داستان شهادت حجر و ياران او











داستان شهادت حجر و ياران او



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حجر بن عدي، از بزرگان و خواص اصحاب اميرالمؤمنين عليه السّلام است که به زهد و کثرت عبادت و نماز معروف بود، گويند در يک شبانه روز هزار رکعت نماز مي خواند.

او در کودکي پيامبراکرم صلي اللّه عليه و آله وسلم را درک کرده بود و با اين حال از بزرگان صحابه شد، او که از ناسزاگوئي حاکم کوفه به نام مغيرة بن شعبه که به حضرت علي عليه السّلام و شيعيان او ناسزاگوئي مي کرد، به شدت به تنگ آمده بود، شروع نمود به اعتراض کردن، تا اينکه مغيره مرد و پس از او جنايتکار خونريز و حرامزاده اي بنام زياد والي کوفه شد، شيعيان اطراف حجر را گرفتند و کم کم جمعيتشان زياد شد تا اينکه در يک اعتراض علني نماينده حاکم را بر روي منبر سنگباران کردند، حاکم به تعقيب حجر پرداخت، تا اينکه دوازده نفر را با او دستگير کردند، و قرار شد آنها را به نزد معاويه در شام بفرستند تا او قضاوت کند و همراه آنها نامه اي نوشت و در آن حجر و اصحاب او را به جنگجوئي و آشوبگري و تهيه لشکر و تفرقه افکني و لعنت بر خليفه و برکناري معاويه و کفر، متهم نمود و دستور داد تا بزرگان شهر بر آن گواهي دهند و حتي نام برخي را به دروغ پاي نامه نوشت. اين عده را که تعداد آنها به چهارده نفر رسيده بود به طرف شام حرکت دادند تا اينکه به منطقه اي بنام مرج عذراء در چند مايلي دمشق رسيدند، در اينجا معاويه نمايندگان کوفه را که پيام رسان زياد بودند به حضور پذيرفت، معاويه دو نفر را که يکي از آنها يک چشم بود به نزد حجر در يک تفأل گفت: نصف ما کشته مي شود و نصف ديگر نجات مي يابد.

شش نفر از آن گروه با شفاعت بزرگان شام نجات يافتند آنگاه به افراد باقيمانده گفتند: ما دستور داريم بيزاري از علي و لعن بر او را بر شما عرضه کنيم، اگر انجام داديد شما را رها خواهيم کرد وگرنه خواهيم کشت، معاويه خون شما را به خاطر گواهي همشهريان شما حلال مي داند ولي شما را با اين شرط عفو مي کند، از علي بيزاري بجوئيد تا آزاد شويد.

آنها يکصدا گفتند: ما چنين نخواهيم کرد، آن شب را به آنها مهلت دادند، کفنهاي آنها را آماده کردند آنها تمامي شب را به نماز پرداختند.

صبحگاه ياران معاويه گفتند: اي گروه ما ديشب ديديم شما نماز طولاني و زيبا دعا مي کرديد، به ما بگوئيد نظر شما در مورد عثمان چيست؟ جواب دادند: او اولين کسي است که در حکومت ستم کرد و به غير حق عمل کرد.

اهل شام گفتند: معاويه شما را بهتر مي شناخت سپس دوباره پيشنهاد کردند که از علي عليه السّلام بيزاري بجويند، آنها گفتند: هرگز، بلکه ما ولايت او را مي پذيريم. آنگاه هر کدام از آن جماعت يکنفر از اصحاب حجر را گرفته مي برد تا بکشد، حجر گفت: بگذاريد دو رکعت نماز بخوانم، که من هرگز وضوء بدون نماز نگرفته ام. پس از نماز گفت: بخدا که نمازي کوتاهتر از اين نخوانده بودم و اگر نه اين بود که اينان برداشت کنند که از روي بي تابي است دوست داشتم زياد نماز بخوانم، يکي از آنها با شمشير برهنه بطرف حجر آمد، حجر لرزيد، آن مرد گفت: تو که پنداشتي از مرگ واهمه نداري (چرا ترسيدي؟)، اکنون اگر بيزاري بجوئي تو را رها مي کنيم! حجر گفت: چرا هراسناک نشوم وقتي قبري آماده و کفني باز و شمشيري برهنه مي بينم، ولي بخدا سوگند اگر هراس کردم، اما چيزي که خداي را به خشم آورد نخواهم گفت، سپس او را شهيد کردند. رضوان خدا بر او باد.