طلحه و بهانه اي ننگين و دروغ آشكار











طلحه و بهانه اي ننگين و دروغ آشکار



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شخصي به نام عمير گويد: به طلحة گفتم: چرا به اين جا آمدي؟ (آتش جنگ را برافروختي) مگر تو در مدينه از روي ميل و اختيار و بدون اجبار با علي بيعت نکردي؟ جواب داد: مرا رها کن به خدا سوگند من در حالي بيعت کردم که شمشير بر روي گردن من بود!)

مؤلف گويد: و اين سخن از طلحة نيز کلامي عجيب و دروغي آشکار بود، چرا که او و زبير از اولين افرادي بودند که با حضرت امير عليه السلام بيعت کردند و حتي طبق پاره اي روايات او قبل از زبير و قبل از تمامي مسلمانان با حضرت بيعت کرد.

زيد بن اسلم گويد: (پس از کشته شدن عثمان) طلحة و زبير به نزد حضرت علي عليه السلام که در يکي از باغستانهاي مدينه رفته بود، آمدند و گفتند: دستت را بگشا تا با تو بيعت کنيم، مردم هيچکس جز شما را قبول ندارند.

حضرت فرمود: من نيازي به اين (حکومت) ندارم من اگر براي شما وزير باشم، براي شما بهتر از آن است که امير باشم... گفتند: مردم ديگران را بر تو ترجيح نمي دهند و به ديگري رأي نمي دهند، دستت را باز کن تا ما اولين نفري باشيم که با تو بيعت مي کنيم. حضرت فرمود: بيعت با من مخفيانه نخواهد بود، صبر کنيد تا به مسجد روم (و در حضور مردم باشد). گفتند: ما اينجا با تو بيعت مي کنيم، در مسجد نيز دوباره (علني) بيعت خواهيم کرد، و سپس به عنوان اولين نفرات با حضرت بيعت کردند و چون حضرت به مسجد و بر منبر رفت، همراه مردم نيز بيعت کردند.

طلحة اولين نفري بود که بر منبر بالا رفت، او که يک دستش آسيب ديده بود، بر بالاي منبر به اميرالمؤمنين عليه السلام دست داد و بيعت کرد.

مردي از قبيله بني اسد که فال بد مي زد وقتي اين صحنه را ديد گفت: «انا لله و انا اليه راجعون»، اولين دستي که بيعت کرد، دست شل بود، معلوم نيست اين بيعت به انجام رسد.[1] .

عبدالملک بن مروان مي گفت: اگر نه اين بود که پدرم طلحة را کشت، زخم دلم تا امروز باقي مي ماند، از پدرم (مروان) شنيدم که مي گفت: در جنگ جمل نگاهم به طلحة افتاد که کلاه خود و زرهي دربرداشت به طوريکه جز چشمهاي او معلوم نبود،با خود گفتم: چه راهي براي نفوذ در اوست، که چشمم به شکافي در زره او افتاد، با تير او را هدف قرار دادم به رگ پاي او خورد، و آن را قطع کرد، غلامش او را برداشت و از صحنه بيرون برد، اندکي بعد مرد، در روايتي آمده است: وقتي طلحة مجروح شد، بر استري سوار شد و به غلام خود گفت: برايم جائي (امن) پيدا کن، غلام گفت: من جائي براي بردن شما سراغ ندارم! طلحة گفت: روزي ضايع کننده تر براي خون بزرگي چون من، همچو امروز نديده ام. به هر حال خون ريزي آنقدر زياد بود که وقتي آن را مي بستند، زانويش ورم مي کرد، فرياد زد: رها کنيد، اين تيري است که خداوند فرستاده! خونريزي آنقدر ادامه يافت تا جان داد و در کنار فرات به خاک سپرده شد.[2] .









  1. الجمل، ص 65.
  2. الجمل، ص204 و205 و 206.