آگاهي فوق العاده و داوري عجيب











آگاهي فوق العاده و داوري عجيب



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جواني نزد عمر آمد و ادعا کرد که پدرش در شهر کوفه از دنيا رفته است و او آن موقع طفلي شير خوار در مدينه بوده است و اکنون ارث پدر را مطالبه مي کرد، عمر فريادي بر سر او کشيد و او را دور کرد.[1] جوان به دادخواهي برخواست و از حضرت علي عليه السلام دادرسي نمود، حضرت فرمود: او را به مسجد جامع بياوريد تا جريان را روشن کنم، جوان را آوردند و حضرت جريان را از او پرسيد و او داستان را گفت. حضرت فرمود: من اکنون قضاوتي مي کنم در ميان شما که خداوند بر فراز هفت آسمان داوري نموده و هيچ کس اين گونه داوري نکند مگر آنکه خداوند او را براي دانش خويش پسنديده باشد.

آنگاه فرمان داد تا ابزاري همانند بيل آورده سپس فرمود: برويم نزد قبر پدر اين بچه، همگي حرکت کردند، حضرت فرمود: قبر را حفر کنيد و يکي از استخوانهاي سينه او را درآوريد، آن استخوان را به دست جوان داد و فرمود: آن را بو کن، همين که جوان آن را بوئيد، خون از بيني او روان شد، حضرت فرمود: اين جوان فرزند اوست! عمر گفت: به خاطر جريان خون، مال را به او تحويل مي دهي؟ حضرت فرمود او از تو و همه مردم به مال سزاوارتر است. سپس به حاضرين فرمود: شما نيز اين استخوان را بو کنيد، همگي بو کردند، از بيني هيچکدام خوني نيامد، آنگاه حضرت به جوان فرمود:

تا دوباره استخوان را بو کند، همين که بو کرد دوباره خون بسياري از او جاري شد، حضرت فرمود: اين مرد پدر اوست و مال را به او تحويل داد سپس فرمود: به خدا سوگند من دروغ نگفتم و به من نيز دروغ نگفته اند.[2] .









  1. چرا حناب خليفه به جاي دادرسي با مردم اينگونه رفتار مي کرده است؟.
  2. بحار، ج40 ص224 از مناقب آل ابي طالب.