حضرت علي زبير را متنبه كرد











حضرت علي زبير را متنبه کرد



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در جريان جنگ جمل هنگامي که دو سپاه در مقابل هم صف کشيده آماده نبرد مي شدند، حضرت علي عليه السلام زبير را براي گفتگو دعوت کرد، حضرت چندين بار زبير را صدا زد تا اينکه زبير به نزد حضرت آمد در حاليکه سر تا پا مسلح بود، اما اميرالمؤمنين بدون سلاح و زره بود، حضرت به زبير فرمود: تو که اسلحه را آماده کرده اي بسيار خوب، آيا براي خودت نزد خداوند عذري (در اين جنگ افروزي) مهيا کرده اي؟ زبير گفت: ما همگي نزد خداوند خواهيم رفت. حضرت اين آيه را در جواب او تلاوت نمود: «يومئذ يوفيهم الله دينهم الحق و يعلمون ان الله هو الحق المبين؛[1] در آن هنگام خداوند به درستي و کامل کيفر آنها را مي دهد و خواهند فهميد که خداوند همان حق آشکار است.»

زبير و حضرت علي عليه السلام به يکديگر نزديک شدند به طوري که گردن اسبهايشان به هم مي رسيد، حضرت به زبير فرمود: تو را خواستم تا حديثي را از پيامبر خدا صلي الله عليه و آله به تو يادآوري کنم، آيا به ياد مي آوري روزي را که تو مرا در آغوش گرفته بودي و پيامبر اکرم صلي الله عليه و آله نگاه مي کرد و به تو فرمود: اي زبير آيا او را دوست داري؟ تو گفتي چرا او را دوست نداشته باشم؟ با اينکه او برادر (ديني) من و پسر دائي من است! حضرت فرمود: بدان که تو با او خواهي جنگيد و در آن جنگ تو ستم پيشه هستي. زبير با شنيدن اين حديث گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» حديثي را به من يادآوري کردي که روزگار از يادم برده بود، و سپس با حالت ندامت و مبهوت به نزد سپاه خود برگشت، حضرت علي عليه السلام نيز با خوشحالي به طرف لشکر خويش آمد، پسر زبير که نامش عبدالله بود و در حقيقت از مهره هاي اصلي اين آشوب به حساب مي آمد وقتي ندامت و سستي پدر را ديد گفت: اي پدر! رخسارت هنگام برگشت، به گونه ديگري است غير از آنکه از نزد ما رفتي. زبير گفت: علي حديثي را به من يادآوري کرد که روزگار آن را از يادم برده بود، من هرگز با علي نمي جنگم و همين امروز بر مي گردم و شما را رها مي کنم! پسرش گفت: به نظر من تو از شمشيرهاي اولاد عبدالمطلب ترسيده اي، (حق داري) آن شمشيرها بسيار تيز و در کف جوانان و شمشيرزنان دلاوري است! زبير که از اين تحقير به شدت رنجيده شده بود گفت: واي بر تو، مرا به جنگ با علي تحريک مي کني، من سوگند خورده ام که با او جنگ نکنم. عبدالله گفت: (سوگند را بشکن و) کفاره مخالفت با سوگند را بده تا ترس تو زبانزد زنان قريش نگردد، تو که ترسو نبودي! با کمال تعجب ترفند و حيله عبدالله مؤثر افتاد و ناگهان زبير گفت: غلامم که نامش مکحول است آزاد باد به جهت کفاره مخالفت با سوگند- آنگاه سر نيزه خود را از نيزه جدا کرد و با نيزه بدون سر بر لشکر علي عليه السلام يورش برد (تا شجاعت خود را اثبات کند و از اين تهمت خود را تبرئه کند).

حضرت علي عليه السلام که يورش زبير را ديد فرمود: براي او راه باز کنيد (مزاحمش نشويد) او بيرون خواهد رفت. زبير پس از جولان دادن نزد سپاه خود برگشت و اين کار را سه بار تکرار کرد و پس از آن به پسرش گفت: واي بر تو آيا ترسي در کار بود؟ پسرش گفت: نه.









  1. سوره مبارکه نور، 25.