بكاره هلاليه












بکاره هلاليه



عمر رضا کحّاله گويد: وي از زنان عرب موصوف به شجاعت و دلاوري و فصاحت و شعر و نثر و خطابه بود، او در جنگ صفّين از ياران علي (ع) به شمار مي رفت و در آنجا سخنرانيهاي پرشور حماسي مي کرد و مردان جنگي را تشويق مي نمود که بدون ترس و بيم در درياي خروشان جنگ فرو روند. هنگام پيري و فرسودگي به همراه دو خادم خود که بر آنها تکيه نموده بود عصا به دست بر معاويه وارد شد و بر وي به عنوان خليفه سلام کرد. معاويه به نيکي او را پاسخ داد و اجازه ي نشستن داد؛ مروان بن حکم و عمروبن عاص هم نزد او بودند. مروان لب به سخن گشود و گفت: اي اميرمؤمنان! آيا او را مي شناسيد؟ گفت: او کيست؟ مروان گفت: همان زني است که در جنگ صفّين دشمن را بر عليه ما ياري مي داد، و اوست که در شعر خود مي گفت:


يازيد دونک فاستشر من دارنا
سيفاً حساماً في التراب دفينا


کان مذخوراً لکلّ عظيمة
فاليوم أبرزه الزمان مصونا


«اي زيد! برخيز و برو از خانه ي ما شمشيري را که زير خاک پنهان کرده ايم بيرون آر و بياور».

«آن شمشير براي هر امر بزرگي ذخيره شده و امروزه زمانه آن را صحيح و سالم آشکار ساخته است».

[صفحه 11]

عمروعاص گفت: و هموست اي اميرمؤمنان که در شعر خود مي گفت:


أتري ابن هند للخلافة مالکاً
هيهات ذاک و ما أراد بعيد


منتک نفسک في الخلأ ضلالة
أغراک عمرو للشقا و سعيد


فارجع بأنکد طائر بنحوسها
لاقت عليّاً أسعد و سعود


«آيا پسر هند را مالک خلافت مي داني؟ هرگز چنين نيست و آنچه او خواسته بسي دور از حقيقت است».

«نفس تو در خلوت تو را از روي گمراهي فريفته و آرزومند کرده است و عمروعاص و سعيد هم تو را گول زده اند».

«پس بدبختانه و شانس ناآورده بازگرد، زيرا که هماي سعادت بر سر علي نشسته است».

سعيد گفت: و هموست اي اميرمؤمنان که در شعر خود مي گفت:


لقد کنت آمل أن أموت و لاأري
فوق المنابر مِن اُميَّة خاطبا


والله أخَّر مدَّتي فتطاولت
حتّي رأيت من الزمان عجائبا


في کلِّ يوم لايزال خطيبهم
وسط الجموع لاَّل أحمد عاتباً


«آرزو داشتم بميرم و يک سخنگوي از بني اميه را بر بالاي منبر نبينم».

«ولي خداوند اجل مرا به تأخير انداخت و عمر من دراز شد تا از زمانه عجايبي ديدم».

«هر روز سخنران آنها را مي بينم که در ميان جميعت به آل احمد بد مي گويد و سرزنش مي کند».

سپس ساکت شدند. بکاره گفت: اي اميرمؤمنان! سگهاي دربارت پارس کردند و عوعوکنان زوزه کشيدند، ولي عصاي من کوتاه و صدايم شکسته و چشمم نابيناست که بتوانم آنها را از خود برانم، و به خدا سوگند من گوينده ي همين اشعاري هستم که گفتند و هرگز تکذيب نمي کنم، تو نيز هر چه خواهي بکن که ديگر زندگي پس از اميرمؤمنان (علي) صفايي ندارد.

معاويه گفت: هيچ چيز از مقام تو نمي کاهد. حاجت خود را بگو که روا خواهد شد.

[صفحه 12]

آنگاه حوايج او را برآورد و به شهر خود بازگرداند.[1] .


صفحه 11، 12.








  1. اعلام النسأ، ج 1، ص 137؛ عقدالفريد، ج 1، ص 346.