مناظره حضرت رضا با مرد ناصبي











مناظره حضرت رضا با مرد ناصبي



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مناسب ديدم در خاتمه اين فراز براي تکميل آنچه ذکر شد جريان اعتراض يکي از مخالفين را با حضرت رضا عليه السلام بطور اختصار ذکر کنم.

محد بن فضل هاشمي گويد: بعد از وفات موسي بن جعفر عليه السلام به مدينه آمدم، خدمت حضرت رضا عليه السلام رسيدم، به عنوان امام بر حضرت سلام کردم. آنچه نزد من بود (از امانات مردم) به ايشان دادم و گفتم: من مي خواهم به بصره بروم و ميداني که خبر رحلت موسي بن جعفر به آنها رسيده است و آنها به شدت اختلاف دارند، مطمئن هستم که از من در مورد ادله امامت سؤال مي کنند، اي کاش چيزي از آن (معجزات) را به من نشان دهي؟

حضرت رضا عليه السلام فرمود: اين مسأله بر من پوشيده نيست، به دوستان ما در بصره و غير بصره برسان که من نزد آنها خواهم آمد. ولا قوة الا بالله، آنگاه تمامي آنچه از پيامبر صلي الله عليه وآله نزد امامان مي باشد که عبارت است از لباس و چوبدستي و اسلحه و ديگر اشياء، به من نشان داد.

عرض کردم: شما کي مي آييد؟

حضرت فرمود: وقتي به بصره رسيدي، سه روز بعد من به بصره خواهم آمد انشاء الله تعالي. محمد بن فضل به بصره آمد و خبر آمدن حضرت رضا عليه السلام را به مردم داد و اينکه حضرت سه روز ديگر وارد مي شود. در اين ميان مرد ناصبي بنام عمربن هذاب که خود را زاهد معرفي مي کرد، حضرت را تحقير نموده و گفت: او جواني است که اگر مسائل مشکل از او سؤال شود شايد درمانده و متحير شود.

حضرت رضا عليه السلام بر سر موعد، سه روز بعد از آمدن من، به بصره آمد و دستور داد تا رئيس نصاري و رأس الجالوت عالم يهود را همراه با همين عمربن هذاب براي مناظره بياورند.

مجلسي آراستند که از شيعه و زيديه و يهود و نصاري پر بود، وقتي مجلس آماده شد حضرت رضا عليه السلام وارد شده پس از سلام فرمود:

منم علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب و پسر پيامبر صلي الله عليه و آله. من امروز صبح نماز را در مدينه با والي خواندم و او پس از نماز، نامه اي از خليفه به من داد و قرار شد بيايد به منزل من و جواب نامه را در حضور من بنويسد و انشاءالله امروز عصر مي روم و به قرار خود عمل مي کنم.

سپس فرمود: شما را جمع کردم تا اشکالها و سؤالهاي خود را از من بپرسيد و من پاسخ دهم، از علائم نبوت و امامت که آنها را جز نزد ما اهل البيت عليهماالسلام نخواهيد يافت. هر که مي خواهد سؤال کند که من آماده شنيدن و دادن جواب هستم. حاضرين گفتند: اي پسر پيامبر با اين دليل ديگر دليلي نمي خواهيم و شما نزد ما راستگويي و خواستند بلند شوند. حضرت فرمود: متفرق نشويد. من شما را جمع کردم تا هر چه از آثار نبوت و نشانه هاي امامت که جز نزد ما خانواده نخواهيد يافت بپرسيد.

زودتر از همه آن مرد ناصبي عمر بن هذاب سخن را آغاز کرده و گفت: محمد بن فضل هاشمي از شما سخناني نقل مي کند که عقل ما آنرا نمي پذيرد و قبول نمي کنيم. حضرت فرمود: چه سخناني؟ گفت: شما مي گوئيد: من هر چه خداوند بر پيامبر اکرم (ص) فرستاده مي دانم و به جميع زبانها و لغتها آگاهم.

حضرت فرمود: آري چنين است، هر چه مي خواهيد بپرسيد.

عمر بن هذاب گفت: اولا همين آگاهي و علم خود را به لغات (زبانهاي گوناگون) ثابت کنيد، در مجلس ما افراد رومي و هندي و فارسي هستند، با آنها به زبان خودشان صحبت کنيد. حضرت فرمود: بسم الله، هر کدام به زبان خود صحبت کند تا جوابش را به زبان خودش بشنود، آنگاه حضرت با زبان هر کدام با آنها صحبت کرد به گونه اي که اهل مجلس حيران شده و همگي اقرار کردند که حضرت بهتر از آنها به زبان آنها صحبت مي کند.

آنگاه به آن مرد ناصبي فرمود: اکنون به تو خبر ميدهم که در اين روزها به خون يکي از بستگان مبتلا شده و مرتکب قتل مي شوي.

مرد ناصبي گفت: اين خبر را از شما باور نمي کنم چون علم غيب مخصوص خداوند است. حضرت فرمود: آيا خداوند نفرموده: است: «عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا الا من ارتضي من رسول؛ خداوند آگاه به غيب است و او هيچکس را بر غيب آگاه نمي کند مگر کسي که بپسندد چون پيامبر.»

بدان که پيامبر اکرم (ص) مورد رضاي خداست و ما هم وارثهاي او مي باشيم، که نسبت به وقايع گذشته و آينده تا قيامت آگاه هستيم.

من آنچه به تو خبر دادم تا پنج روز ديگر واقع خواهد شد. اگر چنين نشد من دروغگو و افترا زننده هستم و اگر واقعيت داشت بدان که تو بر خدا و رسول او انکار کرده اي. و علامت ديگر آنکه به زودي مبتلا به کوري مي شوي و هيچ چيز نمي بيني، نه کوهي، نه دشتي، و اين خبر تا چند روز انجام مي شود، و همچنين قسم دروغي خواهي خورد و به مرض برص مبتلا مي گردي.

محمد بن فضل و عده اي ديگر گفتند: به خدا قسم هر چه حضرت رضا عليه السلام فرموده بود در آن ماه به او رسيد و مبتلا به قتل و کوري و برص شد. به او گفتند: حضرت رضا راست گفت يا دروغ؟ پاسخ داد: به خدا سوگند همان وقت که حضرت خبر داد مي دانستم که واقعيت خواهد داشت ولي من مقاومت و لجبازي مي کردم.[1] .









  1. بحارالانوار، ج 49، ص 73.