من زندگي تو را مي خواهم و تو مرگ مرا











من زندگي تو را مي خواهم و تو مرگ مرا



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در برخي روايات آمده است وقتي ابن ملجم از طرف والي مصر (يا يمن) با گروهي نزد حضرت آمد، از همدستان خود پيشدستي نمود و با جملاتي فصيح به اميرالمؤمنين عليه السّلام گفت: السلام عليک ايها الامام العادل و الليث الهمام و البطل الضرغام والفارس القمقام و من فضله الله علي سائر الانام... وقتي سخنانش تمام شد حضرت به چشمهاي او نگاهي افکند، سپس ميهمانان را اکرام نمود و دستور داد تا هدايائي به آنها داده شود و فرمود تا مردم ايشان را احترام کنند.

ابن ملجم هنگام برخاستن اشعاري در مدح حضرت خواند و گفت: ما در اجراي فرمان شما حاضريم، فرمان ده تا ببيني آنچه شما را خوشحال کند، حضرت زيبائي سخنوري او را تحسين نموده فرمود: اي جوان نام تو چيست؟ گفت: عبدالرحمن، فرمود: پسر کيستي؟ گفت: ملجم مرادي، فرمود: مرادي توئي؟ گفت: آري يا اميرالمؤمنين. فرمود: اناللّه و انا اليه راجعون، لا حول و لا قوة الا بالله و اين جملات را تکرار نموده دست بر دست مي زد.

سپس فرمود: واي بر تو آيا مرادي توئي؟ گفت: بله، حضرت اين اشعار را خواند:


انا انصحک مني بالوداد
مکاشفة و انت من الاعادي


اريد حياته و يريد قتلي
عذيرک من خليلک من مراد


يعني: من دوستي خالصانه خود را آشکار مي کنم براي تو، با اينکه تو از دشمنان هستي. من خواستار زندگي او و او خواستار قتل من است، کسي تو را بخاطر اين مرادي سرزنش نخواهد کرد.

آنگاه پس از گرفتن پيمانهاي محکم براي بيعت، او را اکرام نموده و مي فرمود: تو قاتل من هستي! گروهي از شيعيان به حضرت گفتند: يا اميرالمؤمنين اين سگ کيست؟ فرمان بده تا او را بکشيم، حضرت فرمود: شمشيرهاي خود را غلاف کنيد و اختلاف نيفکنيد، آيا من کسي را بکشم که هنوز گناهي انجام نداده است.[1] .









  1. بحار، ج 42، بالاختصار.