نزديكترين مردم به او، او را خواهد كشت؟











نزديکترين مردم به او، او را خواهد کشت؟



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اين پيشگوئي اميرالمؤمنين عليه السّلام نيز در مورد متوکل به حقيقت پيوست و فرزند او منتصر، او را به هلاکت رساند زيرا متوکل دشمني عجيبي با حضرت امير عليه السّلام داشت به گونه اي که فرمان داد تا درختهاي خرمائي که پيامبر اکرم صلي اللّه عليه و آله به دست مبارک خود در فدک کاشته بود و بيش از ده درخت بود قطع کردند تا مبادا اولاد اميرالمؤمنين از خرماي آن استفاده کنند.

باري او که به شراب و مستي عادت داشت، مردي دلقک را با قيافه اي خنده آور و عجيب شبيه به اميرالمؤمنين کرده در مجلس شراب و عيش و نوش خود او را مي رقصاند و اشعار تمسخرآميز مي خواند.

پسرش منتصر ناراحت مي شد و اعتراض مي کرد اما او نه تنها توجهي نکرده بلکه به پسرش جسارت نيز کرد منتصر به شدت ناراحت شد و تصميم به قتل او گرفت، چند نفر از غلامان خاص متوکل را براي کشتن او معين کرد، گويند: در آن شبي که متوکل کشته شد، به شدت مست بود و خادمين او در اينگونه مواقع وقتي به يک طرف کج مي شد او را راست مي کردند، بغاء صغير که از نزديکان او بود، وارد قصر شد، سه ساعت از شب مي گذشت، تمامي نديمان را مرخص کرد مگر فتح بن خاقان وزير متوکل که نزد او ماند، در اين هنگام نگهبان مخصوص متوکل به نام باغر با ده نفر از غلامان با صورتهاي پوشيده و شمشيرهاي کشيده که برق مي زد حمله کردند. فتح فرياد زد: واي بر شما مولاي خودتان، در اين هنگام باغر شمشيري بران بر طرف راست متوکل فرود آورد که سمت راست بدن او را تا نشيمنگاه او دو نيم کرد، يکي از مهاجمين شمشيري در شکم او فرو برد که از پشت او بيرون زد ولي او تکان نخورد! سپس خود را بر روي متوکل انداخت و با هم مردند، هر دو را درون همان فرشي که روي آن بودند پيچيده و گوشه اي انداختند، آن شب تا فردا چنين بودند تا آنکه وقتي منتصر خليفه شد، دستور داد آنها را دفن کنند.[1] .

در مورد علت اقدام منتصر به قتل پدرش متوکل گفته اند: منتصر روزي شنيد که متوکل به حضرت فاطمه عليهاالسّلام بدگوئي مي کند از شخصي (عالم در مورد حکم او) سئوال کرد آن مرد گفت: قتل او جايز است ولي هر که پدرش را بکشد عمرش طولاني نخواهد بود، منتصر گفت: اگر با کشتن پدرم اطاعت خدا را مي کنم از کوتاهي عمر نگران نيستم، به همين جهت متوکل را کشت و خودش نيز بيش از هفت ماه زنده نماند.[2] .









  1. مروج الذهب، ج4 ص 38.
  2. نفس المهموم، ص 354.