روايتي از ميثم در مورد غربت حضرت علي











روايتي از ميثم در مورد غربت حضرت علي



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ميثم تمار گويد: شبي از شبها مولاي من اميرالمؤمنين عليه السّلام با من به بيرون از کوفه آمد و در مسجدي که آنجا بود چهار رکعت نماز گزارد بعد از سلام نماز و گفتن تسبيح عرضه داشت:

خدايا چگونه تو را بخوانم با آنکه نافرماني ترا کرده ام، و چگونه تو را نخوانم بعد از آنکه تو را شناخته و محبت تو در دلم جاي گرفته است، دستي را بطرف تو دراز کردم که از گناه پر است و چشمي که اميدوار (به بخشش و کرم) توست- سپس دعائي طولاني کرد و صدا را آهسته نمود و سر بر خاک نهاده سجده کرد و يکصد مرتبه گفت: العفو العفو، آنگاه برخاست و بيرون رفت، من به دنبال حضرت به صحرا رفتم، حضرت خطي برايم کشيد و فرمود:مبادا از اين خط بگذري! آنگاه خودش تنها رفت، شب تاريکي بود با خودم گفتم: تو مولاي خود را رها کردي با آنکه او دشمنان بسيار دارد، در پيشگاه الهي و نزد پيامبر او چه عذري خواهي داشت، بخدا که دنبالش خواهم رفت و مراقب او خواهم بود گرچه از فرمان او سرپيچي کنم. به همين جهت دنبال حضرت حرکت کردم، مقداري که آمدم ديدم حضرت سر را تا نصف بدن درون چاهي فرو برده و با چاه سخن مي گويد و چاه نيز با حضرت سخن مي گويد، که ناگاه حضرت متوجه من شده فرمود: کيستي؟ گفتم: ميثم. فرمود: آيا نگفتم از آن خط عبور نکني؟ عرض کردم: اي مولاي من از دشمنان بر شما ترسيدم دلم آرام نگرفت فرمود: آيا از حرفهاي من چيزي شنيدي؟ عرض کردم: نه فرمود: اي ميثم: در سينه عقده هائي است که وقتي سينه ام از آن تنگ مي شود با دست زمين را گود مي کنم و اسرار خود را براي آن بازگو مي کنم، از اين عقده هاي من است که زمين مي رويد و آن گياه اثر بذر من است.[1] و امام باقر عليه السّلام به ابوخالد کابلي فرمود: علي بن ابي طالب عليه السّلام نزد شما بود در عراق و با اصحاب خود با دشمن مي جنگيد ولي در ميان (آن جمعيت انبوه) پنجاه نفر که او را درست بشناسند و به رهبري او حقيقتا آگاه باشند نبود.[2] .









  1. نفس المهموم، ص 79.
  2. بحار، ج 42، ص 152.