ضرارة بن ضمره












ضرارة بن ضمره



ضرارةبن ضمره که از ياران و خواص اميرمؤمنان (ع) بود بر معاويه وارد شد و معاويه خواست که او را دستگير کند و به قتل رساند، اما چون زهد و تقوا و اشتغال او به آخرت را ديد صرف نظر کرد و خواست او را بيازمايد، گفت: علي را برايم توصيف کن. ضرار گفت: مرا معاف دار. گفت: تو را به حق او سوگند مي دهم که او را توصيف کني. ضرار گفت: حال که ناگزيرم، گويم:

به خدا سوگند او بسيار دورانديش و نيرومند بود، به عدالت سخن مي گفت و با قاطعيت فيصله مي داد. علم از جوانبش مي جوشيد و حکمت از زبانش فوران داشت. از زرق و برق دنيا وحشت داشت و با شب و تنهايي آن مأنوس بود. آن بزرگوار- که درود خدا بر او باد- بسيار اشک مي ريخت و فراوان فکر مي کرد. لباس زبر و درشت و غذاي مانده ي فقيرانه را مي پسنديد. در ميان ما که بود مانند يکي از ما بود، اگر چيزي از او مي خواستيم مي پذيرفت و اگر از او دعوت مي کرديم قدم رنجه مي فرمود، با اين همه که به ما نزديک بود و ما را به خود نزديک مي ساخت چندان با هيبت بود که در حضورش جرأت سخن گفتن نداشتيم.

آن بزرگوار- که درود خدا بر او باد- اهل ديانت را بزرگ مي شمرد و بينوايان را به خود نزديک مي ساخت. نه نيرومند به باطل او طمع داشت و نه ناتوان از عدالتش نوميد بود. به خدا سوگند يک شب به چشم خود ديدم که در محراب عبادت ايستاده بود- در وقتي که تاريکي شب همه جا را فرا گرفته و ستارگان غروب کرده بودند- و دست به محاسن گرفته بود و مانند مار گزيده به خود مي پيچيد و چون مصيبت زده مي گريست و مي گفت: اي دنيا! ديگري را بفريب، آيا متعرض من شده اي و به من رو آورده اي؟

هيهات که من تو را سه طلاقه کرده ام و رجوعي در کار نيست؛ عمرت کوتاه، خطرت

[صفحه 10]

بزرگ و عيشت ناچيز است آه از توشه ي اندک و سفر دراز و راه ترسناک.

سخن ضرار که به اينجا رسيد اشک معاويه بي اختيار فرو ريخت و گفت: خدا رحمت کند ابوالحسن را، به خدا سوگند همين گونه بود که گفتي. اکنون اي ضرار بگو ببينم چگونه بر او اندوه مي بري؟ گفت: شبيه مادري که فرزند عزيزش را در دامنش سربريده باشند، که اشکش باز نمي ايستد و دردش پوشيده نمي ماند.

معاويه دستور داد که مال فراواني به او دهند. او نپذيرفت و بازگشت در حالي که بر اميرمؤمنان (ع) ندبه مي کرد.[1] .


صفحه 10.








  1. اشعة الانوار في فضل الحيدر الکرّار، ص 326 و سفينة البحار، ج 2، ص 657، ماده ي وصف.