عاقبت محبت رياست و جاه طلبي











عاقبت محبت رياست و جاه طلبي



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمر سعد گفت: باشد، ولي آن شب را فکر مي کرد و مردّد بود، و شنيده شد که در ضمن اشعاري با خود زمزمه مي کرد که:

أترک ملک الري و الري منية ام ارجع مذموما بقتل حسين وفي قتله النار اللتي ليس دونها حجاب و ملک الري قره عين

«آيا حکومت ري را رها کنم، با اينکه ري آرزوي من است؟! يا اينکه با کشتن حسين مذمت را قبول کنم؟ مي دانم که در کشتن حسين آتش است که جدايي از آن نيست، ولي حکومت ري روشني چشم من است.»

فردا که نزد عبيدالله آمد و بهانه آورد که شما مرا به حکومت ري منصوب کرده اي و در ميان مردم پخش شده است، اگر صلاح مي داني من به همانجا بروم و شما از بزرگان کوفه کساني را که از من کارآزموده ترند به سوي حسين بفرستي و نام عده اي را نيز برد.

عبيدالله گفت: من با تو در مورد کسي که مي خواهم بفرستم مشورت نکردم، تو خودت اگر با لشکريان ما مي روي و گرنه آن حکم (فرمانداري ري را) بما برگردان. عمر سعد که چنين ديد آن را پذيرفت.[1] .









  1. نفس المهموم، ص 127.