دستگيري فرزندان امام مجتبي و شكنجه آنان











دستگيري فرزندان امام مجتبي و شکنجه آنان



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بالاخره در سال140 هجري منصور به حج رفت و در بازگشت در مدينه عبدالله محض را خواست و در مورد مکان اخفاي پسرانش پرسيد، عبدالله گفت: نمي دانم آنها کجا هستند. منصور به او ناسزا گفت و دستور داد او را و سپس عده اي ديگر از خاندان ابوطالب را گرفته در مدينه زنداني کردند، رياح بن عثمان که زندان بان آنها بود اولاد امام مجتبي عليه السلام را در زندان در قيد و زنجير کرد و بر آنها به شدت سخت گرفت، او گاهي برخي از ناصحين را براي اعتراف گرفتن از عبدالله و نشان دادن جايگاه پسرانش مي فرستاد، عبدالله گفت: ابتلا و سختي من از بلاي حضرت ابراهيم بيشتر است، زيرا او مأمور شد فرزند خود را در راه اطاعت خداوند ذبح کند، وليکن اين ها مرا امر مي کنند فرزندان خود را نشان دهم تا آنها را بکشند، با اينکه کشتن ايشان معصيت خداوند مي باشد. تا سه سال اينها در مدينه زنداني بودند، و در سال144 که منصور دوباره به حج آمد، اينبار وارد مدينه نشد، به ربذه رفت و دستور داد تا زندانيان مذکور را به حضور او آوردند، رياح بن عثمان همراه برادر بدکيش و خبيث خود ابوالازهر، غل و زنجير فرزندان امام مجتبي عليه السلام را محکمتر کرده و با کمال شدت و بي رحمي آنها را حرکت دادند.

وقتي آنها از مدينه به طرف ربذه مي رفتند، امام صادق عليه السلام از روي استر ايشان را ديد، چنان گريه کرد که اشک چشم حضرت بر محاسنش جاري گشت و بر طايفه انصار نفرين کرده فرمود:

آنها به شرايطي که هنگام بيعت با رسول خدا صلي الله عليه وآله نمودند وفا نکردند، زيرا با آن حضرت بيعت کردند که از حضرت و فرزندان او محافظت کنند همچنان که از خود و فرزندان خود محافظت مي کنند، در روايتي آمده است: حضرت پس از اين واقعه وقتي به خانه برگشت تب کرد و بيست شب در تب و تاب بود و شب و روز چنان مي گريست که ترسيدند به حضرت صدمه اي رسد.

وقتي آنها را به ربذه آوردند، مدتي آنها را زير آفتاب نگه داشته، مأموري آمد و گفت: کداميک از شما محمد بن عبدالله بن عثمان است، محمد ديباج خود را معرفي کرد، وقتي او را نزد منصور بردند زماني نگذشت که صداي تازيانه بلند شد که بر محمد مي زدند، چون او را برگرداندند آنقدر بر او تازيانه زده بودند که رخسار گلگون او سياه بود و يک چشم او از شدت تازيانه از حدقه بيرون افتاده بود.

اين محمد آنقدر زيبا بود که او را محمد ديباج مي گفتند، گويند منصور امر کرد تا چهارصد تازيانه بر او زدند آنگاه امر کرد که جامه درشتي بر او پوشانيدند و در روايتي آن جامه او را که در اثر تازيانه ها و آمدن خون به سختي بر بدن او چسبيده و جدا نمي شد، با روغن زيت آغشتند آنگاه جامه را چنان از بدن او جدا کردند که پوست بدن او کنده شد.

سپس او را به زندان برگرداندند و نزد عبدالله محض آوردند، او محمد را بسيار دوست مي داشت در اين حال تشنگي بر به محمد سختي غلبه کرده بود، آب خواست ولي هيچکس از ترس منصور جرأت نداشت به او آب بدهد.

عبدالله فرياد زد: اي مسلمانان، آيا اين از مسلماني است که فرزندان پيامبر صلي الله عليه وآله از تشنگي بميرند و شما به آنها آب ندهيد، تا اينکه مردي از اهل خراسان به او شربتي آب داد.

سپس منصور دستور داد تا فرزندان امام مجتبي عليه السلام را با لب تشنه و شکم گرسنه و سر و تن برهنه با غل و زنجير بر شتران برهنه سوار کردند و همراه او به طرف کوفه حرکت دادند، وقتي منصور در محملي از حرير از کنار آنها عبور کرد، عبدالله بن حسن فرياد زد:

اي ابوجعفر آيا ما با اسيران شما در بدر چنين کرديم؟ (زيرا فرزندان امام مجتبي فرزندان پيامبر و منصور ملعون فرزند عباس بود و عباس در جنگ بدر اسير شد و چون در اثر قيد و بند ناله مي کرد حضرت فرمود: ناله عباس نگذاشت امشب بخوابم و امر فرمود تا قيد و بند از عباس بردارند) منصور خواست تا عبدالله را علاوه بر شکنجه جسماني شکنجه روحي نيز داده باشد دستور داد تا شتر محمد (برادر او را) در پيش روي او قرار دادند و عبدالله همواره نگاهش بر آن جراحات دلخراش پشت محمد مي افتاد و بي تابي مي کرد.