زندگي عبرت آموز عبدالملك مروان











زندگي عبرت آموز عبدالملک مروان



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عبدالملک بن مروان در اول ماه رمضان سال65 هجري پس از مرگ پدرش بر تخت سلطنت نشست، او قبل از آنکه به حکومت برسد همواره در مسجد بود و قرآن مي خواند به گونه اي که او را حمامة المسجد يعني کبوتر مسجد مي ناميدند، وقتي خبر خلافت به او رسيد مشغول قرائت قرآن بود، قرآن را بست و گفت: «سلام عليک هذا فراق بيني و بينک؛ خداحافظ، اين زمان جدائي من و توست.» و آنگاه همچنان که حضرت علي عليه السّلام خبر داده بود جنايات گسترده اي را مرتکب شد، از تاريخ سيوطي نقل شده که مردي يهودي که به کتابهاي آسماني آگاهي داشت و نامش يوسف بود مسلمان شد، روزي از در خانه مروان عبور کرده گفت: واي بر امت محمد صلي اللّه عليه و آله وسلم از اهل اين خانه، و همين يوسف، دوست عبدالملک بود روزي دست بر شانه عبدالملک زد و گفت: از خدا بترس در مورد امت پيامبر صلي اللّه عليه و آله وسلم وقتي خليفه شدي، عبدالملک گفت: اين چه حرفي است که مي زني، من از کجا و خلافت کجا؟ اما يوسف دوباره گفت: در مورد ايشان از خدا بترس. به هر حال در سال72 هجري سپاه عبدالملک، لشکر مصعب را شکست داد و کوفه را تسخير نمود و از عجايب روزگار آنکه در قصر کوفه وقتي سر مصعب مقابل عبدالملک بود و شادماني مي کرد، ناگاه يکي از حاضرين بدنش لرزيد و گفت: امير به سلامت باشد، من از اين قصر داستان عجيبي دارم، به خاطرم هست در اين مجلس بودم که سر مبارک امام حسين عليه السّلام را براي عبيدالله بن زياد آوردند و نزد او نهادند، پس از چندي که مختار کوفه را تسخير کرد با او در همين مجلس بودم که سر ابن زياد را نزد او ديدم، پس مختار با مصعب صاحب همين سر بودم که سر مختار را مقابل او نهادند و اينک با امير در اين مجلس مي باشم و سر مصعب را مي بينم و من امير را در پناه خدا مي آورم از شر اين مجلس! عبدالملک از شنيدن اين قضيه لرزيد و فرمان داد تا قصر را خراب کردند.[1] .


يک سره مردي ز عرب هوشمند
گفت به عبدالملک از روي پند


روي همين مسند و اين تکيه گاه
زير همين قبه و اين بارگاه


بودم و ديدم بر اين زياد
آه چه ديدم که دو چشمم مباد


تازه سري چون سپر آسمان
طلعت خورشيد ز رويش نهان


بعد که ز چندي سر آن خيره سر
بُد بَرِ مختار به روي سپر


بعد که مصعب سر و سردار شد
دست کش او سر مختار بود


اين سر مصعب به تقاضاي کار
تا چه کند با تو دگر روزگار؟


باري عبدالملک حجاج آن جنايتکار تاريخ را بر عراق گمارد و خود به شام رفت. و حجاج جنايتهايي در عراق انجام داد که روي تاريخ را سياه کرد و تعداد کشته هاي او را به جز آنها که در جنگها کشته است120/000 نفر ذکر کرده اند و ما بعدا در مورد اعمال او مختصري توضيح خواهيم داد.

کار به جائي رسيد که خود عبدالملک مي گفت: من (قبل از خلافت) از کشتن مورچه امتناع مي کردم و اکنون حجاج براي من مي نويسد که تعداد عظيمي از مردم را کشته است، و در من هيچ اثري نمي گذارد.

روزي مردي به نام زهري به او گفت: شنيده ام شراب مي خوري؟ عبدالملک گفت: آري به خدا که خون نيز مي آشامم![2] .

مسعودي مورخ مشهور گويد: عبدالملک نسبت به خونريزي بي پروا بود، فرمانداران او هم مثل او بودند مثل حجاج در عراق و مهلب در خراسان و هشام بن اسماعيل در مدينه و ديگران و حجاج از همه ستمگرتر و خونريزتر بود.[3] .









  1. تتمة المنتهي، ص 64.
  2. تتمة المنتهي، ص57 به بعد.
  3. مروج الذهب، ج 3 ص91.