جسارتهاي متوكل ملعون به قبر امام حسين











جسارتهاي متوکل ملعون به قبر امام حسين



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

و از سنتهاي ناجوانمردانه او جسارتهاي مکرر اوست نسبت به مرقد مطهر سيد الشهداء عليه السلام، او مردم را از زيارت حضرت منع مي کرد و هر که به زيارت مي آمد مجازات و چه بسا اعدام مي شد، يکي از مغنيان متوکل با کنيز خود به زيارت سيد الشهداء در ماه شعبان رفته بود، متوکل از احوال او پرسيد، گفتند سفر رفته است، او به زيارت کربلا رفته بود، بعد از مراجعت متوکل از کنيز آن زن خواننده پرسيد: کجا رفته بوديد؟ گفت: به حج رفته بوديم متوکل گفت: حج در ماه شعبان؟ دخترک گفت: منظور زيارت قبر حسين مظلوم عليه السلام است متوکل از شنيدن اين سخن به شدن خشمگين شد که کار قبر حسين عليه السلام به جائي رسيده که زيارت او را حج مي نامند.

فرمان داد تا آن خواننده را زنداني کرده و اموال او را مصادره کرد و يکي از اصحاب خود را که ديزج نام داشت و يهودي بود که به ظاهر مسلمان شده بود به کربلا فرستاد تا زائرين حضرت را مجازات کند و قبر شريف حضرت را نابود کنند. مسعودي مي گويد: اين واقعه در سال236 بود، ديزج با کارگران بسيار بر سر قبر شريف حضرت آمد هيچکدام جرأت بر تخريب آن مکان شريف نکردند، خودش بيلي بر دست گرفت و قسمت بالاي قبر شريف را خراب کرد، کارگران ساير بنا و آثار قبر را نابود نمودند.

ابوالفرج گويد: هيچکدام را جرأت انجام اين کار نبود، ديزج گروهي از يهود را آورد، و تا دويست جريب از اطراف قبر را شخم زدند و آب بر آن انداختند و اطراف آن به فاصله هر يک مايل نگهباني گماشتند تا مانع زوار شوند.

متوکل مکرر قبر مطهر را مورد تعرض قرار داد، گاهي آب جلو نرفت، گاهي گاوهائي که براي شخم زدن آورده بودند پيش نمي رفتند، تا آنکه ديزج ملعون طبق روايتي قبر مطهر را شکافت و بوريائي که بني اسد هنگام دفن حضرت آورده بودند ديد که هنوز باقي است و جسد مطهر بر روي اوست، ولي به متوکل نوشت: قبر را شکافتم چيزي نيافتم. شخصي به نام محمد بن عبدالحميد گويد: من با ابراهيم الديزج رفيق صميمي و همسايه بودم و به من اعتماد داشت در آن بيماري که ابراهيم فوت کرد به عيادتش رفتم، در حالت اغماء مثل افراد بيهوش افتاده بود به گونه اي که توضيحات دکتر را که مورد دواي او بود متوجه نشد وقتي دکتر رفت و مجلس خلوت شد از حالش سئوال کردم گفت: خبري به تو مي دهم و از خداوند استغفار مي کنم، متوکل مرا مأمور کرد به نينوي نزد قبر حسين عليه السّلام بروم و دستور داد قبر را ويران کنيم و آثار آنرا محو گردانيم. بعد از ظهر با کارگران به آنجا رسيديم، دستور دادم قبر را خراب و زمين را شخم بزنند، و خودم از خستگي خوابيدم که ناگاه در اثر سر و صداي زياد از خواب پريدم ديدم غلامان براي بيداري من آمدند. برخاستم و با حالت ترس گفتم:چه شده! گفتند: حادثه اي بس شگفت! گفتم: چيست؟ گفتند: کنار قبر (سيدالشهداء گروهي هستند که مانع ما شده و ما را تيرباران مي کنند برخاستم تا خودم مسأله را دنبال کنم، ديدم همانطور است، آن شب، شب اول از سه شبي که ماه روشن است بود، دستور تيراندازي دادم اما با کمال تعجب تيرها به طرف تيراندازها برمي گشت به گونه اي که هر که تيرانداخت به تير خودش کشته شد! وحشت مرا فرا گرفت، تب و لرز کردم، بلافاصله از اطراف قبر کوچ نمودم در حالي که خود را به خاطر ناتمام گذاردن دستور متوکل آماده مرگ کرده بودم. راوي گويد: به او گفتم: نجات يافتي از خطر، ديشب متوکل کشته شد و فرزندش منتصر نيز در اين کار کمک کرد ديزج گفت: شنيده ام، اما چنان ضعيف شده ام که اميد زنده ماندن ندارم، همين طور نيز شد زيرا شب نشده بود که ديزج از دنيا رفت.[1] ولي هيچکدام از اين جنايات سبب نشد که زيارت سيدالشهداء تعطيل شود بلکه مردم روز به روز مشتاق تر مي شدند و از کشته شدن واهمه اي نداشتند و مي گفتند: اگر همگي کشته شويم بازماندگان ما به زيارت خواهند آمد.

قبل از متوکل، هارون الرشيد ملعون نيز اين کار ننگين را انجام داده بود، متوکل هفده بار قبر شريف را خراب کرد باز به صورت اولي برگشت.









  1. نفس المهموم، ص 353.