حضرت امير خوله را نجات داد
در اين ميان ناگاه حضرت علي عليه السّلام وارد شد، ايستاد و به مردم و آن زن نگاهي نمود و فرمود: صبر کنيد تا من از حال اين زن بپرسم آنگاه فرمود: اي خؤلة گوش کن: وقتي مادرت به تو باردار شد و هنگام زايمان کار بر او سخت شد صدا زد: خدايا مرا از اين مولود به سلامت دار، آن دعا مستجاب شد و او نجات يافت و چون تو را زائيد تو صدا زدي: لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه صلي الله عليه و آله به زودي مرا شخصيت بزرگي در اختيار خواهد گرفت که براي او از من فرزندي خواهد بود! مادرت اين سخن را در پاره اي از مس نوشته و در همانجا که به دنيا آمدي پنهان کرد، هنگام مرگ به تو در آن مورد وصيت کرد و (جايگاه آن را نشان داد) و تو هنگام اسيري همتي نداشتي جز آنکه آن لوح را برگيري، آن را گرفتي و به بازوي راستت بستي، بده آن لوح را که منم صاحب آن لوح، منم اميرمؤمنان! و منم پدر آن جوان خوش يمن، که نامش محمد است. خوله با شنيدن سخنان حضرت رو به قبله کرد و گفت: خدايا توئي عطا کننده منان، به من توفيق شکر اين نعمت را بده که به من دادي و به هيچکس ندادي مگر آنکه کامل گرداندي. خدايا تو را به صاحب اين خاک و آنکه به حوادث خبر مي دهد سوگند مي دهم که فضل خود را بر من کامل گرداني آنگاه آن نوشته را بيرون آورد،ابوبکر لوح را گرفت و عثمان که بهتر مي خواند آنرا خواند، معلوم شد از آنچه حضرت علي عليه السّلام گفته بود کلمه اي کم يا زياد نبود (در روايتي آمده است همگي گفتند: خدا و رسول او راست گفتند آنگاه که پيامبر فرمود: منم شهر علم و علي درب آن شهر است). ابوبکر گفت: اي اباالحسن او را بردار، حضرت او را به خانه اسماء فرستاد و چون برادرش آمد (با حضور برادر خوله) او را عقد نمود (نه به عنوان کنيز) و او به محمد حنفية بادار شد و محمد را به دنيا آورد.[1] .
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ