور نموده که:


فلو کنتُ بوّاباً علي باب جنة
لقلت لهمدان ادخلوا بسلام


«اگر من دربان بهشت باشم قبيله ي هَمْدان را گويم که به سلامت داخل شويد».

سپس گفت: نامه اي به او دهيد و حاجت او و قومش را برآوريد.[2] .


صفحه 15، 16.








  1. اقتباسي است از آيات 85 سوره ي اعراف و 183 سوره ي شعراء.
  2. أعلام النسأ، ج 2، ص 270؛ العقد الفريد، ج 1، ص 344.