دارميه حجونيه
زن گفت: حال که اصرار داري، من علي (ع) را به خاطر عدالت با رعيت و تقسيم برابر بيت المال دوست مي دارم، و تو را به جهت جنگ با کسي که از تو به حکومت شايسته تر است و طلب کردن چيزي که حقّت نيست دشمن مي دارم. با علي (ع) مهر مي ورزم زيرا رسول خدا (ص) عقد ولايت او را بست و او با تهيدستان مهر مي ورزد و اهل دين را بزرگ مي شمارد. و با تو کينه دارم؛ زيرا خون مي ريزي و در داوري ستم روا مي داري و به هوا و هوس حکم مي راني. معاويه گفت: به همين دليل شکمت گنده، پستانهايت بزرگ و سُرينت برآمده است. زن گفت: اي مرد! به خدا سوگند مادرت در اين امور ضرب المثل بود نه من. معاويه گفت: اي زن! ساکت باش، ما جز خوبي نگفتيم؛ زيرا هرگاه شکم زن بزرگ باشد خلقت فرزندش کامل مي شود، و هرگاه پستانهايش بزرگ باشد کودکش خوب سيراب مي شود، و هر گاه سرينش بزرگ باشد سنگين و باوقار مي نشيند. آنگاه زن ساکت شد و نشست. [صفحه 13] معاويه گفت: آيا علي را ديده اي؟ گفت: آري به خدا. معاويه گفت: او را چگونه ديدي؟ گفت: به خدا او را چنان ديدم که فريفته ي حکومتي که تو را فريفته است نشد، و سرگرم نعمتي که تو را سرگرم ساخته است نگرديد. معاويه گفت: آيا سخن او را شنيده اي؟ گفت: آري، به خدا سوگند که کوريِ دلها را مي زدود چنانکه روغن، زنگ طشت را مي زدايد. گفت: راست گفتي، آيا حاجتي داري؟ زن گفت: اگر بخواهم بر مي آوري؟ گفت: آري. گفت: صد ماده شتر سرخ همراه با شتران نر و چوپانهايش. معاويه گفت: مي خواهي با آنها چه کني؟ گفت: شيرش را به کودکان مي دهم و با خود آنها بزرگسالان را حيات مي بخشم و با اين کار کسب مکارم مي کنم و ميان خويشان صلح و صفا برقرار مي سازم. معاويه گفت: همه را به تو دادم، آيا اينک جايگاه علي بن ابي طالب را در نزد تو به دست آوردم؟ گفت: اين آب نه آن آب زلال، و اين علوفه نه مانند علوفه ي سعدان، و اين جوان نه چون مالک است، حاشا که در فروترين پايه ي آن هم نيست. آنگاه معاويه اين شعر را خواند: إذا لم أعد بالحلم منِّي عليکم خذيها هنيئاً و اذکري فعل ماجد «اگر من بردبارانه با شما عمل نکنم پس از من از چه کسي اميد بردباري مي رود؟» «اينها را بگير گواراي تو باشد و ياد کن از کار بزرگمردي که در برابر جنگِ عداوت، تو را با سلم و آشتي پاداش داد». سپس گفت: هان! به خدا سوگند که اگر علي زنده بود چيزي از اينها به تو نمي داد. زن گفت: نه، به خدا سوگند حتي يک سوزن هم از بيت المال مسلمانان به ناحق به کسي نمي داد.[2] . [صفحه 14]
ابن عبدالبر گويد: سهل بن ابي سهل تميمي از پدرش روايت کرده که گفت: معاويه به حج رفت، در آنجا از زني به نام دارميه ي حجونيه که زني سياه چرده و فربه بود پرس و جو نمود، گفتند: سالم است. فرستاد او را آوردند. معاويه گفت: حالت چطور است اي دختر حام؟[1] زن گفت: اگر مرا عيب مي جويي من فرزند حام نيستم، من زني از بني کنانه هستم. معاويه گفت: راست گفتي، آيا مي داني براي چه سراغ تو فرستادم؟ گفت: جز خدا از غيب با خبر نيست. معاويه گفت: سراغ تو فرستادم تا از تو بپرسم چرا علي را دوست مي داري و مرا دشمن؟ و چرا به او مهر مي ورزي و با من کينه؟ زن گفت: مرا معاف مي داري؟ گفت: نه، معافت نمي دارم.
فمن الّذي بعدي يؤمّل للحلم
جزاک علي حرب العداوة بالسلم
صفحه 13، 14.