شريک حارثي و معاويه
شريک گفت: تو هم معاويه هستي و معاويه جز سگي نيست که پارس کرده و سگان ديگر را به پارس کردن و زوزه کشيدن واداشته و سگان هم عوعوکنان و زوزه کشان او را پاسخ داده اند و از همين رو تو را معاويه نام نهاده اند. و تو فرزند صخر (سنگلاخ) هستي و زمين هموار بهتر از سنگلاخ است، و ابن حرب (فرزند جنگ) هستي و آشتي بهتر از جنگ است، و تو ابن اميّه هستي يعني کنيزک زاده، پس چگونه اميرالمؤمنين ما شدي؟ معاويه دستور داد او را بيرون کنند. او بيرون رفت و در آن حال اين اشعار را مي خواند: أيشتمني معاويْبن حرب و حولي من بني عمِّي رجال يعيّر بالدّمامة من سفاه «آيا معاويةبن حرب مرا ناسزا مي گويد، در حالي که شمشيرم برّان است و زبان در کام دارم». «و عموزادگانم در پيرامون من هستند، مرداني که چون شيران حمله مي برند و ضربت مي زنند». «او مرا از بيخردي به زشترويي سرزنش مي کند، در حالي که زيبارويان زنان بزک کرده ي شوهر دارند». سپس معاويه از مجلس برخاست و داخل خانه شد. روز بعد همه ي آنها را فراخواند و [صفحه 9] همه را حاضر کردند و معاويه آنها را اکرام نمود و با احترام به خانواده شان بازگردانيد.[1] .
معاويه به دربان گفت: او را بيرون بر و شريک حارثي را داخل ساز. چون شريک که مرد زشترويي بود داخل شد معاويه گفت: تو شريکي و خدا شريک ندارد، و تو يک چشمي و صحيحِ دو چشم بهتر از يک چشم است، و تو زردپوستي و سفيد پوست بهتر از زردپوست است، و تو مخالف و کجروي، و مستقيم بهتر از مخالف و کجرو است، و تو زشترويي و زيبا بهتر از زشترو است، پس تو چگونه با اين اوصاف آقاي قوم خود شدي؟
و سيفي صارم و معي لساني
ضراغمة نهشن اًّلي الطعان
و ربّاب الجمال من الغواني
صفحه 9.